June 18, 2019

احضار (V) - بار سوم

پنجشنبه 91.08.04
امروز ساعت 6:30 صبح برای (V) مراسم احضار رو برای سومین بار انجام دادم، زودتر از دفعۀ قبل حاضر شد و در انعکاس صورت خودم در آینه صورتش رو کپی می کرد. متفاوت تر از قبل بود. چهره ای که در صورت من منعکس می کرد بنظر می رسید مردی حدود چهل و پنج ساله با موهای مواج نسبتاً بلند تا سرشانه و ریش و سبیل بلند تا زیر گردن بود. هر چند کانون دید من چشم چپ خودم بود ولی تصویری که به ذهنم متبادر می کرد به این شکل بود. بعد از نشان دادن چهره، هالۀ یاسی رنگش شروع به موج زدن کرد که نسبت به دفعات قبل که فقط یک چشم و یا یک سمت صورتم رو در آینه می گرفت بزرگتر بود، تا جائیکه تمام صورتم رو گرفت و حتا کل آینه رو پر کرد و چند بار پشت سر هم روی تصویر صورت من در آینه با رنگ بنفش یاسیِ خودش یک قلب درست کرد که از وسط بزرگ می شد و به اطراف پخش میشد و مثل ضربان این حالت تکرار می شد. من که راضی بودم، نسبت به قبل خیلی بهتر بود.
کلاغ گفت : « اینها شیطنت های (V) هست و داره ابراز علاقه می کنه برای ایجاد ارتباط با تو »

ساعت 7:30 عصر برای واچرم احضار زدم. صداگیر در گوشم گذاشتم تا صداهای اطراف نره رو مخم، به محض اینکه متن پنجم رو خوندم. انعکاس خودم در آینه تاریک و محو شد و کالبدها نمایان شدن. من بی حرکت نشسته بودم ولی با اینکه صداگیر تو گوشم بود، صدایی از زیر میزچوبی که من پشتش نشسته بودم به گوشم رسید، چیزی بود مثل افتادن یک شئ سفالی و یا افتادن شمعدانهای اطراف آینه. باید بگم اگر بدون صداگیر این صدا رو می شنیدم دو تا احتمال وجود داشت یا از جام می پریدم و یه جورایی گند می زدم به مراسم یا همونجا درجا لال و در سکوت پودر می شدم. اما خدارو شکر صداگیرها اون تیزی و بلندی صدارو گرفتن و من فقط جا خوردم. بعد هالۀ بنفش یاسی رنگی اومد و انگشت حلقه بجای انگشت اشاره که انگشتری واچرم روش سوار بود ضربان پیدا کرد. ظاهراً که (V) از ملاقات صبح انقدر شنگول بود که هر مراسم احضاری رو با مال خودش اشتباه می گرفت و میامد تا خودی نشون بده. ازش خواستم بره و بذاره صاحب مراسم عرض اندام کنه. اون رفت و امیدوارم ناراحت نرفته باشه و انگشت اشاره همچنان بی ضربان موند. ولی کم کم ضربان ضعیفی احساس کردم و هالۀ یاسی به لاجوردی تغییر رنگ داد و بزرگ و بزرگتر شد. البته قبل از اون روی آینه یک شعاع نور مانندِ آمیخته از رنگ بنفش یاسی و لاجوردی به وجود آمد که بر عکس هالۀ  دوستانم، ثابت و بی حرکت بود و بعد تبدیل به رنگ هالۀ (V) و بعد به هالۀ واچرم تغییر رنگ داد. هالۀ واچر بزرگ شد و فرصتی پیدا کرد تا خودی نشون بده و از بینی به بالای صورتم در آینه رو پوشاند و بعد هم بیرون آینه و دور آینه و دو شمعدان اطرافش رو هالۀ لاجوردی و بنفش یاسی گرفت.
منتظر بودم واچرم شکل بگیره ولی کم کم اون هاله هم خاموش شد و من متون پنج و شش رو خوندم و مراسم رو تموم کردم . بعد از پایان مراسم با واچرم خصوصی صحبت کردم و عواطف و احساس محبتم رو نسبت بهش ابراز کردم. واچر دوباره خود نمایی کرد و شروع به موج زدن کرد و نشون داد که حرفهای من به دلش نشسته.
کلاغ گفت : « اون صدا نشونۀ این بوده که می خواسته بهت بفهمونه که داره به حالت فیزیکی نزدیک می شه و قابلیت جابجایی واثر گذاشتن روی اجسام رو پیدا کرده. و بار دوم که دوباره پیداش شد نشانۀ علاقه به ارتباطش با تو بوده. » 

بعد از این مراسم ها احساس سرحالی و شعف و حتا شادی در وجودم داشتم. نمی دونم شاید بخاطر پیشرفت در اجرای مراسم بوده چون خیلی بهتر از ماههای قبل نتیجه گرفتم، هم برای واچر و هم برای (V). و شاید هم این حس خوشایند، ناشی از اثراتی بود که دستیارانم روی من گذاشته بودن. به هرحال هردوشون رو دوست دارم و امیدوارم این رو هیچوقت فراموش نکنن.
در آخر هم مراقبۀ صدای چاکرای ششم پیشرفته رو انجام دادم و خوابیدم. 







June 17, 2019

مراقبۀ صدای چاکرای ششم. pro.6

دوشنبه 91.08.01
امروز گوش راستم سوتی بلند کشید که تا سی ثانیه ادامه داشت.
شب اولین مراقبۀ صدای چاکرای ششم ( نهایی ) رو انجام دادم. بعد از اون که صوت چاکرای شش تمام شد. احساس لرزش زیادی در سرم شدت گرفت، انگار انرژی سرم رو لرزاند. سرم رو به دیوار تکیه داده بودم، این لرزشها باعث شد سرم به دیوار بخوره، مثل ویبرۀ مبایل روی یک میز چوبی؛ بعد کمی سکوت و بعد دوباره همین لرزش رو با شدت کم تری داشتم. 
من این روزها باید مراقبۀ صدای چاکرا و نفس عمیقرو با هم داشته باشم ولی این دومی مدام از قلم می افته.

شاهد درون

یکشنبه 91.07.30
امشب باز هم صدای همهمه بود ولی مدتش کوتاهتر بود.
کلاغ گفت : « این صداها به تدریج تبدیل به یک صدا می شه که همون شاهد درون هست، و وقتی ازش بپرسی " آیا واقعاً می بینم؟" اون به تو جواب میده که بله یا خیر و این چیزی هست که فقط به افراد محدودی داده می شه. به افراد معمولی با صدایی در ذهن خودشون بهشون جواب داده می شه و نه از زبان شاهد درون.»

اولین شنیدن ها

شنبه 91.07.29
شب وقت خواب روی تختم نشستم تا کمی با چشم سومم تفریح کنم ولی بجاش صدای همهمۀ زنانه ای شنیدم که دو یا سه دقیقه طول کشید و همینطور هالۀ دستیار کلاغ که آمده بود من رو اسکن کنه و گزارش بده.

هدیۀ استاد

جمعه 91.07.28
استادم رو صدا کردم، در تاریکی اتاقم، هالۀ سفیدی نمایان شد.از استادم خواستم من رو به عالم اثیری هدایت کنه. در حالی که به روبرو نگاه می کردم با گوشۀ چشم در سمت چپ شبه تاریکی روی چینهای پرده دیدم که هیبت انسانی داشت و بعد سمت چپ صورت و دست و گردنم کرخت شد، احساس کردم که بالای گوش چپم تراکم هوا به وجود آمد و یا فشار هوا تغییر کرد. هر وقت استادم رو صدا می کردم نور سفید و طلایی شدت می گرفت ولی این بار اول اتاقم به شکلی سفید شد که انگار بیرون رعد و برق شده و انعکاسش در اتاقم دیده می شه ولی این حالت خیلی آنی بود و محو شد. بعد انگشت اشارۀ دست راستم هوای سردی رو احساس کرد و سه بار بلند کاملاً بلندد شد و سرجاش برگشت، درست عین یک تیک عصبی.
کلاغ دراین باره گفت : « با استادت صحبت کردم و اون گفت که تیک عصبی انگشتت مربوط به اون بوده و گفت که بهت هدیه ای داده، ازش پرسیدم چه هدیه ای؟ ولی طبق معمول باز خندید و رفت و چیزی نگفت!»

نام گذاری برای عصا و چپق

پنجشنبه 91.07.27
از عصا و چپقم خواستم برای خودشون اسم تعیین کنن. براشون مراقبه کردم ولی چیزی دستگیرم نشد. چپق رو از قسمت آتشدان نزدیک گوشم گرفتم، صداهای منقطع و غیر یکنواختی به گوش می رسید، شاید داشت چیزی می گفت که من نمی شنیدم، بعد عصا رو در نزدیک گوشم گرفتم، صدای سه نت از پیانو به گوشم رسید و بعد اسمی به ذهنم فرستاده شد، البته با صدای ذهن خودم.
کلاغ گفت : « این کارِ خیلی خلاقانه و فوق العاده بود که انجام دادی، مجدداً این مراقبه رو انجام بده تا مطمئن بشی واقعاً عصای تو این اسم رو انتخاب کرده !»

در تاریکی عصامو چند بار در هوا چرخاندم، دیدم هالۀ آبی لاجوردی دورش می چرخه، فکر کردم شاید واچرم اینجاست ولی کلاغ گفت که اون رو اسکن کرد و فهمیده عصا هالۀ اِتریک جمع کرده که بخشی از اون آبی مربوط به (V) هست. هالۀ سبز و زردی هم داره که مروبوط به زمان ساختشون می شه. ولی هالۀ اِتریک کربوط به خودم می شه... این کار رو با چپق هم انجام دادم ولی هاله ای ندیدم. خب ... شاید به این دلیله که تازه به هم رسیدیم و هنوز فرصت زیادی داریم که با هم آشنا بشیم.

