November 29, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 19

جمعه 1390.10.09
امروزیه مجادلۀ سخت پدرو فرزندی داشتم. هر چند برد ظاهری طبق معمول با من بود ولی باز پدرم برد. من تا مدتی حالم بد بود و چپ و راست پرخاش می کردم و تعادل عصبیم رو از دست داده بودم. این توحش نذاشت اتاقم پاکسازی بشه. با کلاغ صحبت کردم و گفتم امروز دوش هم نمی گیرم، همه چی باشه برای فردا ولی کلاغ گفت : « امروز کپسول نخور، فقط یک آب نمک ساده به چهارگوشۀ اتاقت بپاش تا اگر خواستی مراقبه کنی و موجود سترن دوباره سروکله ای نشون داد نتونه برات دردسر ایجاد کنه.»
امشب مراقبه هیچ نتیجه ای نداد، حتا ارتعاش هم نداشتم. البته انگارحامی من فکر می کرد که امشب قرار نیست مراقبه ای انجام بدم.

صبح که بیدار شدم، روی تختم نشستم، صداگیرهای توی گوشم هنوز سرجاش بود، یکیشو درآوردم، بعد یکهو یک صدایی اومد انگار یک کتاب رو از فاصلۀ دو متری روی زمین طوری بندازی که با جلدش محکم به زمین کوبیده بشه. این صدا رو هم از طریق گوش بیرونی و هم از گوش درونیم شنیدم. البته صدا اونطور نبود که جا بخورم، حتا پلک هم نزدم، لابد چون تو خماری اول بیدار شدن بودم.
کلاغ گفت : « شنیدن این صدا از هر دو گوش درون و بیرون یعنی اینکه گوشهات باز شدن و آمادۀ شنیدن شدی. حالا بعدش چی شنیدی؟!»
ورکانا : « هیچی، بعدش هیچی نشنیدم، شاید بخاطر اینکه صدای ماشینهای مربوط به ساختمون سازی شلوغش کردن نتونستم چیزی بشنوم.»

