شنبه 91.10.09
امشب نیم ساعت
به نفس عمیق کوبه ای مشغول بودم ولی نمی توانستم با سروصدا معمول همیشگی دم و
بازدم کنم چون مادر و پدرم در اتاق بغلی خواب بودند و نمی خواستم بیدارشان کنم.
اول ده دقیقه
نفس عمیق کشیدم ولی وقتی دیدم که ارتعاش انرژیم در حال بالا رفتن و خلسه ای در حال
شکل گرفتن است، ادامه دادم و کل 30 دقیقه را به جز 30 ثانیه زمانی که برای استراحت
می گذاشتم به نفس عمیق مشغول شدم. در انتها مچ و کف دستهایم شروع به گز گز و خواب
رفتگی کردو طوریکه انگشتانم برای حرکت به مشکل برخوردند و حالتی که به اصطلاح به
آن سکته می گویند برایشان ایجاد شد که البته بعد از مدتی از بین رفت ولی حالت خواب
رفتگی ادامه پیدا کرد و خلسۀ مطبوعی در کل بدنم ایجاد شد. سرم یخ زده بود و لرزشی
در پاها و دستهایم ایجاد شده بود ولی به هر حال نتوانستم مراقبۀ عالم اثیری را از
زور خستگی داشته باشم. البته نور سفیدی هم نتوانستم ببینم.
No comments:
Post a Comment