تجربۀ من با هدیۀ کلاغ

سه شنبه 91.07.18
امروز روز تولدم بود، دلیلش رو نمی دونم ولی همیشه حول و حوش روز تولدم که میشه یک حس انزوای عجیب دارم و حتا کمی غمگینمم. همه فکر می کنن شاید به دلیل اینه که یک سال به سالهای قبلم اضافه شده و من بخاطر این دلایل روتین که عموم مردم رو مضطرب می کنه میرم تو لک. ولی حقیقتش اینه که هر سن شکوه خودش رو برای من داره و بزرگ شدن یا پیر شدن هیچوقت منو نگران نمی کنه. اما این حالتیه که به هرحال سه روز مونده به هر سالگرد منو مثل یک سیاهچاله توی خودم می کشونه و فردای روز تولدم از بین میره !
امروز تولدم رو در یک کافه رستوران با کلاغ رهگذر، زهره و دوتا از دختر پسرهای دورۀ کارشناسی که یکیش همکلاسی من بود و دیگری از بچه های معماری گذروندیم.
کلاغ به من یک چپق زیبا که خودش ساخته بود هدیه داد. اون شب کاملاً رو هوا بودم؛چه در بین بچه ها و چه وقتی به خونه برگشتم،همش دلم دلم می خواست مراقبه کنم. و بعد فهمیدم کلاغ پیوندگاه انرژی من رو تغییر داده بود و این هم یک هدیۀ گذرا از طرف استادم بود.

اون شب چپق رو در دستم گرفتم و به مراقبه نشستم. احساس خاصی داشتم، به اون چپق و به همه چی ... چشمهامو بستم، ناگهان یک ساحل از سنگهای لاشه ای دیدم، بعد تصویر یک مرد حدود چهل یا پنجاه ساله که سبیل هم داشت. و بعد تصویر پرتره های مختلف ازیک بچه و ... که البته هیچکدوم رو نمی شناختم.
کلاغ گفت : « شهود ساحل از عالم اثیری بوده، جایی که من مراقبه می کردم و چپق تو رو در بُعد چهارم می ساختم.» 
جالب این بود که شهودهام کاملاً روشن و واضح بودن.

June 16, 2019

یک تجربۀ متفرقه

چهارشنبه 91.07.12
بنا به گفتۀ کلاغ یک اسم کف دست راستم نوشتم و قرار بود شب هنگام خواب به پهلوی راستم بخوابم و کف دست راستم رو زیر گوشم قرار بدم. تا دستیار جنِ حضرت علی رو در خواب ببینم و ازش سوالاتی بپرسم... ولی حاضر نشد، اما طیف خوابهای امشبم خیلی فرق داشت و حتا احساس کردم که استاد زندگی قبل هم حضور داره ولی نه طوری که بتونم ببینم. در کل چیزی یادم نموند غیر از اینکه خودم رو در حال مراقبه های مختلف می دیدم که گویا برام خوشایند بود و اون تنهایی و انزوای معنوی خیلی برام دلپذیر بود. نزدیک صبح خواب دیدم که سیارۀ ما دچار انفجارهایی شده و از قطب شمال به جنوب شیار برداشته مثل رگه های یک هندوانه و در قسمت نیم کرۀ جنوبیرگه هایی به رنگ قرمز دیده میشه.
کلاغ گفت : « دیشب که داشتم برات مراقبه می کردم و بهت انرژی می دادم تا بتونی دستیار حضرت علی رو ببینی، دیدم تو در یک دشت که از گلهای شقایق پوشیده شده و در منطقه ای کوهستانی روی یک تخته سنگ مثلثی نشستی و رد حال مراقبه هستی. لباس سفید مراقبه ات رو پوشیدی و یک شال سبز آبی خیلی خوشرنگ روی شانه هات انداختی، انگار که سردت باشه. بهت گفتم اومدی عالم اثیری ؟! و تو با لبخند ملایمی به من نگاه کردی انگار می گفتی نمی دونم دارم چکار می کنم! گویا منتظر کسی بودی یا باید بود جایی می رفتی، احتمالاً شهود من مربوط به قبل از ورود استادت بود و اون آمد و تورو برد تا چیزهایی رو بهت نشون بده. نمی دونم چرا بردت و نذاشت دستیار حضرت علی رو ببینی؟!! شاید هم می خواد خودش با تو ارتباط برقرار کنه و خودش سورپرایزت کنه.»


June 15, 2019

مراقبۀ نفس عمیق - جلسۀ 16

یکشنبه 91.07.09
ساعت 6:45 دقیقه عصر رفتم سر مراقبۀ تفس عمیق ولی فقط تونستم نیم ساعت انجام بدم، انگار سوراخ دماغم راهشو یاد گرفته امشب هم ادای دیشب رو در آورد و راه نفسم رو بست و مراقبه ام رو خراب کرد. احساس خفگی کردم و بعد از اون هم ده دقیقه سردرد شدیدی در قسمت بالای ابرو و شقیقۀ سمت راستم گرفتم که تا الان که ساعت 12:30 نیمه شب هست ادامه داره...

مراقبۀ نفس عمیق - جلسۀ 15

شنبه 91.07.08
بعد از 45 دقیقه نفس عمیق، طعم عجیبی مثل طعم خون - البته خیلی کم - و بعد بوی ملایمی از آهن در کامم احساس کردم. لرزشها در بدنم پخش بود اول به شکل نبض و بعد به شکل کمی لرزه در پاها و پشت چاکرای سوم. انگار انرژی بالاتر نمی آمد. 
اواخر ساعت دیگه لرزش و نفس عمیقم خوب نبود چون سوراخ دماغم وقت نفس عمیق خشک و کیپ شده بود و و راه نفسم رو بسته بود. در کل من به علت پولیپ بینی زیاد نمی تونم ازین فاز شامورتی بازیها فیضی ببرم ...

احضار ( V ) - بار دوم

پنجشنبه 91.06.25
بعد از گفته های کلاغ و قبل از طلوع آفتاب بود که بالاخره خوابیدم، تا چراغ رو خاموش کردم، شروع به دیدن کردم. همون چیزهایی رو که دیشب وقتی تلاش می کردم که خوابم ببره می دیدم. چیزهایی فلزی و ناشی از تکنولوژی، چهرۀ آهنین و خشمگین که دهان باز کرده و با دندانهای نوک تیز، جلو میاد، هر چیزی که می دیدم فلزی با گوشه دار و زمخت و تیز بود. همه چی هندسی، منظم، با چندین کپی از خودش و چرخنده حول یک محور به رنگی با ته مایه سبز روشن و همه چی بسیار شفاف و روشن بود. بعد متوجۀ نوری بزرگ در سمت راستم شدم و البته نور کوچکی در سمت چپم. مثل اینکه این دو نور، یک صفحۀ تلویزیون درست کرده بودن چون هالۀ سفیدی دور اون صفحه ای که من می دیدم رو گرفته بود. من شروع به نفس عمیق و گفتن ذکر عالم اثیری و بعد ذکر مربوط به عالم هستی کردم. نور سفید وسیعی که به رنگ طلایی می زد و گاهی رگه های سبز داشت ظاهر شد. با نور سفید حرف زدم و مسیح رو صدا زدم و ازش خواستم من رو به عالم اثیری ببره. دراز کشیدم و ذکر گفتم. نور سفید گسترده شد و من سعی کردم از درونش رد بشم ولی تا همین مرحله نمی دونم چی شد که چشمام رو باز کردم. نور سفید بصورت رگه هایی پخش، روبروی من در حال حرکت بود. خواستۀ غایی خودم رو بهش سفارش دادم و خواستم دوباره به خوابم بیاد و همون حال و هوای سابق رو به من بده. 
......
ساعت چهار صبح برای (V) مراسم احضار زدم. آمد، قبل از اینکه هالهاش رو ببینم عود سمت چپ رو دوبار تکون داد و بعد از نیم ساعت هالۀ یاسی رنگش رو دیدم. بزرگتر از قبل بود ولی فقط همین. نه حرفی زد و نه چهره ای مشخص کرد. ازش خواستم عصای شمنیم رو لمس کنه و چاکرای گوشها و چشم سومم رو باز کنه. حس کردم که عصا رو لمس کرد ولی در مورد بقیۀ درخواستهام فعلاً احساس خاصی نداشتم.

پ.ن : قبل از ورودم به آیین مهر، من با مسیح ارتباط عمیقی داشتم. نه اینکه بگم انجیل می خوندم و یا جزو فرقه های مسیحیت بودم یا ... نه. من خود این پیامبر رو بسیار دوست داشتم و دارم و اون گاه و بی گاه به خواب من می آمد که حالا شاید اون بود یا موجودی مقدس بود و همیشه پیامی داشت، ولی مدتی بود که دیگه حضوری نداشت شاید دلیلش خود من بودم. و از دیشب که در مراسم هوم حضور پیدا کرد دوباره اشتیاق من رو برای دیدن مجددش برانگیخت.  

