July 05, 2018

تشرف چپق

دوشنبه 1390.11.24
امروز به گفتۀ درخت کهنسال به دلیل اینکه روز ماه هست و انرژیهای زنانه در اوج هستند برای مراسم من انتخاب شد. ( ولی من نمی دونم چرا چشمم آب نمی خوره )
کلاغ گفت : « هر سوالی داری از موجود چپق بپرس مثلأ  چرا انرژی یین و یانگ در تو هماهنگ نیستند و اینکه چرا مراقبه هات تا این حد کند پیش میره و اینکه چرا نتایجش برات قابل قبول نیست و ...»
ورکانا : « من فکر نمی کنم اینبار هم اتفاقی بیفته ! »
کلاغ : « چپق همیشه اینقدر مهربون نیست، اینبار فرق می کنه.»
من و کلاغ باید مراسم رو در خانۀ دوست کاوه که استاد جادوی سلیمانی هست برگزار می کردیم ( من اینجا برای اینکه نه نامی ببرم از کسی و هم جلوی این توضیحاتی که به جای اسم شخص میدم رو بگیرم بجای اسم ایشون از حرف A استفاده می کنم ). گویا  A شب قبل چپق رو تصادفی شکسته بود. کلاغ با من تماس گرفت و گفت : « این اتفاق اصلأ خوب نیست و موجود چپق ممکنه حساب من و یا A رو برسه و البته حتمی تره که خدمت اون رو برسه ولی ممکنه این وسط یه حالی هم به من بده ...»
و خلاصه از این بابت خیلی نگران بود و قرار شد ساعت 11 قبل از ظهر خونۀ A باشم. باید بود با خودم عصای شمنیم، یک مشت خاک رس، کریستالهای سفید و چهار عدد میوه ببرم.
من همه چیز رو آماده کردم ولی فراموش کردم با خودم میوه ببرم چون امروز علاوه بر تشرف چپق، تشرف چهار عنصر رو هم داشتم. ضمنأ امروز قراره کلاغ من رو یک چکاپ هم بکنه و ببینه دردی که اخیرأ از گلو تا قلبم رو فشار می ده از چه قراره.
A رفت دنبال کلاغ و هرسه با هم رسیدیم در خانه و بعد از سلام و علیک رفتیم بالا.
گویا A امروز موهاش رو از ته تراشیده بود چوم خیلی نو و براق بنظر می رسید و البته دستش بعضی جاها خط خورده بود و زخمی هم شده بود. به محض ورود به خونه احساس ناخوشایندی به من حمله کرد. احساس سنگینی و هر احساس بد دیگه ای. روی مبل نشستم ولی انگار روی تخته میخ نشسته باشم معذب و ناراحت بودم.  حواسم پرت بود  و اوضاع برام خوب پیش نمی رفت...
کلاغ ازم خواست به شکم دراز بکشم. من هم دراز کشیدم، کلاغ رگهام رو گرفت و بعد روی ناحیۀ گردن و قلبم کار کرد و گفت : « من هیچ مورد خاصی تو این قسمتها ندیدم دردهات همه عصبی هستند چون الان هیچی نیست.»
یک قالیچه کف زمین پهن بود با نقشی از درخت زندگی. A در مورد قالیچه اش گفت که همیشه روی اون کارهای درمان و شفا رو انجام میده. بنابراین برای شروع مراسم قالیچه اش رو پاکسازی کرد و چهار عنصر رو فرا خوند و بعد به من گفت : « چون یادت رفته میوه بخری حالا باید از من میوه بخری.»
من بعد از مدتی چونه زدن چهارتا میوه ته یخچالشو به قیمت دو هزارتا خریدم. کلاغ میوه هارو روی آتش شومینه گرفت، وقتی سوختند بقایاشون رو ریخت توی کاسه تبتی و دور سر من که وسط قالیچه مخصوص چهار زانو نشسته بودم روی مدارهای بالای تاج چرخوند. احساس سرگیجه ای به من دست داد. بعد عنصر آب، باد و خاک رو هم به همین شکل دور سرم چرخوند و نشست و چپق رو دود کرد. من روبروی کلاغ و با زاویه نشسته بودم، چپق رو به من داد و  من کشیدم. همزمان نوایی از درام شمنی در حال پخش شدن بود. گاهی چپق رو از من میگرفت مجددا روشنش میکرد، چند پک میزد و به من برمی گردوند. کلاغ به خلسه رفت ولی من نه.
