December 31, 2014

مراقبۀ خورشید - روز چهارم

چهار شنبه 90.06.30
مراقبه با نمک اسفند
طلوع :  5:53
دیشب با غم زیاد خوابیدم، یکهو غمگین شده بودم و دلیلش رو نمی دونستم، بیشتر مثل این بود که کلاغ در سیستم عواطف من اختلال ایجاد کرده باشه، این کارو قبلن برای نجات من از دردسرهای یک دوست قدیمی برام انجام داده بود و من صبح فرداش دیگه احساسی به اون دوست نداشتم. و امروز هم دیگه به کلاغ احساسی نداشتم در حالیکه شب و روزهای قبل تحت فشار احساسات شدیدی نسبت به اون بودم ( من مدتها بود به کلاغ علاقه داشتم ولی به دو دلیل به روش نمی آوردم یکی بخاطر حضور دوست دخترش و یکی هم بخاطر اینکه به نظر من بهتره آدم با استاد یا حامیش وارد روابط عاطفی نشه چون این روابط با روابط معمولی فرق داره، اگر یک آجر از بنایی که ساخته شده بیرون کشیده بشه همۀ بنا با هم فرو میریزه )، احساس کردم خودشو از من گرفته، طوری که روحم وکیوم شده بود و به شدت احساس تهی بودن می کردم. پیش خودم فکر کردم حتمن متوجه احساس من نسبت به خودش شده و فکر کرده براش دردسر ساز می شم یا شهودی بر این مبنا داشته که من رو از خودش خالی کرده ... بر خلاف گفته هاش بنظرم اومد اینجا شرط بقا براش مهم شده ! ... خب اصلن اشکالی نداره، اما من احساس کردم حتا از نوع بشر هم بیزار شدم ! 
با همین احساسات بیدار شدم و رفتم بالا ی پشت بام، مراقبۀ دقت دوم رو انجام دادم و منتظر طلوع موندم. 
احساس نفرت و انزوا طلبی از آدمها، احساس دوست نداشتنشون و یهو موجی از بی تفاوتی و بعد دوباره این سیکل تکرار می شد.
ذهنم غرغر نداشت چون همونطور که گفتم تمام وجودم وکیوم شده بود، روحم و هرچی که از ابتدای خلقتم تا الان با خودش گوله کرده بود و آورده بود.
خورشید طلوع کرد. با همون احساسات نا خوشایند مراقبه رو دنبال کردم.
از مراقبه احساس خاصی نداشتم ... مثل همیشه. فقط وسط قرص خورشید چیزی مثل اعضای یک چهره رو دیدم، ولی چون از نور خورشید که لحظه به لحظه داشت جوندارتر میشد چشمم تحت فشار بود و اون چهره هم زیاد واضح نمی شد، نتونستم درست و روشن اونو تشخیص بدم.
مراقبه تموم شد ولی احساس نیایش نداشتم چه بسا ممکن بود فحش و بدوبیراه هم بگم. همچنان با غم و اندوه دست به گریبان بودم، مدتی گریه کردم ... نشستم ... قدم زدم و برای جلوگیری ازبه زبون آوردن فحشهایی که قدم به قدم کاملتر و فجیع تر میشد بجای نیایش و سپاسگزاری، سریع گوله کردم و اومدم پایین.
در مورد احساسم با کلاغ صحبت کردم ولی نگفتم سوژه اصلی خودش بوده.
کلاغ در جوابم گفت : « سالک در مسیر سلوک با اینچنین احساسات متضادی زیاد روبرو میشه، حتا ممکنه شادی و غم در یک زمان اون رو غافلگیر کنه. اینکه یهو وارد احساس غم یا نفرت یا ... شدی و احساس کردی از روند تدریجی و طبیعی خودت خارج شدی به این دلیله که با حجم انرژی زیادی در حال روبرو شدن هستی و داری انرژیهاتو و حجم انرژی خودتو بالا می بری، در نتیجه ممکنه اگر قرار باشه بابت چیزی کم کم و به مرور غمگین بشی، یکدفعه وارد چنین حسی بشی. تنها راهش اینه که شاهد و ناظر باشی و با غم و اندوهت همراهی و همدردی نکنی. فقط و فقط نگاهشون کنی تا دلیلش رو پیدا کنی. تنها اون لحظه است که برای همیشه می تونی از شرشون خلاص بشی و اِلا هر روز باز از همون نقطه ( غم یا نفرت یا خشم یا ...) بیدار می شی و روزت رو به همون شیوه خراب می کنی و موفق نمی شی به این احساس غالب بشی »