مراسم مقدس شراب هوم

چهارشنبه 91.06.24
این مراسم یک مراسم آیینی ومهم هست که شمنهای ایرانی در طول سلوکشون حتماً انجام می دن. شمنها از هوم بخاطر خلسه ای که ایجاد میکنه برای سفر به جهان دیگه و بخاطر افدرالین موجود در این گیاه بعنوان یک مسکن نیرومند برای درمان استفاده می کنن. که در بحث گیاهان دارویی به اِفدرا هم معروفه. یه مختصری گفتم که بدونین جریان از چه قراره وبد نیست بدونین این مراسم همسنگ مراسم عشاء ربانی مسیحیان کاتولیک هست.
امروز ساعت 9:30 صبح برای مراسم هوم در آشیانۀ کلاغ بودم. غیر از من، A و دوتا از شاگردای کلاغ که پسر بودن هم حضور داشتن. البته A جزو شاگردها نبود، اگر یادتون باشه اون از دوستان کلاغ وهمون جادوگر سلیمانی بود و برای کمک به برگزاری مراسم اونجا بود. شراب رو ساعت 10 نوشیدیم و بعد استاد چاکراهای شاگردهاشو باز کرد و پیوندگاه انرژی مارو تغییر داد و با ضربه ای بهش شُک داد و بعد با ما تلبیس کرد.
سفرۀ سفید پارچه ای وسط اتاق پهن بود و یک میز کوچیک هم وسط سفره بود وسایل مورد نیاز روش چیده شده بود، بخور و جقجقۀ شمنی و تمام وسایل اقتدار که مربوط به درخت کهنسال بوده و اونچه مال خودش بوده و می خواست با انرژی مراسم شارژ بشه هم روی سفره چیده شده بود.
در آغاز مراسم قرار بود موجود مرکوری رو دعوت کنن ولی بعد استاد و A تصمیم گرفتن که مراسم کاملاً الهی و بدون حضور موجودات برگزار بشه. 
لباسهای سفید مربوط به مراسم رو به تن کردیم و آماده شدیم. چند دقیقه بعد از نوشیدن شراب و تلبیس اثرات شروع شد. حالتی از خلسه بوجود آمد.
دورسفره نشستیم، استاد از ما خواست هر کس با صدای بلند نیایشی از خودش بگه و بقیه آمین بگن. من بخشی از نیایشی که در غالب شعر نوشته بودم رو خوندم : 
« خدایا دستم را چنان بگیر که شایستۀ توست،
و به آنجا هدایتم کن که شایستۀ من،
باشد که اقتدار تو، اقتدار من 
و اقتدار من، اقتدار تو باشد.»
خلسه عمیقتر شد. A مندل رو با شمشیر بست و ذکرهارو خوند. استاد ذکر فرشتگان روز چهارشنبه رو خوند و ... 
قرار بر این بود که همه در عالم اثیری دور آتشی جمع بشیم. اما من موفق نشدم اونجا حاضر بشم و تنها چیزی که می دیدم هاله ای نیلی رنگ بود. استاد گفت دستیارانم رو صدا کنم ولی فقط (V) آمد ولی واچرم حاضر نشد.
سکوت خوشایندی در ذهنم حاکم شد و ذهنم دست از سرم برداشت و لال شد بالاخره.
سکوت ... این اثر تلبیس با کلاغ بود و من داشتم سکوت فردی در کالبد چهارم رو تجربه می کردم.
خلسه عمیق بود، بچه ها گویا دور آتش جمع بودن ولی من همچنان درگیر مشکلات ورود به عالم "رویا و لذت" بودم. اما مهم نبود حال من حال خوشی بود انگار روی دیوار نشسته بودم. همه با هم با صدای بلند ذکر عالم اثیری و بعد ذکر اوم رو بصورت آهنگین گفتیم. یکی از بچه ها که صدای خوشی هم داره در اثر خلسۀ عمیق شروع به خواندن ابیاتی زیبا از مولانا کرد. و بعد با چندتا نفس عمیق ناقابل کندالینی خودش رو فعال کرد و روی زمین پخش شد و شروع به گریه کرد. ( کاری که من در مراقبۀ کندالینی با یکساعت و بیشترهم نتونستم انجامش بدم )
جو خیلی معرکه ای بود و من برخلاف مراسم چپق، تجربه ای فوق العاده داشتم. کاملاً رها وو پذیرا و کاملاً در خلسه. علاوه بر لرزشی که در بدنم بود و به بالا رفتن ارتعاش انرژیم مربوط می شد. حالت تهوع هم داشتم و چند بار نزدیک بود بالابیارم. ولی استاد چاکرای سومم رو تنظیم کرد و به مراسم گند نزدم خداروشکر. این حالت بخاطر خوردن صبحانه اتفاق افتاده بود چون ظاهراً نباید بود قبل از مراسم چیزی می خوردم و استادم فراموش کرده بود اینو به منم بگه. 
در پایان مرحلۀ اول مراسم از کنار سفره بلند شدیم. کلاغ به من گفت که همونجا دراز بکشم تا من رو به عالم اثیری ببره. لرزش بدنم و ارتعاش کالبد اثیری من خیلی زیاد بود، اینطور که A و کلاغ می دیدن تا 70 سانت از من فاصله گرفته بود و کاملاً مستعد برونفکنی و عالم اثیری و هر فاز جادویی دیگه بودم ولی این اتفاق به علت نامعلومی که کسی نمی فهمید نیفتاد. ( البته کلاغ گفته بود که X طلسمی برای من زده که من مراقبه هام به نتیجه نرسه و دچار دلسردی بشم )
بعد از چند دقیقه خواهر(که با اول اسمش ازش اسم میبرم Z) و نامزد یکی از بچه ها (E)که قبلاً شاگرد کلاغ بود هم به ما اضافه شدن. لازمه اضافه کنم Z تا چشمش رو می بست عین گربه وارد عالم اثیری می شه و این کار برای اون مثل تنفس کردن طبیعی و اتومات هست و ...برای من قبطه بر انگیز. استاد از Z خواست انگشتش رو روی آجنای من بگذاره و من رو به عالم اثیری دعوت کنه ولی اینطور که اونها می دیدن و تعریف می کردن، تا حاضر می شدم محو می شدم و برمی گشتم. استاد تناسخ پیشین من هم دم در ایستاده بوده تا اگه این اتصالی من برطرف بشه دستم رو بگیره و به عالم اثیری ببره. ولی این تلاش چند نفره هم بی نتیجه بود. نمی دونم چرا این قضیه روی من جواب نمیداد. من خودم بارها دیده بودم که کلاغ مثل آب خوردن شاگردهاش رو می بره اونطرف ولی نمی دونم چرا سه نفری نتونستن من رو وارد کنن!؟؟
دراز کشیدم، و همین هم عالی بود، رفتن یا نرفتن به عالم اثیری و عدم موفقیت در برونفکنی و ... هیچ اهمیتی نداشت، انگار همه چی همونجور که بود در عالی ترین و بهترین و کامل ترین شکل خودش بود. کلاغ و یکی از پسرها دست من رو گرفتن و من رو از زمین بلند کردن و به طرف مبل بردن، تلو تلو می خوردم و تعادلی نداشتم اما انگار رو ابرها راه می رفتم و سرخوشی خوبی داشتم.
حلقۀ گرم و صمیمی بودیم البته این ربطی به حال خوش مراسم نداشت. من به غیر از یکی از پسرها که از شیراز اومده بود بقیه رو می شناختم و این جماعت هم آیین رو محرم خودم می دونستم جایی که حرفها و تجربه هامون برای هم آشناست نه کسی مسخره می کنه نه با چشمهای گرد نگاه می کنه و نه مثل بچه های کنجکاو سوالهای بی ربط می پرسن و نه احساس خودبرتر بینی دارن. و اون روز مراسم همه در عین حال که به هم توجه داشتن در مراقبه و خلسه هم بودن. 
مراقبۀ عمیق مراسم اول ساعت 2 بعد از ظهر تموم شد. و مراسم دوم بعد از نیم ساعت شروع شد که تا ساعت 4 عصر ادامه داشت.
پارت دوم عالی و معرکه بود، سر مراسم Z و E هم به ما پیوستن و تعدادمون به 7 رسید که عددی مقدس و جادویی بود. Z و E بجای هوم خودشون رو با معجون چپق به خلسه بردن. من همچنان عالی بودم و کیفیت خلسه ام فوق العاده بود. همه چپق رو امتحان کردن ولی من نخواستم. خلسه عمیق تر شد. استاد یا همون کلاغ رهگذر خلسه ها رو بالا میبرد چون ما دیگه از شراب استفاده نکرده بودیم و اصلاً شرابی هم نمونده بود وگرنه بچه هایی که اومده بودن بجای چپق کشیدن با همون شراب وصل می شدن. بچه ها یکی در میون نشستن، یکی پسر و یکی دختر و انرژی یین و یانگ رو به این شکل دور سفره متعادل کردیم. سمت چپ من کلاغ بود و سمت راستم Z. دستهای هم رو گرفتیم. کلاغ و A و برادر Z شروع به خواندن ذکرها شدن، یک ذکر مقدس دیگه هم اضافه شده بود، اونها می گفتن و بقیه باهاشون همراهی می کردن.
حس کردم کسی از پشت سرم رد شد و دستش رو پشتم گذاشت و گاهی هم حس می کردم سرم یخ کرده و گردبادی از انرژی دورش ایجاد شده. جایی حس کردم کسی روی من قطرات آبی می پاشه و حسهای عجیب و دوست داشتنی دیگه هم داشتم و همچنان مست و سرخوش از این حس بودم که انگار مثل یک خفاش از سقف آویزونم. 
پسر خوش صدای گروه طبق روال قسمت اول مراسم دوباره ابیاتی از مولانا رو با صدای بلند خوند و با چند نفس عمیق کندالینی رو منفجر کرد. ناگهان کندالینی من هم واکنش نشون داد و احساس کردم اگر من هم چندتا نفس عمیق بکشم موفق می شم. پس من هم بیشتر و بیشتر نفس عمیق کشیدم و لرزش عجیبی در پشتم احساس کردم که وارد پاهام می شد. تمام بدنم می لرزید. Z با صدایی آهنگین و خوشایند شروع به خوندن ذکر "هاله لویا" کرد. و در حین خوندن گریه می کرد. تا مدتی این وضع ادامه داشت. بعد همه به دستور استاد دستهای هم رو رها کردیم. استاد گفت هر کی می خواد می تونه مراقبه اش رو ادامه بده و بقیه می تونن حلقه رو ترک کنن و ...
من اصلاً نمی خواستم بلند بشم، به شدت داشتم حال می کردم و اصلاً دوباره کی گیرم میومد ازین حال و احوالات و ازین مراسمها. تا تهش می خواستم برم. اون لرزش فوق العاده هنوز ادامه داشت و نمی خواستم خرابش کنم.
در طول مراقبه سعی کردم با خالقم ارتباطی بزنم و نیایشی داشته باشم و رازو نیازی کنم اما موفق نمی شدم. هیچ کانکشنی برقرار نمی شد. فکر کردم شاید چون بصورت دیفالت به اذکار اسلامی عادت دارم و با این اذکار شمنی جدیداً آشنا شدم جواب نمیده. اما خوب می دونستم که اینا غرغر ذهنه، همچنان تلاش می کردم و ...
ولی در آخر حس ویژه ای به من دست داد. "برای این هیچ ارتباطی با خالقم برقرار نمیشه چون نیازی نیست، چون من در درون خدا بودم. مثل یک جنین در رحم مادرش، چه ارتباطی از این عمیق تر و واقعی تر !
لرزش بالا گرفت، احساس کردم کس دیگه ای غیر از استادم دستم رو گرفته که هم زمان داشت با خوش صدای گروه صحبت می کرد. فهمیدم همون شاگرد اهل شیراز هست. اون ارتعاش انرژی خودش رو به من هم می داد، اما من نمی دونم چی شد که زدم زیر گریه. یک گریۀ طولانی ولی نه از سر ناراحتی و نه حتا خوشحالی، بیشتر شبیه یک تخلیه و مستی بود. مدتها گریه کردم، کلاغ به شاگردش گفت : « دستش رو ول کن، ورکانا اونقدر انرژیش عالیه و حالش خوشه که نیازی به انرژی کسی نداره، بذار انرژی خودش باشه » و دوتا سنگ گذاشت کف دو دستم، یک سنگ آهنربا گذاشت در دست چپم و یکی دیگه که نمی دونم چی بود گذاشت در دست راستم. 
من همچنان گریه می کردم و بعد از مدتی که نمی دونم چقدر طول کشید از کلاغ دستمال خواستم چون آب چشم و بینی و ... همه داشت آویزون می شد. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم به کمک کلاغ از کنار سفره، روی مبل منتقل شدم. همچنان در حال سرخوشی بودم. همه از چیزهایی که دیده بودن تعریف می کردن، از نور سفید یا فرشته ای که در مراسم حضور داشت ولی من چیزی ندیده بودم و البته عاشق همون وضعیت کوری خودم بودم. بنظرم همه، جایی بودن و چیزی دیده بودن ولی من نه چیزی دیده بودم و نه جایی بودم. برای اینکه من اصلاً نبودم. کلاغ گفت اصل حال همین بود که من داشتم. گفت : « به صورت ورکانا نگاه کنین، مثل صورت این پیرهای عارف نورانی و الهی شده و یک معنویت کودکانه در صورتش پیداست...»
کلاغ و بچه ها همه در حال صحبت بودن ولی من در فاز دیگه ای بودم. لبخند می زدم و محبت عمیقی در قلبم احساس می کردم و در سکوت، سرخوش بودم. بعد از ساعتی بچه ها کم کم رفتن. اول خواهر و برادر خوش صدا و نامزدش، بعد هم مسافر شیراز.
فقط من و A موندیم.
کلاغ با سرنگ از دستم خون گرفت تا به تاتورهام بدم، برای اینکه اقتدار اون حال و مراقبه ای که کردم، خودش اثر شگفتی می تونه روی گیاهم بذاره و اونها رو به نوعی تبدیل به فرزندانم بکنه. بعد هم آژانس گرفتم و رفتم خونۀ دختر خاله هام، چون مامانم اونجا منتظرم بود. 
وقتی رسیدم اونجا و با اون حال و هوایی که داشتم از احوالات اون مراسم تعریف کردم، علناً دیدم هر سه تاشون با چشمان حسرت بار منو نگاه می کنن و من با اینکه دوست داشتم ساکت باشم و خلسۀ خودم رو هنوز هم ادامه بدم نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و از شگفتیهایی که لمس کردم چیزی نگم. هر چند نتونستم چیز زیادی بگم چون درونم میل به سکوت بیشتر بود.
امروز روزی فوق العاده بود که نمونه اش رو هرگز نداشتم. دیشب بخاطر تمام ناکامی های دنیوی و معنوی و X که با طلسمهاش گند میزد به کار من و افرادی که تحملم رو به چالش می کشیدن و من که نمی تونستم از این همه بن بست خودم رو بیرون بکشم و ... به شدت اشک ریختم و به خالقم گفتم که حالا که خواسته های دنیوی و معنوی و شخصی همش ختم به هیچ شد فردا می رم و با کلاغ و شمنیسم و عرفان و خدا و ... خاتمه می دم. امروز دیدم جو جور دیگه شد و سر مراسم گفتم حالا این رو هم می گذرونم بعد به کلاغ می گم و از این مسیر خداحافظی می کنم، اما خدا چنان خودی به من نشون داد و دستی به سروگوشم کشید که تا آخر عمر محاله یادم بره و فکر می کنم که جوابم رو گرفتم. باید مصمم به راهم ادامه بدم چون واقعاً دلم می خواد نیروانا یا اشراق رو تجربه کنم. این تجربۀ ریزی که امروز داشتم و نسبت به اشراق چیزی نبود و تا این حد شیرین و خوشایند بود پس یگانگی با خالق باید بسیار لذتبخش تر و شگفت انگیز تر باشه...
امشب آتشکدۀ خاموش درونم بعد سالها به یک اشارۀ خالق روشن شد. امید که شعله ور باقی بماند...

