April 11, 2020

برونفکنی – سوم


سه شنبه 92.02.24
بعد از ظهر امروز احساس کردم بدنم برای برونفکنی آماده است. هم ذهنم آمادگی اش را داشت و هم گرمای مطبوعی در تمام بدنم پخش شده بود که نشانۀ آمادگی کالبد اختری برای بیرون زدن بود. رفتم و دراز کشیدم و طبق معمول چشم بندم را به چشمم زدم. بعد از مدت کوتاهی اتفاقات پیش از خروج آغاز شد. بالا رفتم ... سریع چشم بندم را برداشتم اما نسبت به قبل خیلی سنگین بودم. قصد کردم تا بتوانم از هر مانعی رد بشوم ولی موفق نشدم. ناگهان فضای اتاقم تغییر کرد. احساس کردم از جایی در حال مکیده شدن هستم. پنجرۀ اتاقم بر خلاف آنچه در واقعیت بود با مربعهای 40 در40 تقسیم بندی شده بود و یکی از آن مربعها باز بود و پاهای من از آنجا به بیرون مکیده می شد. من در حالیکه با خود فکر می کردم که چطور از آن فضای کوچک قرار است رد بشوم به راحتی خود را در آن طرف پنجره دیدم. وارد فضای آزادی شدم، و روبروی خودم کوههای پوشیده از درخت مثل جنگلهای شمال را دیدم. دو قلۀ کم ارتفاع - که در مقایسه با ارتفاع کوههای جنگلی شمال بیشتر شبیه تپه های بلندی بودند با پوششی از درختانی بلند نزدیک هم قرار داشتند. 
من در فضای باز راحتتر و سبکتر پرواز می کردم، احساس فوق العاده ای بود ولی شاید بیش از30 ثانیه طول نکشید که باز اختری خود را در حال جا کردن در جسمم یافتم. مثل فیلم جن گیر به صورتم سیلی می زد ولی در گرۀ آجنا مورمور خوشایندی داشتم. دستها و پاهایم را بالا می کشید و مرا در حالت نیم خیز قرار می داد و در این حالت به چپ و راست تکانم می داد با اینکه با توضیحات قبلی استادم می دانستم داستان چیست ولی بخاطر تفاوت این بار با قبل و خشونت بیشتری که به خرج می داد بعد از مدتی دوباره دچار وحشت و هراس شدم و دوباره با فریاد و جیغ و داد مادرم را صدا کردم. ولی در نهایت وقتی کمی سطح هوشیاری ام را بالا آوردم فهمیدم که بلندترین فریادم در حد نالۀ ضعیف یک بچه گربه دو روزه بوده بنابراین سعی کردم صدایم را بلندتر کنم، بالاخره در آن وضعیت پیچیده مادرم پیدایش شد و سعی کرد دستم را بگیرد ولی موفق نشد. پردۀ اتاقم به شدت تکان می خورد و چیزهایی اطراف من به چپ و راست پرت می شدند و یا به زمین می افتادند. پدرم وارد اتاقم شد و با چشمهایی متعجب و گرد از وضعیتی که می دید روی تختی که کنار تخت من قرار داشت دراز کشید. حالا پنجرۀ اتاقم همانی بود که باید بود باشد ولی تخت دومی هم در اتاقم پیدا شده بود. به هر بدبختیی بود از آن حالت خارج شدم. ناگفته نماند که پدر و مادرم خانه نبودند و من خبر نداشتم. 
این بار بیشتر از قبل اذیت شدم و خیلی از خودم کتک خوردم !!
کلاغ گفت : « وقتی مکیده می شوی یعنی به جایی دعوت شدی، احتمالاً چون جنگل را دوست داری کالبدت خواسته جایگاهت را در عالم اثیری نشانت دهد و یا تو را به یک جنگل مقدس برده تا احساس خوبی را تجربه کنی. ولی بعد با حجم انرژی زیادی برگشتی که در جسمت جا نشده، یعنی جسمت آنرا نشناخته و باهم درگیر شدید. ضربات به صورتت سیلی نبوده، درواقع می خواسته سرت را در حالت درستی قرار بدهد تا بتواند در آن جا شود و همان حجم زیاد انرژی باعث حرکت های شدید پرده و پرت شدن اشیاء بوده.
 وقتی تو مادرت را صدا می کنی یکی از کالبدهای مادرت می آید و به دادت می رسد، بخصوص وقتی آدم مادرش را صدا می کند یا روحش و یا یکی از کالبد هایش حتماً حاضر می شوند. ولی این بار سعی کن به محض جدا شدن برای چند ثانیه نه بیشتر، به جسمت نگاه کنی. 
وقتی تعداد برونفکنی هایت به 48 بار برسد، کارت خیلی راحت تر می شود.»

No comments:

Post a Comment