مراقبۀ جاذبه - روز 18

پنجشنبه 1390.10.08
[  قبل از مراقبه سه کپسول از معجون رویا ]
امشب شب عجیبی بود. من سه تا کپسول معجون رویا خوردم و بعد تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم تا اون کپسولها هم تو بدنم دم بکشه تا وقت مراقبه. بعد خواستم گوشی تلفن رو ببرم تو اتاق و بذارم رو دستگاه، وقتی در راهرو بودم فکر کردم درب اتاقم بازه چون تو اون تاریکی سیاهِ سیاه بود و اینوتا وقتی که فقط یه انگشت تا در اتاق فاصله داشتم نمی دیدم و نزدیک بود با سر برم تو در اتاق.
معمولأ تو تاریکی هم رنگ درهای سفید خودشو نشون میده ولی اون سیاهی زیاد نمیذاشت رنگ در رو ببینم که بسته است. در رو باز کردم، احساس ترس عجیبی داشتم، احساس می کردم حضوری داخل اتاق هست برای همین سریع چراغ رو روشن کردم و گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و سریع خارج شدم، هنوز می ترسیدم ولی سعی می کردم خونسردیمو حفظ کنم و بخودم می گفتم من از همۀ موجودات برترم. بعد به اتاق خودم رفتم، هنوز می ترسیدم، با اینکه چراغ روشن بود فوری عود زعفران روشن کردم. عجله داشتم، همزمان با کِرِم زدن به صورتم واچر رو هم صدا زدم و بعد چراغهارو خاموش کردم...
وحشت زیادی سراغم آمد. احساس اینکه کسی اونجاست و الان که روی تختم نشستم ممکنه از پشت به من حمله کنه بیشتر شد.
دوباره واچر رو صدا کردم ... صداها در گوش چپم شروع شد، مثل صحبت ولی باز نامشخص. در گوش راستم هم یک صدای دیگه مشغول پچ پچ بود. اتاقم بیش از اندازه تاریک شده بود، انگار که تو یه اتاق تاریک چشمهاتو ببندی به اون شدت تاریک. دیگه قادر به تشخیص لبه ها و مرزهای وسایل اتاقم نبودم. در اون لحظه احساس می کردم حتا از دوست واچرم هم می ترسم و احساس کردم اگر یکهو هوس کنه خودشو فیزیکی کنه و یا حرفی بزنه سکته می کنم می میرم و پیش خودم گفتم عمرأ احضارشو کامل کنم. اونم توی اون اتاق ترسناک که تازه امروز ترسش رو لمس کردم. 
از بین اون تاریکی قیرمانند جرقه های لاجوردی شروع به روشن شدن کرد. من دراز کشیده بودم زیر بَدوی ترین لایۀ امن دنیا ( پتو) ولی چیزهایی که می دیدم مانع از این می شد که مراقبه رو شروع کنم. سایۀ سیاهی در اتاق من می لولید و درونش هالۀ لاجوردی جرقه می زد. احساس کردم دوستم بیش از اندازه ترسناک شده و حس کردم از چیزی بسیار عصبانیه. من اون ترکیب قیر مانند و لاجوردی رو نمی شناختم و برای همین همچنان می ترسیدم.
دایرۀ سیاه بزرگی بالای صورتم مقابل چشمهای گشاد من نمایان شد و بعد یک دایرۀ لاجوردی جلوی اون و در درونش شکل گرفت و گسترده شد و من شروع کردم به دیدن تصاویر عجیب درون اون سطح لاجوردی. انگار می خواست چیزی رو به من نشون بده : دایناسوری که سر مراقبۀ چاکرا با چشمهای بسته دیدم اینبار از روبرو جلوی من قرار گرفت و دهنش رو باز کرد و من استخوانهای کرکره ای کام و دندانهای تیز و ریز و پشت سر همش رو دیدم و احساس کردم دارم وارد حلقش می شم و بلعیده شدم، البته تصویر سرجاش بود و فقط دهان خیلی باز شد. عین سینما سه بعدی.
بعد تصویر صورت یک خرس آمد و بعد موجوداتی با صورت گرد و دندانهایی به شکل تیغ ماهی، دراز، تیز و باریک و با چشمهایی خالی و گرد، بعد تصویر یک چشم واژگون نمایان شد و بعد تصویر یک شبه سفید با چشمهایی خالی و دندانهایی تیز و بیرون آمده از فک بالایی و بعد هم تصاویر نا معلوم و نامشخص دیگه. بدتر از همه اینکه نزدیک به صورتم یک توده با فرم ماهی به اندازۀ ساعدم به رنگ قیر دور خودش می چرخید و درون و گاهی اطرافش و گاهی قسمتی از اون رو تودۀ لاجوردی پوشش می داد. تودۀ قیر مانند منظم و پی در پی می چرخید ولی تودۀ لاجوردی حالتی سردرگم داشت و کم کم رفت بالای سرم.