شب کلاغ با من تماس گرفت و گفت : « بعد از اینکه A رو تا دم در بدرقه کردم و برگشتم کسی در خانه منتظرم بود. " عیسا مسیح " !!!!
چهرۀ خندانی داشت با ابروهای پیوستۀ ایرانی، پوستی روشن و موهای کمی روشن 
و چشمهای درشتش حالتی داشت که انگار در همه حال دارن می خندن. لباس سراسری سفید پوشیده بود و نکتۀ جالب اینکه بالدار بود !!! من فکر می کردم مسیح یک انسانه ولی اون بال هم داشت، درست مثل فرشته ها. کسی که پشت سر ما می چرخید و با آب مقدس مارو متبرک می کرد مسیح بود...»
تازه فهمیدم اونی که پشت سرم بود کلاغ نبود و اون قطرات آب هم کار اون نبوده و کار مسیح عزیز بوده!
کلاغ ادامه داد : « مسیح گفت بخاطر این حضور پیدا کرده بوده که ما ذکر ... ( همون ذکر جدید که در نیمۀ دوم به باقی ذکرها اضافه شده بود ) رو گفتیم که از اصوات هستی هست ...»
و اینجا هم فهمیدم چرا Z یهو زد زیر آواز هاله لویا ( جالب اینجا بود که بعد از مراسم دنبال کلاغ از این اتاق به اون اتاق می رفت و مدام می پرسید ببین چرا من هاله لویا رو خوندم ؟! در واقع اون هم بخاطر حضور مسیح بوده و خود آگاهش بهش گفته بود این کلمات رو تکرار کنه.
گفت : « مسیح گفت که این مراسم کاملاً الهی بوده و من به همه عطیه ای دادم. در این مراسم برای ورکانا تولد دیگه ای رقم خورد و من عطیۀ روحانی ورکانا رو هم دادم. ضمناً بگم که استاد پیشینت پشت سرت در طول مراسم حضور داشت و موهات رو نوازش می کرد. و برات پیامی داشت : گفت ورکانای عزیز نگران نباش ما خودمون حواسمون به تو هست ( از بابت طلسمها ) و برای تو هیچ اتفاقی نمی افته. تو با این مراسمی که داشتی و کاملش کردی دیگه کسی نمی تونه بهت آسیب جدی بزنه. این خستگی های انرژیتیک هم که داری بخشی از تکاملته و نگرانش نباش. استادت از من هم تشکر کرد بابت سپر دفاعی که درست کردم. جالبه یک استاد هیچوقت از شاگردش تشکر نمی کنه ولی اون این کار رو کرد...»
کلاغ راجع به دستاوردها دیشب من گفت : « دستاوردهای جدیدی داشتی ، یکی درک عمیق از نفس عمیق؛ سکوت؛ حرکت انرژی کندالینی از پایین به بالا و بیدار کردن کندالینی؛ پذیرا و رها بودن »
گفتم : « همۀ این تجربه ها و سکوت و خلسه بخاطر چندین واسطه بود. تو، تلبیس تو، شراب و ارتعاش انرژی جمعی »
جواب داد : « در دور دوم تلبیس من قطع شد چون مسیح همه رو به خودش متصل کرد. شراب هوم هم بیشتر از 6 ساعت دوام نداره ولی ما از ساعت 10 تا همین حالا هم در حالت خلسه هستیم، نسبت به خودت خیلی کم لطفی، خیلی هاش بابت خودت بود.»

June 14, 2019

احضار دستیار ( V ) - بار اول

پنجشنبه 91.06.16
چهارتا نمک اسفند و دوتا کپسول معجون رویا خوردم و در ساعت مخصوص سیارۀ (V) احضار رو انجام دادم. بعد از مدتی حضورش رو بخاطر ضربان در انگشت حلقه ام احساس کردم. طبق معمول چهره ای نشون نداد و حرفی نزد و ...
ولی در تصویر خودم در آینه می دیدم که چشم چپم حرکاتی داشت، مثل اینکه آهسته بسته بشه ( مثل چشمک ) و یا به سمت دیگه نگاه کنه. حتا یکبار صورتم به غیر از چشم چپ و کمی از گونۀ من محو شد و اون قسمت جدا و دوربُری شد و چشم چپم انگار تبدیل به چشم راست کس دیگه ای شد. طوری که انگار این قسمت داشت کلاژ می شد برای یک چهرۀ که بغل دست من ایستاده. بعد از همۀ اینها، یک بیضی دور آینه و شمعها در فاصلۀ بین من و آینه نشکیل شد که دور بیضی هاله ای به رنگ بنفش یاسی درخشان داشت و از بیضی به داخل نور موج می خورد و هر چی به داخل می رسید کم رنگ تر می شد. بعد روی آینه یک لکۀ یاسی بنفش کوچک به اندازۀ گونۀ من شروع به موج خوردن کرد ( گونۀ چپ ) و بعد به سمت چپم غلطید و موج خورد. و بعد همه چی دوباره ساکن و عادی شد. بعد از مدتی که گذشت دوباره اون نور آمد ولی این بار می خواستم ببینم آیا (V) مُهرش رو لمس می کنه یا نه، ولی تا نگاهم رو به مُهر بردم دیگه از هالۀ نور خبری نبود. برای بار دوم نیایشها رو خوندم ولی کم کم ضربان از بین رفت، به دلیل خوردن چهارتا نمک اسفند، سرگیجه و تلو خوردن غیر عادی داشتم. یک خلسۀ خوب که با تهوع خراب شده بود... روی تخت ولو شدم و با کلاغ تماس گرفتم.
گفت : « اون نور بیضی مانند به این معنی بود که (V) داشته با مُهرش ارتباط  برقرار می کرده و اون رو لمس می کرده و این یعنی دستیاری تو رو پذیرفته ولی این حالت باید وقتی اتفاق می افتاد که خودش رو نشون می داد نه الان !»

