April 11, 2020

مراقبۀ شکاف انرژی ، مراقبۀ کریستال سفید ، مراقبۀ مجرای انرژی – شب دوم ، برونفکنی نا آگاهانه


شنبه 92.02.14
امشب مراقبه اصلاً خوب پیش نرفت، شاید به دلیل خستگی زیاد بود. دستهایم از کارهایی که در روز انجام  داده بودم درد می کردند. در کل در مراقبه ناموفق بودم. بعد از مراقبۀ کریستال ذکر اووم و ذکر مخصوصم را گفتم و بعد وارد مراقبۀ بعد شدم که باید مثل یک مجرای تو خالی هوا می شدم. در مرحلۀ تصور نیستی بودم که جمله ای شنیدم یا دیدم. «لبۀ عذاب». و بعد پرونده هایی با پوشۀ نارنجی که بالایش برچسب خورده بود و اسمهایی روی برچسبها بود. روی پروندۀ دوم اسم و فامیلی مادرم نوشته شده بود!!
بعد از مدتی از شدت ناراحتی و درد پشتم بلند شدم و به پشت تختم تکیه دادم و مراقبۀ نیستی را انجام دادم. هیچ تغییری نکرد. امروز برد با عدم موفقیت بود. اصلاً نتوانستم نیستی را داشته باشم، در مراقبۀ مجرای انرژی هم دریافتی نداشتم و چیزی حس نکردم. به ناچار بلند شدم و چرخ صوفی را انجام دادم و بعد روی زمین دراز کشیدم. مدتی روی زمین دراز کشیده باقی ماندم ولی ناگهان حالت تهوع شدیدی معده و نایم را فشرد، خود را کشان کشان روی تخت بردم و دراز کشیدم. تمام بدنم مورمور می شد، فکر کردم می توانم برونفکنی کنم ولی ناگهان خود را در مرکز اقتدار اتاقم یافتم. احساس بدی داشتم، احساس می کردم این اتاق من نیست. آنجا پر از موجودات غریبی بود. من از ترس خود را در مرکز اقتدارم مچاله کرده بودم و به پهنای صورتم اشک می ریختم. دیواری که یک کتابخانه بلند چوبی آنجا گذاشته بودم بدون کتابخانه و بجای آن چیزی مثل شومینه داشت. دو حضور را در نزدیکی آن شومینه حس کردم، مردانی درشت هیکل با لباسهای کتانی بلند و کلاه یا سربندی مثل مصریان باستان منتها لبه دار در حالیکه دستهایشان را جلویشان قفل کرده بودند کنار هم ایستاده بودند. آنقدر خسته، ضعیف و وحشتزده بودم که نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. اشکهایم روی پاهای عریانم ریخت و مرا به خود آورد، به زحمت بلند شدم تا از روی میز که کنار یکی از آن مردان قرار داشت دستمال کاغذی بردارم. نگاهم را نمی توانستم از آنها بردارم، چشمهایشان در تاریکی اتاق درخششی از نور زرد داشت، آن موجودی که کنار میز استاده بود و تا آن موقع نیم رخش به من بود با نزدیک شدن من به میز صورتش را به سمت من چرخاند و دهانش را کاملاً باز کرد. دندانهای مثلثی، ریز و نوک تیزش  شباهت زیادی با دندانهای یک ماهی گوشتخوار بزرگ داشتند و البته آنها هم به رنگ زرد می درخشیدند. میخکوب به دندانهایش خیره شدم. کم کم دیدم که چهره هایی با این شمایل در اتاقم ظاهر شدند و تعدادشان زیاد شد، چشمهای درخشان، هیکلهای بدقواره و چاق ...
با ترس دوباره به مرکز اقتدارم خزیدم. احساس کردم پشت سرم سایۀ سیاهی جابجا شد.اصلاً احساس امنیت نداشتم. چشمم به یک پوستر افتاد که پشت سرم پایین درب کمد نسب شده بود و جلوی چشمم قرار داشت. پوسترپر بود از آدمکهای ساده شده با لباسهای سیاه. دستم را روی پوستر کشیدم. ناگهان شخصیتهای داخل پوستر جان گرفتند و شروع به حرکت کردند و آوازی سر دادند. گویا داستان زندگی من را با شعری موزون می خواندند. از شعر و موسیقی اش چیزی با خود نیاوردم. من هم خودم را به شکل همان آدمکهای ساده شده در آن پوستر یافتم با لباسی سفید و شلواری سیاه. همۀ آدمکها می رقصیدند و اینطرف و آنطرف می رفتند و داستان زندگی من را به شکلی موزیکال اجرا می کردند که همۀ آن در وصف و تمجید من بود. ولی من که مثلاً اصل موضوع این پوستر بودم زیاد در این پوستر دیده نمی شدم. انگار با جمع هماهنگ نشده بودم، نمی دانستم کی باید برقصم و کی حضور داشته باشم. گاهی که حرکتی می کردم آدمکها پشت سرم پرواز می کردند. درواقع آنها در فضای پوستر چه در زمین و چه در آسمانش معلق بودند و پرواز می کردند. دلم برای خودم سوخت که آنقدر در جشن خودم سردرگم بودم. دوباره صورتم را به سمت مخالف برگرداندم، چشمهای درخشان زیادتر شده بودند و... ناگهان خود را دراز کشیده روی تختم یافتم.
کلاغ گفت : « برایت یک برونفکنی اتفاق افتاده و آن موجودات می خواستند خودشان را به تو نشان بدهند. آن پوستر و نقاشیهایش در حقیقت سمبلی از شخصیتها و کاراکترهائی بودند که تو خالقشان بودی و نقاشیشان کرده ای. آن رقص و آواز درواقع ستایش مخلوقاتت برای خالقشان بوده که تو هستی.»

No comments:

Post a Comment