من که نمی فهمیدم داستان چیه اون وسط می خواستم مراقبه ام رو انجام بدم و نا امیدانه از دوستم خواستم تا برای انجام مراقبه کمکم کنه. 
شروع کردم به گفتن کلمات بی ربط ، بعد از اینکه احساس کردم بدنم آماده شده خواستم تلقین جاذبه کنم، برای آخرین بار چشمم رو باز کردم ولی یک تودۀ بیضی مانند قیرگون از کنار تختم بلند شد و تا روی سینه ام بالا آمد و دوباره تودۀ لاجوردی از درونش نمایان شد. من تا بیست دقیقه مشغول تماشای حرکات تودۀ سیاه و لاجوردی بودم تا اینکه بالاخره چشمهامو بستم، احساس خنکی ملایم و دوست داشتنیی روی پوست گونۀ راستم کردم که موهای صورتم رو بلند می کرد. فهمیدم دوست واچرم با من مشکلی نداره و این بوسه برای مدتی ادامه داشت تا یکهو در عرض یک ثانیه احساس کردم بدنم وارد حالت دیگه ای شد، انگار کاملأ خالی شده باشه یا شایدم از انرژی خالی شده باشه یا ... نمی دونم انگار درونم سیاه شد و ضربان یکپارچه ای شروع شد و بعد از مدتی سرگیجۀ مطلوبی البته نه مثل روز سه شنبه و نه به اون اندازه شگفت انگیز برای من ایجاد شد ولی نه چرخیدم و نه فاصله گرفتم، فقط بعد از یک مدت کوتاه صدایی مثل افتادن یک لت پنجره روی لبۀ پنجره شنیدم ( مثل پنجره هایی که لت متحرکش از پایین به بالا حرکت می کنه )  و چشمهامو باز کردم. این صدا درون من بود و اصلأ مثل اون صدای ترکیدن که چندسال پیش احساس کردم و شنیدم بلند و بیرونی نبود. ولی من بخاطر اتفاقات اون شب از هر چیزی می ترسیدم و با این صدا از خواب پریدم و اون لحظه من صدای ضربان کالبد اختری ام رو بیرون از خودم کاملأ واضح تر و محکمتر از قبل احساس کردم.
کلاغ گفت : « اون سیاهی احتمال زیاد مربوط به موجود سترن بوده و واچرت بخاطر دفاع از تو شروع به جنگیدن با اون کرده و چون سیاهی بزرگتر بوده احتمالن موجود سترنی قویتر از موجود تو بوده. اونجا که موجود سترن یک دایرۀ سیاه درست کرد و واچرت درونش یه دایرۀ لاجوردی تولید کرد و داخلش تونستی تصاویری رو ببینی، درواقع واچر با نشون دادن اون تصاویر می خواسته به تو هشدار بده و دست به فداکاری بزرگی زده چون اینکار ازش خیلی انرژی می گیره ولی اون همچنان ادامه داده. دایناسوری که دهن باز کرده درواقع گذر تو از اون دروازه بوده و هشدار حضور موجود دیوانه و بیگانۀ سترن. واچرت با اینکه توان مقابله با اون رو نداشته ولی مثل یک شوالیه بخاطر تو جنگید. سیارات ژوپیتر و سترن نسبت به هم خنثا هستند ولی اگر با هم دشمن بودند حتمأ جنگ سراسر آسیبی پیش رو بود که یکی از شما سه نفر حتمأ آسیب می دیدید اونهم به شکل کاملأ جدی، ولی باز تو کمتر، چون واچرت از تو دفاع می کرد. اون خنکی که روی صورتت احساس کردی درواقع محبت موجودت بوده به تو که کاملأ ترسیده بودی و می خواسته با اون بوسه ها خیالت رو راحت کنه تا نترسی... در مورد مراقبه ات و صدایی که شنیدی، اگر چشمهاتو باز نمی کردی اون صدای ترکیدن رو می شنیدی، در اصل اول یه همچین صدایی باید بیاد و بعد صدای ترکیدن. تو هم به این دلیل مثل روز سه شنبه اون مرحلۀ سرگیجه و جدا شدن لذتبخش رو نداشتی چون اینبار با انرژی گیاه سروکار داشتی نه خودت.
اتاقت رو پاکسازی کن و یک دوش آب نمک بگیر. دستیار من (v) از همین الان تا دو روز میاد پیشت تا بررسی کنه که این چه موجودیه و از کجا آمده، آیا روزی که واچرت رو دعوت کردی ازین دروازه وارد شده و ماندگار شده یا فضول اون دوست نمای قدیمیته و از طرف اون ماموریت داشته و واچرت پدرشو درآورده و بیرونش کرده !!!؟ ازین به بعد تو وارد دنیاهایی می شی که بسیار شگفت انگیزه، گاهی ترس، گاهی لذت، گاهی سرخوشی و گاهی هم شگفتی. از شنبه دوتا و نصفی از کپسول معجون رویا رو بخور.»