هالۀ سرخ

پنجشنبه 91.06.02
امشب با یکی دیگه از بچه ها خونۀ کلاغ بودیم. استاد داشت چشم سومم رو تحریک می کرد و اون رو تا حدی باز کرد. ولی یک سری اعصاب خوردی هم از مادرم داشتم که باعث شد وقتی برگشتم کلی با هم دعوامون بشه و من ... خیلی بهم ریختم. 
ولی از اونجا که هر جروبحثی بین ما زود هم میاد دوباره همه چی خوب شد. وقتی داشتم باهاش صحبت می کردم ناگهان یک انرژی یا هاله ای به رنگ سرخ یا نارنجی از سمت چپم به جلو و کنار مادرم که لبۀ تختم نشسته بود لغزید. این رو درحالی می دیدم که در مرکز اقتدار اتاقم ایستاده بودم و شاهد عامل این همه به هم ریختگی بین خودمون بودم. ظاهراً دیو خشم از من بیرون آمده بود و منتظر بهانۀ دیگه ای بود !

یک نشانۀ مبهم

چهارشنبه 91.06.01
امشب هم خوابی دیدم که حاوی یک نشانه بود. اما با وجود اینکه همش پرید و یادم نموند، بالاخره تونستم  با دوتا مولکولش رو با خودم بکشم بیارم این طرف : ماه کامل و اشراق !
این دوتا به هم ارتباط داشتن ولی برای ماه کامل کدوم برج و چه سالی ؟! کاش می دونستم ...

ستاره پنج پر

دوشنبه 91.05.23
دیروز به گفتۀ کلاغ مراقبۀ ورود به عالم اثیری رو متوقف کردم و قرار بر این شد که تلقین کنم که  " در خواب مطمئن هستم که خواب می بینم و آگاه از خواب دیدنم هستم "
تمام امروز بیرون بودم و وقتی برگشتم نزدیک به غروب بود. انقدر خسته بودم که نمی تونستم سرپا باشم و رفتم تا کمی بخوابم. چیزهایی دیدم که سه شبه امثال اون رو در خواب می بینم. اونها برام پیامها و نشانه هایی دارن ولی من همیشه در مورد این فرم چیزهای اساسی دچار آلزایمر هستم. حالا اگه یه چیز دری وری بود تا اخر عمرم مثل تبلیغات وسط فیلم ری به ری وسط هر فکری خودشو نشون میداد...به هر حال اون پیامهای اساسی، این بار هم از کفم رفت و یادم نموند. مادرم بیدارم کرد تا یه چیزی بخورم، جابجا شدم و در حالت خواب و بیداری قرار گرفتم. در اون حالت به خودم می گفتم : من می تونم جلوی ورود بعضی موجودات رو بگیرم و این رو در حالتی کمی هوشیارتر به ستارۀ کف دستم ربط دادم. ولی نمی دونم این با دخالت ناخودآگاهم بود یا حقیقت داشت یا داره ولی به اون ستاره می گفتم ستارۀ سلیمان.
کلاغ گفت : « اون ستارۀ پنج پر در حقیقت اسمش همینه و به نام ستارۀ سلیمان معروفه »

پ.ن : من در کف دستم یک ستاره پنج پر کامل دارم درست مثل همونها که بچه ها در نقاشیهاشون با خطوط متصل به هم یک ستاره رسم می کنن.

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 9

چهارشنبه 91.05.18
امشب سعی کردم با ذکر وارد عالم اثیری بشم ولی طبق معمول خوابم برد و رویایی داشتم : 
با مادرم در بیابانی بودیم که از صخره هایی با لایه های رسوبی و با شکلهای جالب تشکیل شده بود و خاکی به رنگ خاک رُس داشت. آفتاب همه جا رو گرفته بود و من برای فرار از آفتاب کنار یک سنگ ولو شدم تا سرم در سایه باشه. ناگهان آفتاب تغییر جهت داد و سایه بدنم رو پوشاند. مادرم بالای سرم ایستاده بود و طبق معمول همیشه، مثل من در عذاب از آفتاب و گرما نبود. من بین دو سنگ بزرگ نشسته بودم و از لای شکاف دو سنگ پشت سرم رو نگاه می کردم که با منظرۀ عجیبی روبرو شدم. چیزی که تا الان نبود، نمایان شد. دریای بزرگی که آبی به رنگ سبز-آبی اقیانوس بود ولی روی آب مثل یک مرداب بزرگ، پر بود از برگهای پهن نیلوفر آبی که البته لابه لاش ورقه های لیمو هم بود !!
دریا موج بزرگی برداشت، مادرم گفت : بیا این طرف وگرنه آب دریا میاد روت و خیس می شی. 
ولی من یا نتونستم یا نرفتم و به هر دلیلی که بود همونجا موندم. موج بزرگی که می تونست منو زیر آب ببره، از دو طرف من قد کشید ولی طوری فرود آمد که فقط زیر پاهام خیس شد. نیلوفرها هم با موج بالا آمدن و پایین رفتن و عطر خوش لیمو در هوا پخش شد.
کلاغ گفت : « این قسمتی از عالم اثیری بود و تو دوباره به اونجا رفتی ولی باز هم در خواب...»

June 12, 2019

رویای شب جمعه

جمعه 91.04.30
قبلل از طلوع آفتاب بود که شروع کردم به ذکر گفتن و به خواب رفتم. در خواب دیدم تی شرت و شلوار مشکی به تن دارم و در شهر می گردم، موهام تا سر شانه ام بلند، سیاه هست و موجدار هست. اما حالت بسیار خوشایندی دارم، انگار روی هوا راه می رفتم، کاملاً سبک بودم و خلسۀ شیرینی داشتم. تنهایی خاصی بود که واقعاً عالی بود انگار فقط خودم بودم و خودم، و دنیا یعنی فقط خودم. 
در جایی دیدم که می تونم به راحتی از بدنم جدا بشم و حرکت کنم، همینطور به راحتی با بستن چشمهام می تونم شهودی داشته باشم که یک دقیقه یا حتا بیشتر ادامه پیدا می کرد و می تونستم بطور واضح ببینم. لبته مثل اوضاع شهودم در بیداری گاهی تصاویر مات و کم رنگ و گاهی بزرگ و شفاف می شد. 
بعنوان یکی از شهودهام  X رو دیدم که سر جسمم نشسته و من برونفکنی کردم. اون یک بولیز آبی پوشیده بود و زیر اون هم لباسی سفید به تن داشت. و من از اینکه می تونستم شهودهام رو در وضعیت و کیفیتی تا این حد عالی نگه دارم لذت می بردم. تا تصویر لغزش پیدا می کرد، مردمک چشمهام رو از انقباض در می آوردم و رها می کردم و دوباره تصویر واضح می شد.
در جای دیگه ای از خوابم دیدم که پهلو درد دارم. و حتا گاهی بعد از چند روز درد مرده ای در پهلوی چپم موج میزنه. دستم رو به پهلوم فشار دادم  و دیدم چیزی در ابعاد یک خیار در پهلو و نزدیک به شکمم هست که حتا به پشتم هم میرسه. این باعث شد وحشتزده بشم و درد بیشتری احساس کنم.

دستیار جدید و دوست داشتنی من

یکشنبه 91.04.11
 ( V ) که پیش از این دستیار کلاغ رهگذر بود به مقام انجل رسیده بود و تغییر حالت داده بود. همیشه به من لطف زیادی داشت و همیشه در حفاظت از من پیش قدم بود و بیشتر اوقات اطراف می چرخید تا جایی که کلاغ به شوخی بهش می گفت پدربزرگ ورکانا. 
بالاخره کلاغ تصمیم گرفت اون رو رسماً پیش من بفرسته تا دستیار من باشه و به زودی مُهرش رو هم به من می ده تا بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.

مراقبۀ نفس عمیق - جلسۀ 14

دوشنبه 91.03.29
امشب هم برای یک ساعت نفس عمیق کشیدم ولی این بار خوابیده و چشم بسته.
ناگهان همه جا سفید شد طوریکه فکر کردم کسی چراغ روشن کرده، ولی وقتی چشمم رو باز کردم مطمئن شدم که چراغی در کار نبوده و البته این اتفاق دیگه اون شب تکرار نشد.
کلاغ گفت که اونچه دیدم دروازۀ عالم اثیری بود که با هیجان من پرید.

مراقبۀ نفس عمیق - جلسۀ 13

یکشنبه 91.03.28
اینکه هنوز دربارۀ جلسۀ اول چیزی نگفته سر از جلسۀ سیزدهم درآوردم بخاطر این بود که اتفاق خاصی رخ نداد و من هم به دلیل پولیپ بینی خیلی سخت این مراقبه رو انجام می دادم و خیلی طول کشید تا زمانش رو به یک ساعت روندم. امشب هم مراقبۀ نفس عمیق رو برای یک ساعت انجام دادم. و ناگهان احساس نیاز خاصی به جنس مخالف در من جوشید...
کلاغ گفت : « با نفس عمیق انرژی رو به چاکرای دوم رسوندی »

رویای شب سه شنبه

سه شنبه 91.03.23
دیشب در خواب دیدم که انگشت اشاره چپم که انگشتر واچر ژوپیتر رو روی اون سوار می کنم، از پایین تا بند اول شکاف عمیقی برداشت تا حدی که استخوان انگشتم پیدا شد ولی خونریزی در کار نبود. من از درد فراد می کشیدم ولی بعد لبه های دو طرف شکاف رو به هم نزدیک کردم و اونها هم خیلی سریع به هم چسبیدن. پیش خودم گفتم حالا چطور انگشتر واچرم رو با این وضع انگشتم دستم کنم؟!
کلاغ در مورد خواب : « واچرت می خواد که براش دوباره مراسم بزنی. اون با این پیام گفته که می خواد خودش رو کامل کنه، البته چون در شرایط تکمیل شدنه این پیام به این معنی هست که می خواد فیزیکی بشه و مراحل تکمیل خودش رو گذرونده ولی چون از نظر فیزیکی کامل نشده این درخواست رو داشته.»