حواسم پرت بود و ازینکه A کنارم بود احساس خوبی نداشتم. نمی تونستم بفهمم چرا، شاید چون نمی شناختمش یا خونۀ آشفته برام غریب بود و شایدم انرژی اونجا با من همراستا نبود و یا بقایای انرژی ناشی از مراسمهای جادوی سیاه صاحبخونه داشت پوستمو می کند و شاید هم همه ی موارد.

به هر روی من وارد دقت دوم و تمرکز نمیشدم. وقتی موسیقی شمنی شروع شد من احساس کردم گروهی دور آتش مشغول اجرای مراسم خاصی هستن ولی خب... هر موسیقی یک تصویری داره و من تو ذهنم کلی تصویر از مراسمهای سرخپوستی دارم و امکان داره اونهم از ناخوداگاهم بوده باشه. کلاغ از من خواست واچر رو دعوت کنم. ذهن من همچنان شلنگ می انداخت و حتا فضا تاریک نبود تا بتونم هاله اش رو ببینم و زیاد هم از نظر حسی هنوز قوی نشده بودم تا حضورش رو بفهمم. ولی به گقته ی کلاغ واچر حاضر شده بود.
کلاغ پیش از این گفته بود :« موجود چپق به جای ذهنت میشینه و وقتی ازش سوالی بپرسی اون با صدای ذهنت بهت پاسخ میده، با اینکه با صدای ذهن خودت صحبت می کنه ولی تو متوجه میشی که صدای یک موجود هست نه ذهنت.»

در این مراسم من دیگه نه چیزی میدیدم نه میشنیدم .
کلاغ: « ورکانا الان آتش رو می بینی که گروهی دورش نشستن؟»
ورکانا : « اون رو که همون اول دیدم ولی الان هیچی نمی بینم.»
کلاغ : « اگر دوباره تلاش کنی می تونی ببینی، خودت رو رها کن و بذار چپق خودش بهت نشون بده. وقتی دیدی برو جلو، حتا صورتهارو هم میتونی ببینی، استادمون درخت کهنسال هم اونجاست و کنار آتش نشسته»
بعد از مدتی ادامه داد :« فکر کنم الان دیگه می تونی ببینی چون کاملاً به آتش نزدیک شدی!! »
گفتم :« من هنوز هیچ تصویری ندارم.» ادامه داد: « موجودت رو میتونی ببینی؟»
گفتم :« نه چون نور  زیاده »

A یک دستمال سر آورد و چشمهامو بست بعد از مدتی تونستم جرقه های آبی رنگ رو ببینم.
کلاغ ازم خواست عصای شمنی ام رو که سمت چپم  گذاشتم رو با دست چپم بگیرم و باز هم سعی بر رهایی کنم. زمان می گذشت و من نتیجه ای نمی گرفتم.
در پشت ذهنم مثل یک تصویر فکری نه چیزی که دیده بشه ( نمی دونم چطور باید بگم ) گروهی با لباسهای سفید دور آتش می چرخیدن و بعد بالاخره یک تصویر به مدت دو ثانیه اومد و رفت. بعد از مدتی گفتم : « یک زن موهای بلندش رو از پشت بافته و صورت گردی داره و کمی تپل هم هست دور این آتش حضور داره و می چرخه.» و بعد یک تصویر دیگه از این زن به من داده شد. تصاویر متحرک ولی منقطع بودن. بین هر تصویر تقریباً پانزده دقیقه فاصله میفتاد ولی وقتی به کلاغ می گفتم اون حضور این آدم رو تصدیق می کرد. بعد از مدتی گفتم :« من از آتش فاصله گرفتم و نسبتاٌ دور ایستادم.» اینهم درست بود. به گفته ی کلاغ فاصله ی من از آتش حدود پنج متری می شد. وسط مراسم کلاغ گفت :« وحید هم انرژیش رو اینجا فرستاده الان می تونم حسش کنم.» ( وحید پسری فوق العاده نازنین بود و معنویت بالایی داشت، از من پنج سال کوچکتر بود ولی در جادوی اسلامی استاد بود، معنویتش بیشتر گرایش اسلامی داشت و الان که دارم می نویسم متاسفانه چهار سال میشه که از دنیا رفته ). 