غروب :  18:5
کلن انگار از مراقبۀ غروب شانسی در کار نیست. امروز هوا کلن ابری و نیمه ابری بود ولی غرب بطور کامل در ابر فرو رفته بود و شانسی برای شکار انرژی خورشید نبود. اما من به گفتۀ کلاغ سر قرارم با خورشید حاضر شدم. ابر، چیزیو که همیشه عاشقش بودم چون جلوی نور خورشید رو می گرفت و من رو که از آفتاب بیزار بودم رو خلاص می کرد برای دومین بار مزاحم خودم دیدم. جایگاه خورشید و ابر عوض شده بود، دلم میخواست ابری توی آسمون نباشه و فقط خورشید باشه و خورشید.
دومین باره که از حضور ابر تو آسمون ناراحتم. و اولین بار هست که از چشم تو چشم شدن با خورشید لذت می برم و منتظر لحظۀ مراقبه و نگاه کردن به خورشید هستم. تجربۀ جالبیه !
من مراسم رو در غیاب خورشید و اشعه های انرژی بخش خورشید انجام دادم. اما حالم بهتر بود. بعد از مراقبۀ صبح و نزدیک ساعت سه بعد از ظهر با کلاغ صحبت کرده بودم و کلی خندیده بودیم . با اینکه کلاغ حال مساعدی نداشت و درد تو صداش موج می زد ولی از شوخی کردن و شاد کردن من دست نمی کشید و باعث شده بود احساساتم متعادل بشه. بنابراین تونستم نیایش و سپاسگزاری جونداری انجام بدم و بیام پایین.

مراقبۀ خورشید - روز سوم

سه شنبه 90.06.29
طلوع : 5:52
مثل قبل.همه چیز مثل دور روز قبل بود، مراقبه رو انجام دادم، چیز خاصی حس نکردم و دست آخر نیایش رو انجام دادم و از خدا و تمامی اساتید معنوی و غیر معنویم تشکر کردم و برگشتم پایین و رفتم تا به بقیه خوابم برسم.

رویای بعد از مراقبه : 
دیدم با کسی که از پشت سر شبیه کلاغ هست ولی کمی قوز کرده و یک مرد  بلند قد و سیبلو که دندانهای نامرتبی داره روی پشت بام هستیم. اونی که شبیه کلاغ بود و مرد بلند قد، لباس سفید بلند به تن داشتن و هرسه به طلوع خورشید نگاه می کردیم. بعد از کمی من با اونی که شبیه کلاغ بود و همیشه جهتش رو با من طوری حفظ می کرد که صورتش رو نتونم ببینم میخواستیم پشت بام رو ترک کنیم و پایین بریم ولی مرد بلند قد و سفید پوش به ما گفت که همونجا می مونه و لبخندی به من زد و دوباره به خورشید نگاه کرد، بعد از اون ما از پله ها پایین رفتیم.

غروب :  18:6
کلی پول آژانس دادم تا خودمو رسوندم خونۀ خاله ام و رفتم رو پشت بام. اما قسمتی که باید خورشید غروب می کرد تو ابرها بود و من با اینکه یک ربع جلوتر خودمو به مراسم رسونده بودم فقط شعاعهای نورشو دیدم. به ناچار با همین شرایط ادامه دادم.مراسم رو انجام دادم، نیایش کردم و برگشتم.

مراقبۀ خورشید - روز دوم

دوشنبه 90.06.28
مراقبه با پودر جوشاندۀ رویا و نمک اسفند
طلوع :  6:51
امروز تسلط بیشتری روی قسمت عملی مراسم داشتم ( می ترسم تا پایان روزهای مراسم فقط کل تمرکزم خرج تسلط روی مراحل عملی باشه و موضوع اصلی ازکفم بره). در آخر هم از تمامی اساتیدم از ابتدای زندگیم ( مادر، پدر و ... استاد و حامی خودم که از زندگی گذشته تا الان منو همراهی و راهنمایی کرده، درخت کهنسال و کلاغ رهگذر ) تشکر کردم و برای کلاغ آرزوی سلامتی کردم تا بتونه سیر تکاملش رو کامل کنه چون از نظر من اون لیاقتشو داره و امیدوارم کسی به دعای من توجه کنه و اون بتونه وارد کالبد پنجم و در نهایت ششم بشه و به خواسته اش برسه. اون تنها استاد واقعی و ملموسی بود که تا حالا داشتم و خیلی بهش مدیونم.

غروب :  19:7
همونطور که حدس می زدم غروب پشت بام ما افتضاح بود، همون تجربۀ صبح قرار بود بازهم تکرار بشه ولی اینبار از سمت غرب؛ هیچوقت تا این حد احساس انزجار از محیط شهری بهم دست نداده بود. بنابراین تصمیم گرفتم قبل از غروب خودمو برسونم خونۀ خاله ام در منطقۀ پونک . اما چه رسوندنی !! انگار سرعت ماشینها و راننده اسلوموشن شده بود و ترافیک اون ساعت هم که ... 
تا رسیدم، زدم طبقۀ 5 و خودمو رسوندم به پشت بام. به مراقبۀ دقت دوم نرسیدم و فقط مراقبۀ خورشید رو انجام دادم و از نتیجه اش راضی نبودم. نه ناوالهای روی آسمون دیده شدن نه هالۀ خورشید و ... همش حول بودم و حس خوبی بهم منتقل نشد ولی در عوض حالت غروب واضح و عالی بود، غروب قشنگی بود بدون مزاحمت ساختمانهای اطراف هرچند نتیجه برای من رضایت بخش نبود.
من هنوز هم حجم انرژی رو لمس نکردم ... خدایا من چرا احساسهام رفتن تعطیلات؟! دلم نمی خواد بابت خنگی حواسّم دچار احساس حماقت بشم!