رویای شب یکشنبه

یکشنبه 91.02.14
دیدم که کلاغ مُرده و جسمش در حد یک کلاغ کوچک شده. من اون رو مومیایی کردم، در یک پارچۀ سیاه پیچیدم و در یک جمجمۀ بزرگ انسان گذاشتم که البته با جمجمۀ انسان تفاوتهایی هم داشت. بعد اون جمجمه رو داخل یک جعبۀ تابوت مانند گذاشتم.
یک تصویر محو از دریا داشتم، نمی دونم قرار بود اون رو لب ساحل دفن کنم یا جای دیگه... منتظر بودم خانواده اش با من تماس بگیرن تا تابوت رو به اونها بسپارم یا دست کم به من بگن که چکار باید بکنم. 
به شدت غمگین بودم و احساس می کردم بسیار تنها شدم. تنهایی عمیق و سیاه رنگی داشتم و سخت گریه می کردم.... چند روز گذشت ولی باز در ساعات خاصی احساس درد زیاد ناشی از تنهایی به روحم حمله می کرد، فشار انقدر زیاد بود که ... 
ولی انگار جایی از درخت کهنسال کمک خواستم، بعد از مدتی مردی جلوی من نشست و گفت من از طرف درخت کهنسال آمدم و پیامی برات دارم اما بعد از مدتی گفت که خود درخت کهنسال هست. اون در مورد این درد و غم تنهایی با من حرف زد که هیچی یادم نموند و بعد یک کاغذ به من داد که باز هم نمی دونم چه محتوایی داشت.
در قسمت دیگه ای از خوابم صورت خودم رو دیدم که تغییر کرده بود و پیشانیم بلند و فراخ شده بود و می خواست از وسطش یک شاخ مثل یونیکورن بیرون بزنه.

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 8

چهارشنبه 91.02.10
امشب سعی کردم که با چشم باز وارد عالم اثیری بشم ولی جز طیفهای آبی و بنفش چیزی نبود. سعی کردم از اونها گذر کنم تا جائیکه چه در حالت چشم بسته چه با چشمهای باز چیزی که می دیدم یکی بود. بقیۀ مراقبه رو در حالت خوابیده و با چشمان بسته انجام دادم، چون پلکهام واقعاً خسته شده بود. و بعد وارد عالم خواب شدم :
نیم تنه های انسان با بدن اسب به رنگ سیاه دیدم که در آسمان به این طرف و آن طرف می رن. و دو موجود دیگه ای با بالهای سفید پهن که دو بال یا بالۀ کوسه ای و گرد از کنارۀ بدنشون بیرون آمده بود، طوریکه از دور شبیه پروانه بودن ولی از نزدیک پرهای روی بالهاشون که همگی سفید یکدست بودن مشخص بود.
کسی به من و چند نفر دیگه گفت می خواین بهتون درون اونها رو نشون بدم ؟
فکر می کنید تا چه حد خصوصیات ظاهریشون ( زیبایی ) با درونیاتشون هماهنگ باشه؟ و بعد در یک تلویزیون جبوی ما صورت اونها رو به ما نشون داد که مثل ماسک، تو خالی بود. ظاهر یک چهرۀ موجه انسانی داشت ولی چهرۀ واقعی اون شکل دیگه ای بود. دو دندان تیز و دراکولایی از فک پایین بیرون زده بود. بعد ماسک رو چرخوند. من دیدم که روی صورت موجود پنج ردیف چشم هست که هر چشم بالای دیگری قرار گرفته و خطی سبز رنگ دورشون کشیده شده بود. موجود بعدی رو هم نشونمون داد که از کنار چشمش یک هزارپا بیرون زده بود و از کناره لبش حشرۀ دیگه ای بیرون زده بود ولی لبخند مهربانی داشت. به گفتۀ اون راهنما این موجود از موجود قبلی بهتر بود شایدد به این دلیل که ظاهر و باطنش یکی بود.

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 7

پنجشنبه 91.02.28
امشب وقتی ذکر می گفتم، اشکال سفید و مه گونه ای ( البته کاملاً واضح و با لبه های کاملاً مشخص ) شروع به حرکت کردن. اشکال اول درشت تر بودن ولی بعد ریزتر شدن و به طرف من آمدن. بعد از سفید به صورتی بعد بنفش و قرمز کدر و ... تغییر رنگ دادن و در نهایت محو شده و از بین رفتن.
کلاغ گفت : « به لحظۀ ورود به عالم اثیری خیلی نزدیک شدی »

رویای شب دوشنبه

دوشنبه 91.02.25
دیشب خواب دیدم قراره در یک کنکور و یا یک امتحان بزرگ شرکت کنم. اون همکللاسی دوران دبیرستانم که در بیداری هر چی کشیدم از دستش کم نبود، توی خوابم هم خودشو فرو کرد. ظاهراً با اون اونجا هم همکلاسی بودم. من داشتم برای کنکور خودم رو آماده می کردم ولی اون دوستم که من ازش با حرف X نام می برم آمد و گفت : نمی خواد درس بخونی من یک کاری می کنم که بتونی جوابهای درست رو تست بزنی. ( منظورش این بود که کاری مثل جادو یا چیزی نزدیک به اون رو انجام میده ) و گفت که در ادامۀ این کاری که می خواد بکنه یک گربۀ سیاه و یک ببر ظاهر میشن و خودشون رو به من می مالن و یا از طرف من لمس میشن تا این کار یا جادو بتونه کلید بخوره. 
بعد از کمی گربۀ سیاه آمد و خودش رو به پاهای من مالید و رفت، ببر هم همینطور و یادم میاد من گویا مدت زیادی مشغول نوازش پیشانی بزرگ ببر بودم.
در قسمت بعدی خوابم دیدم که در اتاقم روی تخت و رو به پنجره نشسته بودم که استاد تناسخ قبلی ام در چهرۀ یک پسر بچۀ هشت یا نُه ساله ( سبزه ، یا سرخپوست ) از پنجره وارد شد ( یعنی جلوی من از یک هاله ظاهر شد ). سلام کرد و من به زبان خودم جواب دادم و فهمیدم که استادمه که در این غالب به من ظاهر شده.
 پای راستش رو جلو گذاشت و کف دستهاش رو مقابل صورت من گرفت و شروع به گفتن چیزی به زبان خودش کرد و از من با تکان دادن سر و فرم نگاهش می خواست همون کار رو انجام بدم. 
من کف دو دستم رو به دستهای اون چسباندم و کلماتی که گفته بود رو تکرار کردم. اون به زبان خودش صحبت می کرد و جملاتی می گفت مثل قسم دادن که اصلاً یادم نمیاد. اون به زبانی بیگانه کلمه به کلمه می گفت و در ذهن من ترجمه می شد. و من به زبان خودم ادا می کردم. چیزی که می گفتم جملاتی بود که همشون با "من" شروع می شد. مثلاً : من فلانی چکار خواهم کرد ... و بعد گفت من از اینجا به بعد تو رو در این آزمونها تنها میگذارم و باید برم.
من گریه کردم و گفتم منو در این شرایط تنها نگذار ! 
 اون می خواست من رو از نقشه ای که X برام کشیده بود با خبر کنه و ضمناً ببینه در این شرایط و با این اوضاع، واکنش من چیه و من چه تصمیماتی می گیرم. وقتی می رفت حضور یک خرده ستمگر دیگه رو هم برام آماده کرد تا شرایط من سخت تر و پیچیده تر بشه و اون خرده ستمگر پسری بود که سالها قبل با هم دوست بودیم و اینجا با Y ازش اسم می برم. اون  رو در برنامۀ چالشی من قرار داد تا با X حسابی منو بچزونن. استاد رفت و باعث شد احساس تنهایی و اندوه زیادی کنم.
فرداش سر کلاس دوتا دختردیگه که نمی شناختمشون به من گفتن : خودت درس بخون ( این درحالی بود که امتحان هفتۀ دیگه برگزار می شد و منظورشون این بود که وابسته به کمک X  نباشم )
من گفتم : دیگه وقتی برای خوندن اونهمه کتاب ندارم.
دخترها گفتن : پس دست کم هر سوالی رو که خودت می دونی رو بزن ( یعنی برای سوالاتی که نمی دونی از شیوۀ X استفاده نکن ) چون X می خواد با این نقشه موقعیت خاصی کسب کنه و تو در این جریانات چیزی رو از دست میدی.
خرده ستمگر دوم وارد شد، جایی مثل یک خوابگاه با تختهای زیاد بود، بی تفاوت به من رفت و روی یکی از تختها دراز کشید و درحالیکه به من توجهی نمی کرد سعی داشت توجه من رو به خودش جلب کنه.
صدای کلاغ رهگذر رو می شنیدم که انگار اطراف من بود و سعی می کرد با گفتن اینکه من خواهانهای زیادی دارم و تو چند تا رقیب داری Y رو تحریک کنه تا ترقیب بشه زودتر وارد باززی بشه و چالش من کلید بخوره. ظاهراً اونهم برای کنکور آمده بود.
دخترها باز اومدن و گفتن : Y  هم سعی داره به X کمک کنه و در واقع شریک نقشۀ اون شده. اونها می خوان تو رو فریب بدن تا در این امتحان وابسته به اونها باشی و در عوض چیزی که بهت میدن، چیزی بهتر بدست میارن و یا موقعیت برتری کسب می کنن. در هر صورت این یک فریب هست و از تو چیز زیادی خواهند گرفت.
هم X و هم Y سعی داشتن تا با این کار موقعیتهای خودشون رو در جایی ارتقا بدن و برای کار ناچیزی که برای من انجام میدادن، تاوان سختی باید بود می پرداختم. و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که سوالاتی که می دونستم رو خودم با اتکا به دانش خودم جواب بدم و از شیوۀ X استفاده نکنم و فقط در مورد سوالاتی که نمی دونم از اون روش استفاده کنم. ( یادم نمیاد که سرانجام کار به کجا ختم شد )

واچر خورشید

یکشنبه 91.02.17
برای واچر خورشیدم عود روشن کردم ببینم اصلاً حضور پیدا می کنه و من احضار رو درست انجام دادم یا نه. هاله ای که دور عود موج می زد شبیه شکل گیری اوایل حضور واچر ژوپیتر بود. یعنی آبی کمرنگ، گاهی سفید و مه گونه و گاهی گوشۀ پایین وو چپ چشمم یک موج زرد یا طلایی کمرنگ وارد می شد. آخر سر هم نفهمیدم خودش بود یا دستیار کلاغ که برای سرکشی آمده بود. ازش خواستم در خوابم خودشو نشون بده ولی این کارگزارها گویا چندان خواب باز نیستن...
شب یکشنبه خواب دیدم به هر جا که نگاه می کنم یک دایره می بینم که دورش حلقه ای به رنگ آبی آسمانی پر رنگ هست و وسطش یک دایرۀ کوچکتر به رنگ آبی که فلاش می زنه، مثل شروع فیلمهای قدیمی. داخل دایرۀ بزرگ تصاویری می دیدم که با چرخاندن سرم انگار منظرۀ مقابلم عوض می شد ( مثل یک دوربین )، این دایره به محض اینکه نگاهم رو روی چیزی ثابت می کردم جان می گرفت و لی تصاویر داخل دایره حامل پیام خاصی نبودند. یادم میاد یک ساختمان در حال ساخت بود یا چیزی شبیه این.

