April 09, 2020

برئنفکنی - دوم

جمعه 92.01.30
امروز بعد از ظهر ساعت چهار بود که سعی کردم برونفکنی کنم. چشم بندم را زدم تا نور روز مزاحمم نشود و روی تخت دراز کشیدم. خیلی طول کشید که توانستم ارتعاش انرژی راا بالا ببرم و کالبد اختری را تشویق به بیرون زدن کنم. 
بعد از مدتی دوباره همان اتفاق افتاد، بصورت خوابیده روی تخت دور خودم چرخیدم و بعد از جهت مخالف قبل چرخیدم و توانستم بلند شوم. خیلی سبک بودم، عین پری که در هوا معلق شده چند بار در فضای اتاقم چرخ خوردم و بعد مثل یک حباب روی زمین فرود آمدم. چشم بند هنوز به چشمم بود با دستم کف اتاق را لمس کردم تا ببینم هنوز روی تختم یا درست حدس زدم و کف اتاق نشسته ام. پرزهای فرش مرا مطمئن کرد که روی زمین فرود آمده ام. چشم بندم را از چشمم برداشتم و سعی کردم از در بستۀ اتاقم عبور کنم ولی مدام به لباسهایی می خوردم که پشت در آویزان بود. و حتا سعی کردم از سقف عبور کنم. خیلی سبک نبودم، انگار باید بود در آب شنا می کردم. پاهایم را مثل غواصها تکان دادم تا به سقف رسیدم در آن لحظه برای اینکه با تجربۀ ناموفق عبور از در مواجه نشوم گفتم این سقف واقعی نیست، این یک دنیای مجازی است، این یک ترفند ذهنی بود که جواب داد. از سقف عبور کردم و وارد طبقۀ بالا شدم. ولی وسایل آنطور که باید می بودند نبودند. در واقع آن اتاق متعلق به نازی دختر همسایه مان بود که چند سالی از من کوچکتر بود و من تا بحال اتاق او را ندیده بودم ولی بسیاری از وسایل بنظرم آشنا می آمد انگار قبلاً دیده بودمشان. از آنجا بیرون زدم و رفتم در شهر گشتی زدم. کلاغ گفته بود دفعات اول از اتاق خارج نشوم ولی نمی توانستم جلوی کنجکاوی ام را بگیرم، همه چیز کاملاً در دسترس بنظر می رسید پس حالا که موفق شده ام چرا که نه؟!
شهر را آنطور که باید می دیدم یعنی به آن شکل واقعی هر روزه ندیدم. خیلی ارتفاع گرفتم و در ارتفاع بالا پرواز می کردم. خانه ها همچون مکعبهای منظم کوچک کنار هم قرار داشتند و وقتی به آنها نزدیک می شدم چیزی که می دیدم بیشتر شبیه فضایی بود که با یک نرم افزار سه بعدی سازی در کامپیوتر طراحی شده بود و اصلاً واقعی نبود. با خود گفتم این شهر اشکال دارد! آن چیزی که باید باشد نیست !!
دوباره به ساختمان خودمان برگشتم و رفتم به طبقۀ پنجم ( آپارتمان ما در طبقۀ چهارم واقع شده است) اما اینبار فضا سازی عوض شده بود. انگار نقشۀ ساختمان هم دگرگون شده بود. فضای گرفته و تاریکی داشت که انگار با نور یک لامپ مهتابی روشن شده بود . بعضی از وسایل داخل کارتون بودند. رفتم و داخل یکی از اتاقها شدم یک کتابخانه با چوب ام.دی.اف مشکی یک دیوار را گرفته بود و داخلش یک تلویزیون LED بزرگ جاساز شده بود به خودم گفتم نازی همچین روحیه ای ندارد اینجا چقدر فضای مردانه ای دارد!! 