امروز وحید هم قرار بود در مراسم ما رو همراهی کنه ولی صبح حالش بد میشه و بستری میشه. کلاغ دوباره چپق رو دود کرد و به من داد و بعد از چند دقیقه خودش گرفت پکی زد و به من برگردوند. A به کلاغ گفت: « ایرادی نداره بهش انرژی بدم؟ شاید اوضاعش بهتر بشه و بتونه ببینه!» کلاغ گفت :« ایرادی نداره »
A بلند شد و آمد پشت سر من و خواست کمرم رو راست کنم و شروع به مالش دادن کمرم شد و بعد به گفته ی خودش انرژی من رو با دستش تا بالا آورد و بعد کف دو دستش رو روی سرم گذاشت و شروع به تند تند نفس کشیدن کرد و از من خواست 9 بار نفس عمیق بکشم و نهمی رو نگه دارم. ( بعداً کلاغ گفت این کار نوعی انرژیخواری از من بود ) خلاصه بعد از کمی کارش تموم شد و اومد نشست سرجاش.
کاوه بنظر خوب نمی آمد. A رو به من کرد و گفت : « خوبی؟ انرژی من رو احساس نکردی؟»
من هم گفتم :« خوبم... نه »
من همچنان در اثر فشارهای ذهنی و ... چیزی نمی دیدم، احساس عذاب می کردم و واقعاً دلم می خواست همه چی زودتر تموم شه. من چشمهام همچنان بسته بود ولی ضربهایی که بچه ها با جغجغه و ظرف تبتی می گرفتن و نزدیک من سروصدا می کردن که من بتونم به خلسه برم بیشتر منو عقب می کشید. برای من همون موسیقی و تک خوانی کافی بود. اصل ماجرا این بود که تلاش اونها برای خودم رو میدیدم و حال درونی خودم با انواع و اقسام انقباضات روحی و عذاب وجدان که چرا نتیجه نمی گیرم و .... باعث میشد همه چی به فنا بره.

صدای ذهنم بهم می گفت صدای بم رو دنبال کن به نتیجه می رسی ولی سرو صداهایی که کلاغ و A راه انداخته بودن کم مونده بود کلافه ام کنه. صدای بم رو دنبال می کردم ولی انگار می خوردم به دیوار، از یه جایی بیشتر نمی تونستم جلو برم. زمان می گذشت و من بی اونکه نتیجه ای بگیرم ادامه می دادم. حتا احساس کردم دیگه اثر معجون چپق در من نمونده کلاغ باز هم به خلسه رفت و دراز کشید. من فقط سر جام نشسته بودم و کاملاً در حالت دقت اول بودم. دست کم اگه من به هیچی نرسیدم کلاغ و A یه حرکتهایی کردن. یاد تولد بچه های کوچولو افتادم که جشنی برای اونها تدارک می بینن و بزرگترها بیشتر حالشو می برن، بچه فقط یه کادویی جمع می کنه و وسط کار هم خوابش می گیره ولی مراسم عیش و نوش برای مهمونها تا نیمه شب هم ادامه داره. حکایت ما شده بود. تمام این تدارکات مال من بود، تمام تلاشها و ... اما من وسط تولد خوابم گرفته بود و حتا کادوهامم ندیدم، امکان داره مهمونها پشیمون بشن و کادوهارو ببرن... والا
تنها خواسته ام این بود که همه چی زودتر تموم شه و من برم پی کارم، احساس می کردم آبروم پیش خودم و استادم و اونیکی استادم و A رفت. لابد بنظر همه ی شاهدین ماجرا من بی کفایت ترین و بی استعدادترین شاگردد کلاغ بودم و ...افکار و ذهنیات اینچنینی مثل هجومم ملخها چندش آور، مورمور کننده و آزار دهنده بود و موهای تنم رو بلند کرده بود . من نشسته بودم و کلاغ رو نگاه می کردم. تلاش میکردم تا با پرت کردن حواس خودم از انقباضهای درونیم کم کنم شاااااااید رها بشم. دست کمش این بود که با اینهمه انقباض دیگه نباید بود برمیگشتم خونه. کلاغ مدتها دراز کشیده موند و درد کبدش هم  به شدت آزارش می داد. اطرافش هاله ی صورتی/ بنفش دیده میشد. ( چون پشتش مبل مشکی بود و من در پس زمینه ی مشکی میتونم هاله هارو راحت تر ببینم )، چشمهامو بستم و باز هم همون هاله صورتی/ بنفش رو دیدم.مدتی با هاله ی کلاغ خودمو سرگرم کردم. کلاغ بعد از زمانی که شاید یک ساعت بود بلند شد و نشست بنظر حالش خوب نمی آمد. A در تمام این مدت کنار من نشسته، خوابیده، در حال بازی با گوشیش یا خوندن کتاب یا بازی با سکه هاش بود. کلاغ که بلند شد گفت: « مراسمتون تموم شد؟»
ولی کلاغ شروع کرد به سوال پیچ کردن من که چطور می دیدی؟ فاصله ل بین اونچه که دیدی با شهودهات چقدر بود؟ و ... مدتها سر این موارد با هم صحبت کردیم و A که انگار خسته شده باشه مدام می پرسید مراسمتون تموم شد؟ نمی ریم دکتر؟....؟....؟ و کلاغ هم در پاسخ فقط می گفت می ریم حالا . و دوباره برمیگشت به ادامه گفتگو با من. 