نکته : بعدها فهمیدمم خُرده گرفتن به خود و نا امیدی، یکی از عوامل کند شدن روند مراقبه هست. بازهم تاکید می کنم مراقبه باید خودش لذت بخش باشه، نتیجه اهمیت نداره. از اون لحظه ای که درش حضور دارید لذت ببرید. « لذت و احساس شادی » تنها چیزیه که بخاطرش پا به حیات گذاشتیم. پس اون لحظه رو کِیف کنید فارغ از نتیجه. 

December 25, 2014

مراقبۀ خورشید - روز اول

یکشنبه 90.06.27
مراقبه با پودر معجون رویا
طلوع :  6:50
رفتم روی پشت بام و مراسم رو در نهایت ناشی گری اجرا کردم طوری که هیچ ناوالی منو آدم حساب نکنه که بخواد وقت طلاییشو صرف ترسوندنو تفریح با من بکنه!
اول مراقبۀ دقت دوم رو جایی که قرار بود خورشید طلوع کنه انجام دادم. بعد هم که خورشید طلوع کرد مابقی داستان و اصل مراقبه رو انجام دادم. خورشید صورتی نمی شد، زرد رنگ مونده بود تا منو از رو ببره. بعد یه کم رنگ گل بهی بهش اضافه شد ولی هالۀ سرابی و حلقۀ سرخ دور خورشید رو داشتم. تازه یادم رفت که بعد از جمع کردن انرژی در چاکرای 3 دستهامو به حالت سلام برگردونم. 
هیچ ناوالی هم نیومد پس نگران چیزی نباشید یا اگه مثل من عشق ماجراجویی هستین ممکنه مأیوس بشید که چرا چیز عجیبی ندیدید... خلاصه هیچ مزاحم و مراحمی نداشتم ولی وقتی روی کانون سرخ خورشید متمرکز شده بودم تعداد زیادی ستاره های ریز و متحرک سفید رنگ دیدم که در آسمون در حال جنب و جوش بودن.
کلاغ گفت اونها همون ناوالهای خورشید بودن ! ولی خب من چه میدونستم! من فکر می کردم قراره با لکه های سیاه مواجح بشم نه ستاره های نورانی. 
پس این مورد رو هم یادتون باشه، سیاه یا سفید، اونها همون ناوالهای خورشیدن.
احتمالن چون بهشون درود و سپاس نفرستادمو جهتمو تغییر ندادم اونها پیش خودشون گفتن این یا خیلی تازه کاره که حیف وقت که باهاش تفریح کنیم، یا خیلی گردن کلفته که ولش کن اول بابا، چه کاریه بخوایم حالا مغلوب اینم بشیم و یه چیزی هم دستی بدیم  سر صبحی ... 

غروب :  19:9
مراقبۀ دقت دوم عالی بود ولی رنگ خورشید بازهم سرخ نشد؛ اما هالۀ سرخابی رنگ بزرگی اطراف خورشید رو تا شعاع نسبتن زیادی گرفت و هالۀ آبی پر رنگی دور هالۀ سرخابی رو احاطه کرد. مراقبۀ خورشید رو هم انجام دادم و حتا رفتم بالای اتاقک روی پشت بام ولی متاسفانه از نظر خودم مراقبه کامل تموم نشد چون خورشید بجای اینکه پشت کوهها غروب کنه پشت برجهای کوچه بغلی غروب کرد ...
با این فکر که بالاخره که باید پشت یه جایی غروب می کرد حالا چه فرقی می کنه خودمو راحت کردم و یه مدت هم با فرض اینکه الان کامل پشت کوه قرار گرفته صبر کردم و مراقبه رو تموم کردم. 


مراقبۀ خورشید

کلاغ گفت حالا نوبت مراقبۀ خورشیده و برام شیوۀ مراقبه رو توضیح داد :
« مراقبۀ خورشید رو از روز یکشنبه ( روز خورشید) شروع می کنی. این مراقبه هفت روز طول می کشه و تو باید هر روز 15 دقیقه قبل طلوع خورشید و 20 دقیقه قبل از غروب خورشید بری روی پشت بام و مراقبه کنی. ساعت اصلی طلوع و غروب رو هم از روی نرم افزاری که برات فرستادم پیدا کن ( Chronos XP ).
به ترتیب مراحلی رو که برات گفتم انجام میدی . همین مراسم رو هنگام غروب خورشید هم انجام بده. اگر دوست داشتی می تونی از عود زعفران یا Rain forest هم برای پاک کردن انرژی فضایی که مراقبه می کنی استفاده کنی. 