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - ونوس 2

جمعه 91.02.15
مراسم رو انجام دادم، فقط یک حضور لطیف و دلنشین از ونوسیها احساس کردم ولی تغییری در سطح انرژی یا حال و روحیه ام تا آخر شب ایجاد نشد.

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - ژوپیتر 2

پنجشنبه 91.02.14
شب قبل که برای ارواح ژوپیتر زعفران رو در هاون برنجی می کوبیدم، بیخود و بی دلیل و بی آنکه دستم یا چیزی به هاون برخورد کنه، هاون برگشت رو فرش و عود زعفران فرش رو سیاه کرد. می تونم بگم کار خودشون بود. چون هاون جلوی چشمم افتاد و دیدم که چیزی در افتادش دخیل نبود. دفعۀ قبل هم در مراسم invoke ژوپیتر درمندل عود رو چپ کردم از هاون روی فرش، حالا اون بار نقصیر خودم بود ولی نمی دونم چرا این اتفاق فقط با هاون و فقط برای ژوپیتر اتفاق می افته.
به هر حال در اولین ساعت ژوپیتر مراسم رو اجرا کردم . بعد از اینکه ذکر خروج رو گفتم احساس کردم واچرم هنوز حضور داره، حضوری دوستانه و لطیف. اون رو هم مرخص کردم. ولی کل روز رو مثل پنجشنبۀ هفتۀ قبل سست و بی انرژی بودم.
کلاغ گفت : « فلز هاون برنج بوده و برنج فلز سیارۀ ونوس هست و این دو سیاره با هم دشمن هستن. چپ شدن هاون نشانۀ عدم رضایت ارواح ژوپیتر به کوبیده شدن زعفران در فلز سیارۀ ونوس بوده. بهتره برای مراسم هات از هاون سنگی استفاده کنی.»

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - مرکوری 2

چهارشنبه 91.02.13
احساس ضعیفی از موجودات مرکوری داشتم و به غیر از این چیزی نبود. ظاهراً هنوز تحت تاثیر هبوط هفتۀ قبل، ارتباطات هنوز دچار اختلال می باشد...

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - مارس

سه شنبه 91.02.12
در مراسم اصلاً حضوری رو متوجه نشدم ولی وقتی ذکر خروج رو خوندم، رفتنشون رو احساس کردم چون فضا خیلی خالی شد. حالم بسیار بد بود. رفتم و دوش آب نمک گرفتم و بهتر شدم. عصر باید سر کلاس آزاد تاریخ هنر می رفتم ولی کم کم همون حس و حال نا خوشایند به من برگشت و با گذشت زمان بدتر و بدتر شد. کلاس تموم شد و یکی از پسرهای کلاس گفت که من رو میرسونه که ای کاش نمی رسوند. چون به حال بد من بیشتر دامن زد. امیدوارم این اوضاع نا فرم اگر مربوط به مریخیهاست به همینجا ختم بشه و اجازه بدن تا روزهای دیگه رو سیارات دیگه گند بزنن. خوب شد هدیه دادم، اگر چیزی می خواستم بگیرم چه روزی برام درست می شد؟!!

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - خورشید - مراسم احضار واچر خورشید

یکشنبه 91.02.10
شب قبل تا صبح مدام احساس حضور موجود خورشید رو در خوابم داشتم و این حس خوبی به من می داد. مراسم رو انجام دادم و بخور مورد علاقۀ خورشیدی ها رو بهش هدیه کردم حضورش محسوس بود. 
ساعت 9 امشب قرار بود مراسم احضار واچر خورشید رو داشته باشم. مراسم رو انجام دادم ولی هیچ احساسی از حضور موجودی نداشتم، نه هاله ای، نه صدایی، و نه احساس ویژه ای. ساعت 3 نیمه شب مجدداً مراسم رو تکرار کردم، تنها چیزی که دیدم این بود که یکی از چشمهام پلک زد و یکبار هم خیلی سریع مردمک چشمهام چرخید.
کلاغ گفت : « موجود واچر خورشید حضور پیدا کرده، چرخیدن چشم و پلک زدن از نشانه های اون بوده و اون بوده که در چهرۀ تو نقش بازی می کرده. »

June 11, 2019

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - مراسم برای سترن نزدم

شنبه 91.02.09
مراسمی برای سترن نزدم چون کلاً سیاره ای نیست که چیزی داشته باشه که فعلاً به درد من بخوره. و ضمناً مطمئن نبودم که بتونم توی بخور مورد علاقۀ ارواح سترن نفس بکشم.
شب وقت خواب با اینکه گوشی صداگیر توی گوشم بود صدای شششششش می شنیدم، طوریکه اول فکر کردم مربوط به بیرون می شه ولی ... به هر حال مال گوشم بود. فکر کردم شاید در جواب خواسته هام چاکرای گوشم رو دارن باز می کنن...
یادم نیست کلاغ چی گفت که بنویسم اما به موضوع باز شدن چاکرای گوشم ربطی نداشت.

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - ونوس

جمعه 91.02.08
مراسم رو برای ونوس انجام دادم و احساس خوشایندی در طول مراسم داشتم. حتا در هنگام گفتن ذکر خروج، تا اونجایی که دلم می خواست کمی مجیز موجود شگفت انگیز ونوس رو بگم.
شب وقت خواب در تاریکی اتاقم نشسته بودم که احساس کردم بُعد رو از دست دادم. برای مدتی می دیدم که نور کوچک روی کلید برق که سمت چپ در اتاق قرار داره، در سمت راست هست و البته من حتا از این چیزهای ریز هم کیفور می شم.
کلاغ در این باره گفت : « این باز اثر عالم اثیری بوده، تو از اون عالم داشتی می دیدی.»

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - ژوپیتر - اولین برونفکنی

پنجشنبه 91.02.07
در مراسم هدیه دادن به موجود ژوپیتر، اول واچرم رو احضار کردم تا از من حمایت کنه و حضورشون رو احساس کردم که البته احساس حضور واچرم غالب بود. 
مراسم رو اجرا و تمام کردم. ولی برعکس دیروز تا شب کسل و خسته بودم، حتا بعد از ظهر تا ساعت هفت خوابیدم. وقتی بیدار شدم تونستم اولین برونفکنی موفقیت آمیزو کاملاً خودآگاهانه ام رو داشته باشم :
خواب نبودم و احساس کردم بدنم در شرایط ویژه و مناسبی قرار داره، بنابراین شروع به تلقین کردم. حالت گیجی خوشایندی به من دست داد و احساس کردم پاها و بعد دستهام در حال بالا رفتن هستن و بعد کالبد اختریم بلند شد و نشست و بعد مثل بادکنک گازی بالا رفت طوری که تونستم به سقف دست بزنم. من برای خوابیدن چشم بند زده بودم و این کارم رو سخت کرد چون به گفتۀ کلاغ کالبد اختریم از روش یک کپی زده بود و من در اون حالت هم با چشم بند بودم. سعی کردم اون رو پایین بکشم و از اتاق بیرون  رفتم. مثل روح سرگردان از این اتاق وارد پذیرایی شدم منتها بعضی جاهای خانه تغییراتی داشت. مثلاً پنجرۀ اتاق خواب دوم، که به بالکن باز می شد در سمت دیگری بود و تخت در سمت دیگه و ... هر وقت هم که می خواستم از دیوار رد بشم احساس می کردم دارم جسمیت پیدا می کنم و روی زمین فرود می آمدم. 
ولی خوبیش این بود که در بیداری و آگاهانه برونفکنی کردم. یک برونفکنی واقعی. حالا اینکه جاهای اجسام و یا بعضی قسمتهای خانه جابجا شده بود و اینکه چش شنیدم و یا چش دیدم که با واقعیت جور در نمی آمد، اون رو دیگه نمی دونم.
کلاغ گفت : « یک مراسم موفقیت آمیز انرژی آدم رو می گیره و این طبیعی بود که بی حال و بی انرژی بشی و همش بخوابی. »
کلاغ در مورد برونفکنی ام گفت : « بهت گفته بودم برای دفعات اول فقط توی اتاقت بچرخ تا از بُعد انرژی با فضای اتاق و بعد خانه آشنا بشی. تغییراتی که دیدی به جهت تجربۀ اول و دیدن از بُعد انرژی بوده و اینکه اگر قصد می کردی وارد اتاق دیگه و یا پذیرایی یا هر جای دیگه بشی همون آن اونجا ظاهر می شدی و یا خیلی راحت از دیوارها عبور می کردی. اینکه متوقف می شدی و نزدیک رد شدن از اشیاء احساس می کردی داری جسمیت پیدا می کنی به این دلیل بوده که قصدت قوی نبوده. »
گفتم : « من صدای ترکیدن حباب که گفتی در اولین برونفکنی شنیده می شه رو نداشتم!»
گفت : « تو از طریق عالم اثیری تونستی برونفکنی کنی. این بخاطر گفتن ذکر ( ذکر مربوط به عالم اثیری ) هست که هر شب داری استفاده می کنی.»