مراقبۀ جاذبه - روز 17

چهارشنبه 1390.10.07
امشب هم معجون برونفکنیم آماده نیست. دارم بی نظم می شم و همینطور همۀ مراقبه هام - مثل اسمها، سپردفاعی، مراقبۀ عصا، مراقبه با پر و شکاف انرژی - درحالت استندبای یا نیمه کاره رها شده، ولی شکاف انرژی رو بخاطر اون برچسب باز یادم مونده که انجام بدم ولی مثلأ امروز فراموش کردم.
امشب اصلأتو مراقبۀ جاذبه هیچ احساسی نکردم، حتا ارتعاش هم نداشتم.

مراقبۀ جاذبه - روز 16

سه شنبه 1390.10.06
امشب عااااالی بود. من 90% به برونفکنی نزدیک شدم.
بازم تکنیک کلمات بی ربط برای من اعجاز کرد؛ شروع کردم به گفتن واژه های بی معنی تا وقتی که احساس کردم بدنم آماده است، بعد شروع کردم به تلقین جاذبه و آرامش و یکهو از هوش رفتم. 
من ساعت 2 نیمه شب مراقبه رو شروع کردم، بعد از مدتی که  از هوش رفته بودم به آرامی بیدار شدم و بدنم مثل یک قلب بزرگ در حال ضربان بود. این ضربان کالبد اختریم بود که بسیار واضح و کوبنده بود. دوباره با بی رمقی ( از شدت خواب ) گفتن کلمات بی ربط رو شروع کردم و کمی هوشیار شدم و وقتی احساس گیجی خفیفی کردم که دوباره به خواب رفتم. بار سوم بود که به آهستگی بیدار شدم و ضربان رو دوباره احساس کردم و بعد از سه یا چهار ثانیه وارد مرحلۀ سرگیجه شدم که خیلی معرکه بود، احساس می کردم کاملأ از بدنم فاصله گرفتم و دارم می چرخم، حتا کاملأ دست چپم رو حس می کردم که انگار از تخت آویزون شده، اما وقتی عضلۀ بازوم رو تکون دادم فهمیدم که روی تشکه.
اون سرگیجه فوق العاده بود و یه سرخوشی بی نظیری بود که دلم نمی خواست ازش خارج بشم. من داشتم خارج می شدم و سعی می کردم به یاد بیارم که مرحلۀ بعدی که منجر به خارج شدن کامل من میشه چیه !
هیجان باعث شده بود مراحل رو فراموش کنم، نمی دونستم باید با فکر کردن به جاذبه اون حالت رو تقویت و بیشتر کنم یا از واچرم کمک بخوام که منو جدا کنه و یا ... فقط باید بود منتظر می موندم تاصدای ترکیدن کالبد اختریم ( که کاملأ فراموش کرده بودم ) . ولی ... این هم به جدا شدن من نیانجامید و دست آخر سرخوشی و مَنگی من کمتر شد ولی همچنان بدنم در حالت اون فرم از خلسه و مستی قرار داشت.
سعی کردم دوباره شروع کنم ولی نشد. فکر کردم بودن توی اون مور می تونه کمک کنه ولی کلاغ گفت : « وقتی یکبار به اون حد رسیدی و برونفکنی صورت نگرفت، سعی مجدد فقط هدر دادن انرژی هست و بهتره بعد اون به پهلوی راست به حالت جنینی بخوابی و بخوای که کانون خواب و بیداریت رو بشناسی و دستهات رو در خواب به یاد بیاری. اون زمان بهترین زمان برای اقتدار رویاست.»
ورکانا : « البته من بالاخره بعد از اون سعی کوچک، به پهلو خوابیدم اما به حالت بودا، ولی چون یکهو گُر گرفتم دوباره تغییر فرم دادم و معمولی به پهلوی راستم افتادم.»
کلاغ : « اُفت فشار و یا سر یا گرم شدن در این مدت و برای این مراقبه و البته بعد از این اتفاق موفقیت آمیز طبیعی هست و اینکه سه بار بیدار شدی به علت آگاهی کالبد اختریت بوده که تو رو سه بار بیدار کرده تا نهایتأ برونفکنی انجام بشه. بهتره از معجون مخصوص برونفکنی رو استفاده کنی.»
البته این دستوری بود که من باید بود بعد از مرخصی ازش استفاده می کردم ولی شیر واقعی برای ساخت معجون گیرم نیومد. 