اگر یک ناوال ناغافل جلوت ظاهر شد به پایین نگاه کن و در حالت جنین چمباتمه بزن، پیشانی ات رو به زانوهات بچسبون و عضلات سر معده ات رو منقبض کن. با این حرکت برای سه چاکرای بدنت سپر دفاعی تشکیل می دی  و از اونها محافظت می کنی. اونها سعی می کنن با سرو صداهایی مثل سوختن چوب یا ... تو رو بترسونن تا از مراقبه منصرف بشی. ولی اگر در این حالت و بی واکنش قرار بگیری بعد از مدتی محل رو ترک می کنن. برای محافظت از خودت می تونی از واچرت بخوای که در حین مراقبه کنارت حضور داشته باشه.
اما کار دیگه ای که می تونی بکنی اینه که باهاشون گلاویز بشی و سعی کنی که اونها رو زمین بزنی وقتی حالت ژلاتینی و نرم پیدا کردن از اونها برکت و اقتدار بخوای؛ این رو فعلن بهت توصیه نمی کنم اما خودت در اون لحظه نسبت به قدرت و اقتداری که در خودت حس می کنی تصمیمی مناسب بگیر. »

نیایش به مناسبت کریسمس و سال جدید میلادی 2015

پنجشنبه 1393.10.04

باشد که چشم دل بینا
گوش جان شنوا
و عشق و شادی روحمان را آغشته سازد

باشد که خورشید درون رخ بنماید
خدای درون متجلی شود
صلح درون جهان را متأثر سازد
و مسیر گم گشتگان به نور آگاهی روشن شود

آمن

December 23, 2014

مراقبۀ آتش - نماد 4- روز پنجم

جمعه 90.06.25
مراقبه با پودر جوشاندۀ معجون رویا + نمک اسفند
ساعت : 23:25
واچر باز هم حضور داشت، انگار متوجه شده که هربار حاضر میشه من به وجد میام. امشب و دیشب بیشتر صفحه زرد رنگ می شد و تشعشع رعدوبرق مانند به کاغذ نزدیکتر و اطرافش از بالا می چرخید. امشب طیفهای آبی، صورتی و سفید در نورهایی که موج بر می داشتند و از حدود کاغذ هم می گذشتند دیده می شد. انگار لامپ اسکنر داره دیوار روبرو رو اسکن می کنه این لامپ حدود 30 تا 40 سانت از هر طرف کاغذ حاوی لوگو طول داشت.
وقتی چشمم رو می بستم ستاره های ریز آبی رنگ و گاه یه تودۀ آبی دوباره نمایان می شد که احساسم می گفت همون دوست خودمه. امشب وقتی چشمهامو می بستم رنگ قرمز خفه ای هم دیده می شد حتا وقتی برای بار چندم روی لوگو فکوس کردم رنگ قرمز توی سیاهی های لوگو دیده می شد البته مثل رنگ زرد و طلایی کدر شده بود (رنگ طلایی روی سیاهی لوگو کدر بود انگار سیاهی غالب می شد ولی وقتی از لوگو بیرون میزد و حرکت می کرد طلایی درخشان و واضح بود) فقط رنگ آبی بود که غلظتش اونقدر زیاد بود که به سیاهی غالب می شد و می درخشید.

وقتی چشمهامو بستم ستاره های ریز قرمز رنگ اطراف لوگو دیدم حواسم به اونها بود که احساس کردم داخل لوگو، همونجا که همیشه تبدیل به گل می شد، یک چهره داره ظاهر می شه. چهره 80% وضوح داشت و بیشتر شبیه یک زن جوان و زیبا بود و اگر هم مرد بود، چهرۀ ظریفی، زیبا و جوانی داشت که دهانش باز بود مثل گفتن حرف « آآآآآ». چهره 3 یا 4 ثانیه بود و بعد لوگو خاموش شد.

مراقبۀ آتش - نماد 4- روز چهارم

پنجشنبه 90.06.24
مراقبه با پودر جوشاندۀ معجون رویا
ساعت : 23:10
امشب هم واچرم در لوگو آبی و نیلی می کرد و وقتی می رفت لوگو یکهو سیاه می شد. دیگه امروز باید هم می آمد ناسلامتی روز خودش بود. روز ژوپیترِ با شخصیت.
وقتی که چشمم رو بستم اون گل وسط لوگو با سرعت بسیار زیاد به چپ می چرخید و حاشیۀ گل که دایره بود مثل دیشب داخلش پر می شد از تصاویر هندسی ریز نقش که اونها هم درجال چرخیدن بودن. به غیر از این چیز تازه ای اتفاق نیفتاد.