بالاخره وقت رفتن شد. برای من آژانس گرفتن و خودشون هم آماده رفتن شدن. تا ماشین من برسه مراسم دیگه ای هم برگزار شد. A شروع کرد به نقد من. گفت : « شاید ورکانا خوب نمیگذاره دود چپق وارد ریه  هاش بشه! برای اینکار باید اول مدتی سیگار بکشی تا عادت کنی.» این نصیحت A  با مخالفت شدید من و کلاغ روبرو شد. کلاغ با حالتی شاکی و با خنده تمسخر به A گفت :« یعنی اگر تو یه شاگرد گیاهخوار داشته باشی مجبورش می کنی برای فلان مراسم یا فلان جادو، گوشت بخوره یا برای مراسم چپق سیگاری بشه ؟!!!»
A با کله شقی و لجبازی جواب مثبت داد و در حالیکه با گوشیش ور می رفت و سرش پایین بود گفت :« اگر میخوای جادوگر بشی باید اینکارهارو بکنی.» گفتم : « میخوام جادوگر بشم نه سیگاریو عملی، چه ربطی داره؟!! » 

احساس کردم اگر آژانس بیشتر از این دیر کنه این صد در صد یه سیگار می چپونه تو دهنم و با اونیکی دستش دماغم رو می گیره ... عجله ی رفتن برام زیاد شد، دلم می خواست چشمم رو ببندم و وقتی باز می کنم تو اتاقم باشم. بالاخره هرسه رفتیم پایین. من سوار آژانس شدم که برم و کلاغ و A هم باید میرفتن بیمارستان برای چکاپ. موقع رفتن A پول اون میوه های مراسم رو به من برگردوند. کلاغ مخالفت کرد ولی اون گفت که می خواسته براش یه مراسم بخریم  که این شد.
من حالم خوب نبود، غم شدیدی روی سرم ریخته بود. هیچ پیشرفتی در امور متافیزیک درخودم نمی دیدم و دیگه دلم نمی خواست در مراسم چپق شرکت کنم. کاملاً نا امید، افسرده و بی پناه بودم واحساس سرگردانی و معلق بودن بین زمین و آسمون داشتم و احساس می کردم نه جایی در زمین دارم نه در آسمون. از اینجا رونده و ازونجا مونده؛ نه میتونستم مثل آدمهای عادی زندگی کنم و بی خیال باشم یا اصلاً بیخیالی رو بلد بودم نه انگار اجازه ی ورود به فضاهای اینچنینی رو داشتم ... بسیار غمگین .... در ماشین احساس می کردم یخ خورده زیر پوستم درحال حرکت و پخش شدنه.
بنابراین رفتم رستوران مورد علاقه ام تا کمی خودم رو نوازش کنم، پیتزا سفارش دادم. از ساعت 11 تا اون موقع که 6 عصر بود هیچی نخورده بودم جز دود چپق، تعداد زیادی نقد ناعادلانه، حرص وغصه. بنابراین واقعاً وقت رسیدگی به سرکوب شدگی درونی و بیرونی بود. کلاغ بهم گفت که وقتی رفتم خونه حتماً بخوابم و شب هم مراقبه ی سکوتم رو داشته باشم.