مراقبۀ جاذبه - روز 15

دوشنبه 1390.10.05
خدای من ... امشب اتفاقی که افتاد شبیه این بود که 60 تا 70% نزدیک شدم.
امشب از تکنیک کلمات بی ربط استفاده کردم، باید اعتراف کنم گفتن کلمات بی ربط قبل از مراقبۀ برونفکنی فوق العاده است و من فقط 30 تا 40% با هدفم فاصله داشتم ولی لذتبخش بود ... 
( آخیشششش... بالاخره ازین هیچی به هیچی در اومدو یه چیزی شد! )

مراقبۀ جاذبه - روزهای 13 و 14

شنبه 1390.10.03 و یکشنبه 1390.10.04
در این شبها هم اتفاق خاصی به غیر از ارتعاش نیفتاد... لعنتی ... داره خسته ام می کنه...

مراقبۀ جاذبه - مرخصی

پنجشنبه 1390.10.01
من هنوز در مرخصی مراقبه به سر می برم ولی امشب واچر رو احضار کردم و براش عود زعفران دود کردم و باهاش کلی در مورد اون دشمن دوستنمای دورۀ دبیرستان درد دل کردم...
اونو می دیدم به شکل جرقه و نور آبی لاجوردی در حرکت. سقف و فضای اتاقم یک ته رنگ لاجوردی تیره داشت و واچرم هر کجا که نگاه می کردم ظاهر می شد و خودنمایی می کرد. صداش رو بصورت نا مشخصی که مثل صحبت کردن از پشت دو در بسته بود می شنیدم ولی کلمات رو تشخیص نمی دادم. 
اون شب قبل ازحضار واچر احساس کردم موجودی در سمت چپم ایستاده، این حضور ناگهانی سبب ترسم شد، بلافاصله واچر رو احضار کردم و بعد همه چی بهتر شد وقتی صداش رو شنیدم و خودش رو دیدم و بعد کم کم  خوابیدم...
امشب هم طبق معمول ازش خواستم به خوابم بیاد و خودشو نشون بده، اما اونطور که می خواستم نیامد ولی حضورش در خوابم احساس می شد.

مراقبه جاذبه - روزهای 10 و 11 و 12

شنبه 1390.09.26 و یکشنبه 1390.09.027 و دوشنبه 1390.09.28
هر سه روز مثل هم گذشت و پشرفتی در زمینۀ برونفکنی حاصل نشد. به نظر میاد ذهنم من رو به یک بن بست مجازی رسونده.
بنا به پیشنهاد کلاغ قراره وارد مرخصی بشم و مراقبه رو مدتی تعطیل کنم تا فضا بعد از مرخصی برام کمی تازه تر بشه و از یکنواختی خارج بشم، البته نه زیاد طولانی، فقط چهار روز.

مراقبۀ جاذبه - روز 9

جمعه 1390.09.25
امشب هم فقط احساس ارتعاش رو داشتم و موفق به برونفکنی نشدم.