رویای نیمه شب :
در رویا دیدم که شب هست و من درست یادم نمیاد که در فضای باز بودم یا بسته ولی احساسی که داشتم شبیه فضای باز بود جایی مثل یک شهرک زیبا و شیک، یه چیزی تو مایه های شهرک خزر شهر. و من با کسی که میدونستم درخت کهنساله ( استاد مرحوم کلاغ ) روی پله های جلوی درب یک ویلا نشستیم. درخت کهنسال نشسته بود و من ظاهرن جلوی استاد بودم. درب پشت سر استاد از چوب گرون قیمتی بود و در قسمت بالای درب، پنجرۀ شیشه ای و دایره ای شکلی که به شکل ماندالایی زیبا تزیین و درست شده بود در آورده بودن.
خیلی تاریک بود، من چهرۀ استاد رو نداشتم فقط نور ضعیفی حجم بدن اون رو مشخص می کرد. احساس می کردم استاد درحال مشاوره دادن به من هست، چیزی مثل روان درمانی و همینطور بر روی جسمم درمانگری می کنه ( البته نه در اون لحظه، یا قبلش یا بعدش همچین کاری رو انجام داد و یا قرار بود انجام بده چون این حس درمانگری در من بود)
من داستان رو برای کلاغ گفتم و اون با درخت کهنسال در عالم اثیری ملاقاتی کرد و جوابشو به من داد : « استاد آمده بوده تا اسم شمنی تو رو بهت بده. اسم تو گرگ هست که به زبان اوستایی « ورکانا » نامیده میشه
من گفتم : « پس خاکستری رو هم بهش اضافه می کنم چون تو گرگی که در هالۀ من دیدی خاکستری بود
(خاکستری به زبان اوستا « اَفرون» گفته میشه پس نام من میشه verkana afron)
کلاغ گفت : « ازونجاکه تو باید با اسمت ارتباط برقرار کنی خیلی خوب شد که خاکستری رو بهش اضافه کردی. ضمنن درخت کهنسال دربارۀ تلبس با گرگها و چگونگی تلبیس کالبد اولت با گرگ برات گفته و یک سری هم دربارۀ اخلاقیت  شمنها باهات صحبت کرده که همه رو به مرور دوباره بهت یادآوری می کنه

در جای دیگه ای از رویای شبانه دیدم که با خورشید در حال تفریح کردنم. خورشید رو از لابه لای مژه هام می بینم طوریکه اشعۀ زننده اش از بین میره و من می تونم انفجارهای سطح خورشید رو ببینم و بعد کم کم کمرنگ می شه تا جاییکه محو و پودر میشه و از بین می ره، بعد یکهو می بینم خورشید اونطرف تر دوباره ظاهر می شه و من دوباره همون کار رو روی خورشید انجام میدم و اون هم دوباره محو میشه و جای دیگه ظاهر می شه.

کلاغ گفت : « تو در عالم اثیری هم مراقبۀ خورشید رو انجام می دی و این یک فلش بک از مراقبۀ خورشید و دقت دومی بوده که اونجا بهش مشغولی

مراقبۀ آتش - نماد 4- روز سوم

چهارشنبه 90.06.23
مراقبه با پودر جوشاندۀ معجون رویا
ساعت : 12:40 am  ( از ساعت 12:04 تا 1:01 ساعت ژوپیتر بود)
امروز باز لوگو هالۀ زرد طلایی به خودش گرفت و لوگوی طلایی از زیر لوگوی سیاه پرینت شده سُر خورد و بیرون اومد. نکتۀ جالب اینجاست که هر وقت لوگویی سُر میخوره به سمت چپ سُر می خوره. یکبار اومدم لوگو رو با اراده و قصد خودم از سمت راست بیرون بیارم، خیلی سخت بود، به زور بردمش به راست ولی تا ثابت میشدم دوباره به سمت چپ سُر می خورد. نکتۀ جالب بعدی این بود که وقتی دوباره چشمم رو بردم روی لوگوی کاغذ، یکهو کل سیاهیهای لوگو شد آبی- بنفش. متوجه شدم واچرم کنارم حضور داره ( به دلیل ساعت ژوپیتر که بخشی از اون با ساعت مراقبۀ من یکی شده بود) . بهش سلام کردم و خوشامد گفتم. واچر در لوگو جولون میداد و ... بالاخره دوباره هالۀ زرد غالب شد و واچر آروم گرفت تا کارمو انجام بدم. لوگو دوباره سُر خورد و بیرون آمد اینبار توی سیاهی هاش یا فضای منفی طرح، طلایی شده بود و طرحهای هندسی زیبایی در اون دیده می شد. همون طرحهایی که وقتی بچه بودیم با دایره های پلاستیکی و ابزارهای اینچنینی می تونستیم ایجاد کنیم.
در حال چشم بسته تقریبن اتفاق خاصی نیفتاد که یادم بمونه. ولی هر وقت بعد از باز کردن چشم یا برگردوندن نگاهم روی لوگو متمرکز می شدم، واچر شروع به خودنمایی می کرد و رنگ لوگو رو از زرد به آبی تغییر می داد. در دفعات بعد هم که روی کل صفحه تاثیر گذاشت و کل صفحه رو به رنگ آبی کمرنگ درآورد که در تلفیقش با هالۀ زرد رنگ گاهی به سبز کمرنگ متمایل می شد.
اون تشعشع زرد صورتی رعدوبرق مانند، دوباره به کاغذ لوگو نزدیک شد و مثل دیشب که دورتر موج میزد، عقب نایستاد.
کلاغ گفت : « این حجم انرژی تو نسبت به لوگو رو نشون میده »

امشب از اینکه واچرم به دیدنم اومده بود خیلی خوشحال شدم. از اینکه براش مهم هستم و هوای منو در حین مراقبه داره و ...