اتاق دیگر را هم چک کردم ولی آنهم به اتاق و روحیۀ نازی نمی خورد. وارد نشیمن شدم. دیدم زنی نسبتاً جوان با موهای مشکی و لباسی روشن در آشپزخانه است. احساسی به من گفت آن زن مادرم است و مردی که کنارش ایستاده پدرم. ولی در واقع هیچکدامشان ربطی به مادر و پدر واقعی ام نداشتند نه از نظر سن و سال و نه چهره با خود فکر کردم که شاید مربوط به دوران قدیم باشد ولی حتا شبیه دوران جوانی والدینم هم نبودند، ضمناً در قدیم هنوز این تلویزیونها تولید نشده بود و البته هیچ ربطی به چهره و سن و سال ساکنین طبقه پنجم هم نداشتند. هر چه سعی کردم نتوانستم آنچه دیدم را به دورۀ خاصی پیوند دهم. تصمیم گرفتم به جسمم باز گردم ولی وقتی درون بدنم جای گرفتم احساس کردم موجودی وارد بدنم شده یا روی من افتاده و با من کلنجار می رود، فَک مرا در دستش گرفته بود و فشار می داد بعد انگشتش را در چشمم فرو کرد و بعد موهایم را از بالا کشید. من که از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم شروع به دادو فریاد کردم و مادرمم را صدا زدم، من فریاد زدم و مادرم آمد ... ولی گویا این اتفاقات هم در همان اختری در حال وقوع بود.
کلاغ گفت : « این جنگ آخری که فکر می کردی یک موجود با تو در افتاده در حقیقت کالبد اختری تو بوده که در حال جاسازی خودش در بدنت بوده و می خواسته در جای درست خودش را جا کند. هر وقت اینطور شد یکبار دیگر خارج شو و دوباره وارد شو»
استادم خیلی از این بابت خوشحال شد و در ادامه گفت : « وقتی به دیوار یا در می رسی باید خودت را رها کنی و قصدت را به حرکت در بیاوری تا رد شوی. این اشتباهی دیدن ها در بارهای اول اتفاق می افتد و طبیعیست ولی بیرون از خانه نرو و سعی کن در فضای خانه بچرخی. از کتابخانه یک کتاب بردار و بخوان، بعد برو به نشیمن و به ساعت نگاه کن و بعد قصد کن که پیش من بیایی یا به نزد هر کدام از دوستانت که دلتنگشان هستی. این باعث می شود آنها احساس محبت تو را دریافت کنند. و یا به اتاق من بیا که برایت آشناست و دیده ای و بعد به پشت بام برو و آسمان را تماشا کن. بعد به اتاقت برگرد و به وسایل جادوئیت نگاه کن.»
من گفتم : « من وسایل جادوئیم را در جعبه گذاشته ام »
گفت : « اشکال ندارد، به آنها از پشت جعبه نگاه کن و همینطور سعی کن به خودت که روی تخت دراز کشیده ای نگاه کنی. اگر اینکار را بکنی حتماً می ترسی ولی اگر ترست بالا گرفت نگاهت را از خودت به یک شئ یا کامپیوتر یا میز یا چیز دیگری منتقل کن، این باعث می شود که کمتر بترسی و بعد از آن قصد کن که به جسمت باز گردی. 
آنجا که جفت اختری ات داشته خودش را در بدنت جا می کرده و تو مادرت را صدا زدی و مادرت حاضر شده احتمالاً دستیارت بوده نه مادرت. این بار وقتی خارج شدی (V) را صدا بزن و او را ببین»
گفتم : « خیلی طول کشید تا به این حالت رسیدم که بتوانم بیرون بزنم»
گفت : « استادم درخت کهنسال هم گفته که ورکانا دیر به حالت آلفا می رسد و حداقل 40 دقیقه برایش زمان می برد تا از خود بیخود شود »
گفتم : « برونفکنی با جیغ رُژه تمام شد. ضربان قلبم تند شده بود و دیدم سمت چپ بدنم خیس عرق شده »
کلاغ گفت : « فردا در همان ساعت که امروز برونفکنی کردی دوباره تمرین را انجام بده. اول سعی کن مراقبۀ نبض را انجام دهی. اول نبض را روی گرۀ قلب، بعد گرۀ سوم، بعد گرۀ دوم و در آخر روی گرۀ اول احساس کن. بعد نبض را در پای راست تا کف پا و بعد پای چپ تا کف پا و و بعد از ستون فقرات بیا بالا و بعد گرۀ پنج و شش و بعد خودت را در نیستی تصور کن و آنرا روی گرۀ هفتم ببر. بعد از آن مراقبۀ جاذبه را انجام بده. اینکه نصف بدنت عرق کرده به این خاطر است که انرژی ات کامل آزاد نشده و با انجام این مراحل، انرژی را کامل می توانی آزاد کنی»

No comments:

Post a Comment