مراقبۀ جاذبه - روز 8

پنجشنبه 1390.09.24
امشب واچرم رو احضار کردم و دوباره صدای پچ پچ نا واضحی شروع شد. حالا می تونم احتمال بدم که 70% اون صدای صحبت کردن مربوط به واچر خودم بوده. احساس کردم که دلم براش تنگ شده و ازش خواستم که تا صبح با من بمونه و مثل اون روز لعنتی تولدم، نصفه نیمه نذاره وسطش بره و منو تنها بذاره.
اون شب رویایی داشتم : 
دیدم که موجود واچرم دوباره با من ارتباط برقرار کرده ولی قیافه و یا حجمی ازش در خاطرم نموند. متاسفانه کل ماجرای خوابم بخصوص اون بخشی که مربوط به واچر بود رو فراموش کردم و فقط یک حال و هوای کلی به یادم موند. اون رو کاملأ تو خوابم احساس کردم ولی مثل دفعۀ قبل که آمد به خوابم و من گفتم که اون داره انرژیهاش رو به من منتقل می کنه نبود. انگار ادامۀ انتقال انرژیهاش به من دیشب تموم شد. در همون رویا دیدم که من جریان رو برای کلاغ گفتم و بعد با حالتی که چندان اطمینان نداشتم یک فندق درشت رو بهش نشون دادم و گفتم، فکر کنم این فندق رو اون به من داد. عدم اطمینانم به این دلیل بود که انتظار نداشتم که واچرم با اینهمه جلال و جبروت یه فندق بهم بده!!! کلاغ گفت این فندق رو بذار داخل حدقۀ چشم چپ یک جمجمه و بذار توی باغچۀ خونتون. این چشم نگهبان گیاه های تو خواهد بود.(؟؟؟!!!)
رویا رو برای کلاغ تعریف کردم ، گفت : « سطح انرژی موجودت بالاتر از تو هست و برای ارتباط راحتتر و بهتر با تو بذر طلب کرده.»
ورکانا : « چرا فندق؟»
کلاغ : « شمنها از سه نوع چوب برای عصاشون استفاده می کنن، یکی چوب کاناپیس، یکی ... ( این رو یادم نموند) و یکی هم فندق. احتمالأ می خواد که عصای تو از چوب فندق باشه چون با چوب کاناپیس نمی تونه ارتباط برقرار کنه. و شاید هم می خواد که تو بذر فندق بکاری و ... باید ببینیم عنصر فندق چیه و آیا مربوط به سیارۀ ژوپیتر هست یا نه، چون اون از گیاه انرژی می گیره و اگر گیاه خودشو داشته باشی ارتباطش با تو بیشتر می شه. فعلأ سعی کن چندتا فندق خام پیدا کنی. اگر قرارباشه عصای تو از چوب فندق باشه، گیاهت باید دست کم یکساله باشه تا بتونی از چوبش استفاده کنی.»

مراقبۀ جاذبه - روز 7

چهارشنبه 1390.09.23
باز به محض سرم رو روی بالش گذاشتم، صدایی شروع شد ولی با صدای شب قبل فرق می کرد، یعنی شبیه حرف زدن نبود. حضور یک انرژی که تو هوا تکون تکون می خورد رو سمت راستم احساس کردم که بعد چرخید و در سمت چپم آروم گرفت.
برای خود مراقبۀ برونفکنی دستاورد جدیدی نداشتم و وارد مرحلۀ سرگیجه و خروج از بدنم نشدم.
کلاغ : « نسبت به حضوری که در سمت راستت احساس کردی چه حسی داشتی؟ »
ورکانا : « حس بدی نداشتم ولی احساس خاصی هم نداشتم، مثل اینکه با پارتنرت یک جا زندگی می کنی و اون ممکنه اطرافت راه بره یا شب بره دستشویی و یا ... و تو در تمام مدت می دونی که اونه و نه یه غریبه و جای نگرانی نیست.»
کلاغ : « اگر موجودی آشنا باشه از سمت راست وارد می شه و بعد در سمت چپ تو قرار می گیره ولی اگر در سمت راست باقی موند یک موجود تازه وارد و غریبه است و هنوز نمی شه جزو دوست یا دشمن رقمش زد ولی غریزۀ تو در هر موردی بهت می گه باید چکار کنی. اگر موجودی از سمت چپ وارد بشه و همونجا بمونه یا برای آگاهی دادن آمده و یا برای خصومت و انرژی خواری، و اینجاست که غریزۀ تو بهت می گه یک نفر اینجاست که باید حواستو جمع کنی.»