مامانم باهام تماس گرفت که ببینه کجای کارم و وقتی فهمید کجام گفت میاد تا باهم بریم خونه. اونهم از پیش دوستانش می آمد...توی راه حوصله ی صحبت کردن نداشتم. کاملاً عصبی بودم. رسیدم خونه و لباسهامو جا کردم تا اینکارها تموم بشه شد ساعت 8 شب، به مامانم گفتم من یه دو ساعتی نیاز به خواب دارم منو ساعت 10 بیدار کن. اونهم قبول کرد و رفت. اما مشکلاتی پیش اومد که نتونستم چشم رو هم بذارم و بجاش شروع به گریه کردم. V و M  رو صدا زدم که آرومم کنن و یا کمکم کنن که آروم بشم ولی هیچ دوستی آماده ی کمک نبود. این روز روز من نبود، انگار جیره ی اذیت یک ماهم امروز یهو به من داده شده بود. الان بخاطر مشکلات دیگه ای که بهم فشار می آورد گریه می کردم و تقریبا نا امیدی های معنویم کمرنگ شده بود. دردی باعث فراموشی درد دیگه ای می شد، چرا به شادی همچین قدرتی داده نمی شد؟! 

طبیعت مدام ناخنش رو در زخم عفونت کرده ی قدیمی من فرو می کرد و من نعره می کشیدم و اشک می ریختم. دوباره انگیزه ی خودکشی نیرو گرفت ولی بعد از مدتی به خودم آمدم و گفتم دیگه حوصله ندارم با وضعی از اینی که هست بدتر دوباره وارد این خراب شده بشم بخاطر اینکه قبل از تایم تعیین شده ول کردم و برگشتم. احساس درماندگی شدیدی داشتم. فقط می دونم مدتهاااااا گریه کردم. کم کم احساس کردم بدنم داره به حالتهایی که در دوره ی سخت افسردگی قبلی گذروندم دچار میشه. دچار بی حالی شدید شدم. یک آن سرگیجه ی شدیدی رو احساس کردم ولی دوباره به هوش آمدم. ( فرافکنی داشت اتفاق میفتاد ولی ... بازهم نشد. ) حالم بسیار بد بود، احساس کردم ازین راه هم نمی تونم به نتیجه ای برسم . عرفان اسلامی برام جذابیت نداشت ولی دنیای شمنیزم منو پذیرفته بود و من هم دوستش داشتم وحالا خودم بزرگترین مانع برای خودم بودم. این خیلی آزار دهنده بود... کم کم با هذیانهای زیاد به حال مرگ افتادم و شاید نیم یا یک ساعت بیشتر نخوابیدم. دلم نمی خواست بیدار بشم ولی مامانم طبق قرار قبلی منو بیدار کرد تا برنامه ی تلویزیونی مورد علاقه ام رو ببینم. جونی نداشتم. کم کم بیدار شدم و رفتم. تا ساعت 3 نیمه شب با ماهواره سرم رو گرم کردم شاید حالم بهتر بشه. فکر کردم اگر چندتا آهنگ بشنوم شاید بهتر بشم اما باورم نمیشد که در حین اجرای شادترین آهنگها من داشتم گریه می کردم. خلاصه ساعت سه رفتم خوابیدم.
اون شب از غصه ی زیاد مبایلم رو جواب ندادم. کلاغ ساعت 7 و 8 شب با من تماس گرفته بود ولی من جواب نداده بودم. حتا فکر کردم بی خیال این مسیر بشم و دیگه با کلاغ هم تماس نگیرم و برم گم شم، برای همین موبایلم رو روی fight mood گذاشتم و تا صبح خوابیدم.
در تمام رویای شبانه ام یا اسم درخت کهنسال بود ویا خودش با من بود. بنظرم می آمد که برای کمک به من زنده می شد و کارش رو انجام می داد و دوباره می مرد. و این اتفاق بارها و بارها در اون شب تکرار شد و هر بار با یک چهره. خوابم بیشتر شبیه طنز بود ولی تنها چیزی که کاملاً جدی و واضح بود نام زمینی و حضور درخت کهنسال بود. احساس می کردم چیزی رو دارم از دست می دم. چیزی که درخت کهنسال داره به من میگه و لابه لای هذیانها و تصاویر احمقانه ی ذهن من گم و گور میشه. 
بعدها که برای کلاغ رویای این شب رو تعریف کردم گفت :« درخت کهنسال اون شب می خواسته آرومت کنه بخندونه و سربه سرت بذاره تا حالت عوض بشه و ...»
دمش گرم...