April 22, 2020

رویای آخر زمان 1

 چهارشنبه 92.08.22
دیشب خوابی دیدم که فارغ از جنبۀ طنزآلودش بنظرم روحی جدی داشت.
پدرم قرار بود نوزادی به دنیا بیارود به این معنا که خودش باردار بوده و باید بود زایمان کند !! هم پدرم هم یکی از دوستانش هر دو پا به ماه بودند و باید بود نوزادانی به دنیا آورند!!!
در این بین نمی دانم چه ارتباطی بین من و زایمان پدرم وجود داشت که من حتماً باید یک امتحان دینی می دادم. دوست پدرم گفت : کافیست ورقه را هر طور که شده پر کنی، من خودم نمره ات را درست می کنم. 
من یک دور با عذاب کتاب را خواندم، خیلی برایم سخت بود که بعد از اینهمه سال دوباره امتحانی داشته باشم و آنهم کتاب دینی !!
مادرم گفت : برای بیست بخوان 
گفتم : اصلاً حرفش را هم نزن من ده بگیرم کفایت می کند.
گفت : با این انزجاری که تو داری باید برای بیست بخوانی تا ده را بگیری!
به هر روی من همان یک بار را بیشتر نخواندم
پدرم  و دوستش را به اتاق زایمان بردند و من همراهشان به داخل اتاق رفتم. دوست پدرم زودتر نوزادش را به دنیا آورد. دکتر نوزاد را از دهانش بیرون کشید! این اتفاق همانقدر که در بیداری برایم عجیب و نامعقول است در رویا هم به همین میزان عجیب و نامعقول بود. نوزاد ریز نقش و از همان ابتدا چشمهایش بسته و در خواب بود. او را در حوله ای پیچیدند و به من دادند تا تخت مخصوصش را بیاورند. ولی همان موقع نوزاد ما هم داشت به دنیا می آمد. نوزاد ما برخلاف نوزاد دوست پدرم، دختری درشت و تپل بود و از همان اول نگاه یک بودا را داشت. من سریع بچه را به پرستار دادم و نوزاد خودمان را بغل کردم و بیرون آمدم ولی بچه شروع به حرف زدن کرد و ناگهان دیدم از نوزاد به کودکی سه ساله تبدیل شده، یک دختر ظریف با چشمانی درشت و مژه های پر و مشکی. نگاهی بزرگسال داشت و چهره اش کمی غمگین بود. 
من مدام از او عذرخواهی می کردم و اعتراف می کردم که هرگز نمی خواستم او را وارد این دنیای کثیف کنم و ... ( گویی بین آن امتحان دینی و این زایمان و من ارتباطی بود و ظاهراً آن کودک که با این مراسم به دنیا آمده بود حق انتخاب هیچ شغل، لذت زندگی و مسیر اعتقادیی غیر از مذهب را نداشت و به گونه ای باید وقف مذهب می شد) و من بابت این افتضاح مدام از او معذرت می خواستم و طلب بخشش می کردم.
دختر بچه نگاهی پر معنا به من انداخت و گفت : جایی برای نگرانی نیست، به زودی همه چیز تمام می شود...
من : یعنی چه ؟! چه چیز قرار است تمام بشود !!؟؟
دختر بچه : بزودی همه چیز نابود می شود و زمین از بین می رود.
من : چطور؟! من فکر میکردم قرار است تغییر بُعد بدهیم ولی همه حضور داشته باشیم !
دختر بچه : تغییر بُعد زمین هست ولی نه به آن شکلی که فکر می کنی. همه چیز نابود می شود.
من : یعنی حیات بطور کل نابود شده و به پایان می رسد؟!
دختر بچه : تا مدتی بله، ولی مجدداً احیا می شود.
من : این اتفاق کی می افتد ؟
دختر بچه : زمانش را نمی دانم ولی به زودی. تا حالا عاشق شدی؟
من : نه، فکر نمی کنم !
دختر بچه : یک نگاهی به درونت بیانداز.
من تمام مدت این گفتگو در حال اشک ریختن بودم ولی آن دختر بچۀ سه ساله انگار پنجاه سالش بود. کلمات با همان اقتدار و وقار یک انسان گرم و سرد چشیده از دهانش بیرون می آمد.
حال نوبت من بود که وظیفه ام را انجام دهم و آن امتحان لعنتی را بدهم. به خاطر حرفهایی که شنیده بودم ذهنم مشوش بود. سوالات را با تاخیر جواب دادم چون دیر سر جلسه حاضر شدم و نهایتاً به یک سوال بیشتر پاسخ ندادم. زیر و روی میز پر بود از کتاب دینی ولی نمی توانستم تقلب کنم. امتحان را خراب کردم و نفهمیدم حالا که امتحان خراب شد تکلیف آن بچه ها چه می شود.
در موردش با کلاغ صحبت کردم ولی او طبق معمول به دستیارش حواله کرد که باید بررسی کند، پس باید منتظر می ماندم

بعد از ظهر خوابیدم تا برای برونفکنی تلاشی کنم ولی موفق نشدم و بالاخره بعد از دوساعت خسته شدم و به خواب رفتم. در خواب دیدم در یک اتاق کلاغ با استادم مشغول حرف زدن است. تصویری از استادم نداشتم و فقط کلاغ را می دیدم که انگار با خودش حرف می زند و بله، نخیر می کند. بعد از آن که بیدار شدم با او تماس گرفتم تا آنچه دیده ام را برایش تعریف کنم. 
کلاغ گفت : « دیشب استادت را به خواب دیدم، گفت قارچ جادویی برای ورکانا پیدا کن و برایش مراسم قارچ جادویی بگیر. امروز هم وقتی داشتم مراقبۀ عالم اثیری می کردم دوباره پیدایش شد و گفت به ورکانا بگو گیاهانِ (...) را هر شب با یک شات لیکور، قبل از مراقبۀ عالم اثیری بخورد و بعد بصورت لوتوس به مراقبه بنشیند.»

No comments:

Post a Comment