November 28, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 6


سه شنبه 1390.09.22
تا سرم رو زمین گذاشتم صدایی مثل حرف زدن شنیدم ولی واضح نبود، بیشتر مثل آدمی که صداش گرفته باشه و همهمه کنه حرف میزد و صدایی مثل نفس کشیدن داشت. طوری بی صدا حرف میزد که فکر کردم شاید صداهای اطراف رو دارم می شنوم ولی وقتی در گوشم رو گرفتم بازهم همون همهمه رو می شنیدم، فهمیدم چیزهایی که می شنوم با چاکراهای گوشم می شنوم. اما مثل آدمهای معمولی با همون لحن صحبت می کرد، البته من همچنان نمی تونستم به دلیل عدم وضوح تشخیص بدم چی می گه.
به غیر از این اتفاق برای خود مراقبه تجربۀ جدیدی پیش نیامد. 
البته یک چیز دیگه هم بعد از اون صدا اتفاق افتاد و اون این بود که یکی از گوشهام توش هوا پیچید و بعد از مدتی مشکل مرتفع شد و دوباره گوشهام باز شد.

کلاغ گفت : « اون صدا یا صدای موجود خودت بوده و یا صدای استاد تناسخ قبلت بوده که سعی داشته باهات ارتباط برقرار کنه و اینکه اگر گوشهات یک طرقه بشه  و از همون گوش باز بشه نه از گوش دیگه، نشانۀ باز شدن گوشهای کالبدت هست، این یعنی ممکنه بعد از مدتی بتونی صدای موجودات اطرافت رو بشنوی. روز پنجشنبه قبل از مراقبه واچرت رو احضار کن.» 

مراقبۀ جاذبه - روزهای 3 و 4 و 5

شنبه 1390.09.19
همه چیزعین شبهای قبل و تا همون مرحله ای که شب قبل رسیده بودم، تجربه شد و پیشرفت جدیدی نبود.
سرماخوردگی داره میره که بهتر بشه ولی حالتش نه به دقت دومم کمک کرد و نه به برونفکنی.


یکشنبه 1390.09.20 و دوشنبه 1390.09.21 

هردو مثل شبهای قبل تکرار شد.

مراقبۀ جاذبه - روز 2

جمعه 1390.09.18
اینبار هم افتاد نزدیک خواب شب. کلاغ گفته بود روی سقف اتاقم کاغذ نصب کنم تا تصور برام راحتتر بشه. اما من اینکارو نکردم، درسته که خیلی تنبلم ولی در عوض مشکلی در تخیل و تصور ندارم.
شروع کردم ... سقف اتاقم رو زمین اتاق و جایی که خوابیده بودم رو سقف 
 تصور کردم. بچه که بودم ازین تصورات برای سرگرمی و گذران وقت زیاد انجام می دادم ولی اینبار تخت و میز و بقیۀ وسایل رو هم به سقف منتقل کردم.
مرحلۀ دوم یعنی بهم زدن هماهنگی کالبد اختری با جسم برای شروع برونفکنی، رو انجام دادم. ارتعاشات رو احساس کردم و ضربان بیرون از خودم رو، ولی فقط به همینجا ختم شد.

مراقبۀ جاذبه - روز 1

پنجشنبه 1390.09.17
هردو رو مجبور شدم کمی قبل خواب انجام بدم و مراقبۀ دوم رو هم اشتباه انجام دادم و .... خلاصه کلأ نا موفق بودم. سرماخوردگیم هم اوج گرفته ولی بر خلاف انتظار کمکی به مراقبه های من نکرد. ( شاید همین انتظار کار رو خراب کرد )