شاید اون دسته از دوستانی که جادوی سلیمان کار می کنن یا به احضار موجودات زمین عادت دارن، نتونن اینکه من به دستیارانم تا این حد علاقه نشون میدم و از دیدنشون خوشحال میشم رو درک کنن. حتا خود کلاغ کمتر به اونها اهمیت میده شاید هم اینطور درسته. ما موجود برتریم و کل چهار عنصر رو در ترکیباتمون داریم ولی اونها فاقد عنصر خاک هستن و این یعنی برتری انسان ولی من نظرم متفاوته. برتری من نسبت به اونها درسته ولی این باعث نمیشه بهشون علاقه نداشته باشم یا باهاشون سبک برخورد کنم یا تا وقتی مجبور نشدم تو دهنشون بزنم یا آزارشون بدم( این دوتای آخر رو برای موجودات بیگانه و متجاوز گفتم). اونهارو مثل فرزندان دیگر خدای خودم دوست دارم خدایی که من انسان رو دوست داره فرزندان دیگرش رو هم دوست داره اون هر چیزی رو که آفریده و هر نفس کشی رو که خلق کرده دوست داره پس تا مجبور نشدم دلیلی نداره مدام برتری خودمو به رخشون بکشم یا تحقیرشون کنم چه دستیاران خوبم رو چه موجودات غریبه ای که گاهی به من سر میزنن یا از کنارم رد میشن.

مراقبۀ آتش - نماد 4- روز دوم

سه شنبه 90.06.22
مراقبه با پودر جوشاندۀ معجون رویا
ساعت : 12:40 am
امروز چیزی که نظرمو جلب کرد هالۀ واقعن زرد و طلایی لوگو بود. یعنی همون لوگو به رنگ زرد در اومد و از صفحه بیرون لغزید. تو شبهای قبل سفید یا زرد مهتابی بود ولی اینبار فکر کنم همون رنگ طلایی که مد نظر کلاغ بود رو گرفته بود. لوگو از صفحه بیرون آمد، همه جا لغزید، کاملن واضح و قابل دیدن، انگار میشد با دست گرفتش.

وقتی چشمم رو بستم بجای دوایر وسط لوگو تصویری از یک چهره دیدم ولی زیاد مشخص نبود، اول مطمعن بودم چهرۀ انسانی داره ولی متوجه شدم عناصری تو چهره اش هست که غیر انسانیش هم می تونه بکنه. حتا شاید هم عصبانی بود چون در ناحیه بین دو ابرو گرۀ اخم ایجاد شده بود. اونهم بعد از کمی محو شد و تبدیل شد به یک گل با گلبرگهای زیاد و طرح ماندالا بسته شد ( البته منهای بَرهای سفید). هالۀ مشعشع خیلی دورتر از کاغذ حاوی لوگو در حال سمت چپش در حال موج زدن بود بطوریکه بخشی از اون رو روی زمین می دیدم.

مراقبۀ آتش - نماد 4- روز اول

دوشنبه 90.06.21
مراقبه با پودر جوشاندۀ معجون رویا
ساعت :   am 2:05  
لوگوی چهارم احساسی عمیق همراه با پلان بندی برام ایجاد کرد. احساس می کردم دوایر وسط لوگو منو به داخل می کشه. تصویرهایی از پرده های بسیار ریز از دایرۀ وسط به دایرۀ دوم و از دومی به سومی دیده می شد که گاهی هم جهت و گاهی در خلاف جهت هم می چرخیدن. این منو یاد مردمک چشم می انداخت.
در قسمتی از مراقبه ذهنم مدام نام « ودانگ » رو تکرار می کرد. ( دیروز من و دوستم در مورد کوهستان ودانگشان و اینکه مایلم مدتی در معبد ودانگشان و تحت تعلیم اساتیدش باشم صحبت می کردم، ولی نمی دونم این تکرار ذهنی به همین دلیل بود یا دلیل دیگه ای داشت!)
وقتی چشمم رو بستم دوایر وسط شبیه یک گل نیلوفر با گلبرگهای زیاد شدن که وسط یک صلیب جای گرفته بود. کم کم گلبرگها تعداد کم و کمتری پیدا کردن و کوچکتر شد و در نهایت محو شد. ضربه و تحریکی بین چاکرای خورشیدی و نافم دوباره به تصویر جان داد و اونو پر رنگ کرد.
دور دوم که باز روی تصویر متمرکز شدم باز پرّه های بین دوایر و چرخش اونها حول مرکز دایره ظاهر شد؛ یک لحظه احساس کردم مثلثهایی با بَرهای سفید دارن مثل هرم بسته می شن ولی با صدای صحبت مادر در بیرون از اتاق این فاز بهم ریخت.
چشمم رو که بستم تصویر یک مرد کوتوله ( 70 cm) که سر بزرگی داشت و موهای سفید ولی بدنش مثل کوتوله ها ناقص نبود و همۀ اندامهای دیگه اش از نظر ابعاد مناسب با همون قدوقواره بود رو دیدم که لباسی مثل توریستهای هاوایی با گهای درشت پوشیده بود و یک شلوارک و مدام شکلک در میاورد و مسخره بازی می کرد. در قسمت دیگه ای از شهودم همون کوتوله با سینی که توش چندتا لیوان بود به سمت من آمد و حالت تعارف کردن به خودش گرفت. یک اسم هم گفته شد که بعد دفرمه شد و کلن از بین رفت بنابراین نتونستم حتا تشخیص بدم چیه که یادم بمونه.
امشب بدنم در حالت متفاوتی نسبت به شبهای قبل هنگام مراقبه داشت. با اینکه فقط یک زیر پوش نخی و خنک پوشیده بودم خیلی گرمم شده بود ولی کف دستهام طبق معمول هر شب حرارت زیادی ازش ساطع می شد و انگار یک نفر روی سرم نشسته بود، سنگینیشو کاملن حس می کردم.

کلاغ دربارۀ اون کوتوله تحقیق کرد و گفت این همون جنّی هست که محل زندگشیش با اتاق من یکی شده و از بد روزگار به من علاقه داره و اومده بوده خودشو بهت نشون بده.

مراقبۀ آتش - نماد 3- روز پنجم

یکشنبه 90.06.20
مراقبه با پودرجوشانده معجون رویا
ساعت :am 1
امشب هم اتفاق جدیدی نیفتاد ...
فقط یکجا یادم میاد تصویر نیمرخ چپ یک مرد جوان با پوست سفید رو دیدم که به پایین نگاه می کرد و آرایش موهاش مثل پسرهای قدیم کاکل داشت.
کلاغ درمورد اینکه چرا اتفاق جدیدی توی مراقبه هام نمی افته گفت : « قبلن حجم انرژی تو کم بود و انرژی به مقدار کم هم می تونسته برات شهودو شنود به همراه بیاره ولی حالا که حجم انرژیت بالا رفته، اون میزان انرژی که سابق داشتی دیگه کارساز نیست و باید انرژی بیشتر و متناسب با حجم کنونی که از مراقبۀ آتش به تو اضافه شده برای خودت دست و پا کنی. این انرژی هم از مراقبۀ شاهد و ناظر بودن و مراقبۀ سکوت ذهن و پاک کردن تاریخچۀ شخصی ( نوشتن اسامی و خاطراتشون و سوزوندن اونها ) که انرژی زیادی از گذشته بهت برمی گردونه و همینطور پیدا کردن سپرهای دفاعی در مواقع غم و خشم و ...بدست میاد

متاسفانه من هنوز در مورد مسائل بالا کاری نکردم و این باعث کند شدن پیشرفتم شد.

December 14, 2014

مراقبۀ آتش - نماد 3- روز چهارم

شنبه 90.06.19
مراقبه با پودر جوشانده یا همان معجون رویا
ساعت: 12:25 am
امشب جز زرد شدن کاغذ اتفاق دیگه ای نیفتاد ... هیچ

مراقبۀ آتش - نماد 3- روز سوم

جمعه 90.06.18
ساعت 23:25
امشب دفعۀ اول که روی کاغذ متمرکز شدم رنگ کاغذ زرد شد ولی بار دوم لکه های آبی کمرنگ کل صفحه رو پوشاند و لکه های زرد لابه لاش بود که گاهی کل صفحه رو آبی کمرنگ می کرد و گاهی زرد.
وقتی چشمم رو بستم از تصویر یک صلیب دیده میشد و زود هم محو شد، ولی جرقه های آبی لاجوردی ریزی شروع به خودنمایی کردند و بعد تبدیل به یک دایرۀ آبی کمرنگ شدند که بنظر می رسید در حال چرخش به حول مرکز دایره و به سمت راست بود و بعد هم کل صفحه رو آبی کرد و محو شد.
مرحلۀ بعد که روی تصویر فکوس کردم توی سفیدی لوگو، آبی کمرنگ بود و اطرافش زرد. ضمنن اون نور گردان و مشعشع سفید و زرد هم تقریبن یک دور کامل رو میزد و دور تصویر ( کاغذ حاوی لوگو) می چرخید.
...
نمی دونم توهم اسمشو میزارن یا واقعیت یا دریافتی از ناکجا، ولی از وسط مراقبه صدای اذان با صوت موذن زاده اردبیلی داره تو گوشم می خونه، البته از راه خیلی دور، فقط صوت و آهنگش به گوش می رسه. حتا گوشهامو گرفتم که مطمعن بشم از بیرون نیست ولی بازهمون نوای دوردست با همون کیفیت ادامه داره.
الان ساعت 12:35 شب هست و هنوز دارن اذان میدن !!! 
...
قبل از اینکه بخوابم کلاغ گفت : امشب به جای اینکه در خواب مهمان من در عالم اثیری باشی مهمان موجوداتی بسیار الهی و بسیار مقدس خواهی بود. ( کلاغ از اونها باا نام پلیسهای الهی یاد کرد. البته این اسمی بود که خودش روشون گذاشته بود )
( این موجودات به کلاغ اطلاع داده بودند که امشب قراره من تحت تعلیم اونها باشم).
بعد از مراقبۀ آتش و صوت اذان و ... شاید این موجودات الهی دلیل خوبی برای تعلیم دادن من داشتن !
... چشمهامو بستم که بخوابم ولی کاملن هوشیار بودم. در تاریکی چشمهام دون دونهای سفید شروع به شکل گرفتن کردن. یعنی یک صفحه که بافت اینچنینی داشت ولی حرکت مردمک چشمهام مدام اون فضا رو تحت تاثیر قرار می داد تا بالاخره تصویر مقاومت کرد و جون گرفت. اون سطح دون دون خاک بود از زاویه کلوزآپ. 
من در حال راه رفتن و نگاه کردن به خاک زیر پاهام بودم. و بعد بوته های کوتاهی که گلهای زرد رنگ و پنج پر به شکل یاس داشتن دیدم. گلهایی با طیف رنگی زرد تا صورتی در بوته هایی کوتاه ولی اندازۀ گلها کوچک نبود و اندازۀ گلهای معمولی بود.
ظاهرن زیر پاهای من یک باغ وسیع بود. حتا اونجا برای آبیاری گلها چاه آب هم وجود داشت. یک کانال آب بزرگ هم اونجا بود ( مثل کانال گیشا) که دهانه اش رو به باغ بود و اونور کانال دریا بود. من جلوی دهانۀ کانال رسیدم و دیدم یهو دریا موج عظیمی برداشت و آب وارد کانال شد، درست عین سونامی. یادمه مدتی با حیرت به این صحنه نگاه کردم و مثل اینکه دوباره به راهم ادامه دادم ... دیگه چیزی یادم نمیاد.

همونموقع با کلاغ تماس گرفتم و شهودم رو براش تعریف کردم.
کلاغ گفت : « در شهودهای اینچنینی 360 درجه دور خودت بچرخ تا اطرافت رو خوب ببینی، به آسمون نگاه کن و به زیر پاهات، در یک چنین شهودی نوع و رنگ گلها و رنگ خاک و آسمون اهمیت زیادی داره. دیدن کامل اطراف بهت کمک می کنه که بفهمی اونجا کجاست و چرا اونجا حاضر شدی. »
همینطور گفت : « اگر در شهودهات کسی رو دیدی که مثلن شبیه من بود ولی تو می دونستی که من نیستم یا گفت مادرته ولی هیچ شباهتی به مادرت نداره بدون که موجودی از اونها یک کپی برداشته و تو اگر با انگشت کوچک دست راستت به اون موجود اشاره کنی، ماهیت و شکل اصلی خودش رو بهت نشون میده.»

با این آموزشها رفتم که بخوابم تا پلیسهای مقدس بتونن کارشونو انجام بدن.
کلاغ منتظر بود بعد از اینکه اساتید یا به قول خودش پلیسهای محترم منو به دنیای خودشون بردن تا چیزی رو به من آموزش یا نشون بدن، من کل داستان یادم بمونه و یا حداقل دستپختشون یک خواب پر معنا برای من باشه و ... البته این حدس رو هم زد که چون هنوز سطح انرژی جسم و روحم یکی نشده ممکنه یک خواب بی معنی هم ببینم که فقط یک نکته حائز اهمیت توش باشه و یا اصلن هیچ و ظاهرن هم همین اتفاق افتاد ...

من خواب خاصی ندیدم توی خوابم من، مادرم و پدرم و چند نفری که می شناختیم با هم همسفر بودیم و در یک هتل اقامت داشتیم. بین اونها پسری همسن خودم بود و ظاهرن همه با هم درگیر یک ماجرای اکشن و پلیسی یا چیزی شبیه این فرم ماجراجوییها بودیم. چشم چپ و شقیقۀ پسر رو دیدم  که خون مُرده و کبود و سرخ رنگ بود انگار بیماری تراخُم داشت و این زخم داشت کل نیمۀ چپ صورتش رو می گرفت. بهش گفتم صورتت مشکل داره. گفت مال توام همینطوره ! 
من تو آینه نگاه کردم و دیدم درسته. چشم چپ و شقیقۀ چپم سرخ شده و انگار زیر پوستم خون لخته شده. نام سرطان رو برای بیماریم شنیدم. ولی بیماری من در اندازۀ بیماری اون نبود و تا اونجا که یادم مونده بود گفته شد بیماری من رو به بهبود یا متوقف شدن هست. چون این قرمزی وقتی جلوی آینه رفتم تا خودمو ببینم خیلی سریع در اون لحظه داشت پیشرفت می کرد !

با ناکامی رویایی که دیده بودم رو برای کلاغ تعریف کردم.
کلاغ گفت : « رنگ سرخ در صورتت بعنوان یک مشکل یا بیماری، بر می گرده به مسئله ای در روان تو. ولی باید دید و پیدا کرد که کدوم قسمت از روانت دچار چه مشکلی شده و اونو حل کرد.» 

نا امید کننده بود که نفهمیدم پلیسها چی بهم آموزش دادن و آیا اونها واقعن در وجودم ثبت شده یا نه و ... هزاران سوال بی جواب دیگه !