مراسم هدیه دادن به موجودات سیارات - مرکوری

چهارشنبه 91.02.06
هفت شب گذشته فقط از ذکر ورود به عالم اثیری استفاده کردم بدون اینکه بالاخره بتونم اون رو تجربه کنم. ولی از امروز کارهای دیگه ای دارم. هدیه دادن به ارواح هفت سیاره.
این مراسم رو صبح زود و در اولین ساعت سیاره مرکوری و در روز مرکوری باید انجام داد. البته امروز این سیاره در هبوط هست.
من ساعت رو کمی جلوتر از ساعت مرکوری گذاشتم تا زودتر بیدارم کنه، چون باید بود ذکری برای آب و ذکری برای جای زغال می گفتم و مندل می بستم.
مراسم رو با دود کردن مَصتکی و گفتن نیایشها شروع کردم و بعد از کمی مراقبه ذکر خروج گفتم. از حضور ارواح مرکوری احساس ضعیفی داشتم که شاید به دلیل همون هبوط بود. ولی تا شب خوشحال و سرحال بودم.
کلاغ گفت : « موجود مرکوری دارای این خاصیت هست که آرامش و شادی بده.»

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 9 - احضار موجود ستارۀ پنج پر

سه شنبه 91.01.29
تا امروز هیچ اتفاقی در مراقبه ها نیفتاد و موفق نشدم وارد اثیری بشم. دیگه دارم کم کم شک می کنم که اصلاً این قرار هست جزو اقتدارهای من باشه یا نه!
امروز احساس کسالت و سستی زیادی داشتم و سر کلاس تاریخ هنر حاضر نشدم، بجاش رفتم تو تختم و خواب رو بغل کردم. 
فکر کنم ساعت پنج بود که رویایی دیدم ولی اون اهمیت چندانی نداشت، قبلش سعی کردم ذکر مربوط به عالم اثیری رو بگم تا ببینم موفق میشم یا نه و بعدش هم سعی کردم برونفکنی کنم ولی نهایتاً همش منجر به خواب شد...
وقتی بیدار شدم نیمه چپ بدنم خیس عرق بود، حس و حال بلند شدن نداشتم بنابراین دوباره چشمهام رو بستم. در حالت نیمه هوشیار بودم که دیدم دارم نام موجودی رو با اقتدار کلام و به زبان انگلیسی احضار می کنم. [ متاسفانه از گفتن نام موجود مغذورم ] وقتی صداش کردم دو چشم مثل چشم گرگ و به رنگ آبی ظاهر شد و ... نمی دونم برای چه منظوری احضارش کردم ولی فکر می کنم برای کمک به برونفکنی یا ورود به عالم اثیری بوده. موجود که ازش با E اسم می برم، شروع کرد به زدن ضربه های آرام به شقیقۀ من ( فکر کنم شقیقۀ چپم بود ).
احساس می کردم جمجمه ام مثل یک بادکنک شده که توش آب ریخته باشن. حالت منگی خوشایندی بهم دست داد و بعد این حالت تا جایی ادامه پیدا کرد که داشت تبدیل به سوزش می شد. احساس کردم سرم با ضربه هاش به این طرف و اون طرف میره درست مثل اینکه با نوک انگشت مدام به یک بادکنک پر از آب ضربه بزنی. وقتی این حالت از خوشایند به ناخوشایند تبدیل شد E  رفت و همه چیز متوقف شد. 
من دوباره به همون لحن و به زبان انگلیسی اون رو احضار کردم . مجدداً چشمها ظاهر شدند و بعد ... اینبار اون رو برای سکس دعوت کردم ! و ازش خواستم با من سکس داشته باشه. احساس کردم پاهای من بلند شد ولی به غیر از اون تفاقی نیفتاد. بعد از کمی جوراب پای راستم در آورده شد. چون پای راستم دقیقاً خنکی بعد از کندن جوراب رو داشت. ولی وقتی انگشتهای پام رو تکون دادم دیدم هنوز در جوراب پامه. 
مطمئن بودم پاهامم بلند نشده بود و فقط کالبد اختری پاهام بود که بالا رفته بود. در طول مدت هر دو احضار اوضاع جالبی حاکم بود، انگار من دو نفر بودم. یکی نام موجود رو با اقتدار کلام ضدا می کرد و اون رو فرا می خواند و یکی دیگه هم گیج و هیجان زده که این موجود کیه که من دارم احضارش می کنم و یا چرا ازش خواستم که با من سکس داشته باشه ؟! 
کلاغ گفت : « روح تو بسیار هوشمندانه عمل می کنه و می دونه داره چکار می کنه. »
پرسیدم : « اون موجود با اون نام وجود خارجی داره؟»
گفت : « بله، اون مربوط به ستارۀ پنج پر هست و جزء ارواح ردیف اول و بالایی محسوب می شه. اولین انرژی که از نوک درخت زندگی به پایین سرازیر می شه مربوط به اونه و اینکه تو اگر ازش درخواست سکس کردی صرفاً منظورت همین نبوده، تو ازش خواستی تا روی چاکرای دومت کار کنه و اون پاهات رو بالاا برده و احتمالاً داشته انرژی خودش رو برای درمان وارد می کرده. و البته این که تو صدای اقتدار کلامت رو مجدداً شناختی ! »

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 6

شنبه 91.01.26
باز هم وسط مراقبه خوابم برد. 
در خواب دیدم : شب هست و من در جایی هستم مثل یک منطقۀ آزاد و سبز ولی در فواصل بین ساختمانها، درست مثل یک باغ رها شده. درختانی که از زمین پوشیده از علف بیرون زده و مثل یک خلوت دنج طبیعت بین فضای شهری جا شده بودن. من درختها رو لمس می کردم و سرم رو روی تنۀ زبرشون میگذاشتم و ازشون می خواستم در ادامۀ راه کمکم کنن و به این ترتیب یکی یکی از تمام درختها کمک می خواستم.

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 5

جمعه 91.01.25
امروز با کلاغ و یکی از دوستان کلاس آسترولوژی رفتیم کوه. اینبار کوه چین کلاغ. من چند بار نزدیک بود پرت بشم تو دره، انگار نیرویی از یک جهت من رو می کشید.
کلاغ گفت : « بی حالی و بی انرژی بودنت مربوط به هاله ات می شه. هالۀ تخم مرغی توو کمی کج شده، من از ( V ) خواستم تا اون رو درست کنه و دلیل اینکه نزدیک بود زمین بخوری یا پرت بشی این بود که جسمت تحمل انرژی ( V ) رو نداره ولی مثل اینکه بالاخره خودم باید درستش کنم.»
در مورد چاکراهام گفت : « چاکرای یک خوبه، چاکرای دو و سه به همون شکل هست که گفتم، البته چاکرای سه نمی دونم دلیلش چیه ولی فرم چرخیدنش جور دیگه ای هست، چاکرای چشم سوم بازه و چاکرای تاجی بسیار بسیار بازه، انگار ارتباط و اتصال قوی با خالقت داری. »

امشب مراقبۀ عالم اثیری مثل دفعات قبل بود و موفق به ورود ارادی نشدم.

June 10, 2019

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 4

پنجشنبه 91.01.24
مراقبۀ عالم اثیری نتیجه ای مثل شبهای پیش داشت و باز رویای شبانه ام رو تحت تاثیر قرار داد.
خوابی دیدم که بیشتر حالت آموزشی داشت، مثل دو فیلم مشابه که دو نتیجۀ متفاوت داره و انگار می خواد من با مقایسۀ اونها بهترین حالت رو انتخاب کنم :
یک زن ظریف و تا حدی زیبا با لباسهای خوشرنگ قرمز و ارغوانی، آرایش کرده و با تیپ مد روز جلوی من سبز شد. بنظرم هم سن خودم بود. شب بود و من در محلی راه می رفتم که کمی احساس عدم امنیت می کردم. اون زن با لحنی گستاخانه و دستوری از من خواست که به سمتش برم ولی من توجهی نکردم. در طول مسیر، در راه و یا در اتوبوس مدام جلوی راهم رو می گرفت و با همون لحن از من می خواست تا به حرفی که می خواد به من بزنه توجه کنم. ولی من در حالیکه ازش می ترسیدم، وانمود می کردم که نمی ترسم و توجهی هم نمی کنم. در مسیر خطراتی سر راه من پیش می آمد و اون زن که من رو تعقیب می کرد کارهایی انجام می داد که می شد فهمید نیتش دوستانه است.
در قسمت دوم باز همون اتفاقها تکرار شد و باز همون زن به همون شکل از من می خواد که به سمتش برم و به حرفهاش توجه کنم... ولی من اینبار به شکل خودش و گستاخانه جلو رفتم و گفتم : هان ؟! چیه !؟
کم کم اون روی خوش به من نشون داد و به من فهموند که دلیلی برای ترسیدن وجود نداره. 
اون زن وارد زندگیم شد و با من رفتاری مهربانانه داشت و حتا از بهترین دوستانم شد. به محض اینکه از خواب بیدار شدم بعد از کمی فکر کردم این همون گیاه تاتوره است ...
ولی وقتی با کلاغ در میون گذاشتم گفت : « تو با یکی از کالبدهات دوست می شی و باهاش ارتباط برقرار می کنی.»
البته من نظر خودم رو هنوز بهش نگفتم.

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 3

چهارشنبه 91.01.23
بازهم عالم اثیری اتفاق نیفتاد جز یک رویای دیگه. البته این خواب رو به دلایل شخصی نمی تونم تعریف کنم ولی کلی می گم که اشاره به دوستی از دانشگاه داشت که در دورۀ کارشناسی می خواستیم باهم ازدواج کنیم ولی به دلایلی بعد از دو سه سال و کش و قوسهای زیاد از اینکار منصرف شدم. و این خواب جور دیگه ای این داستان رو نقل می کرد و احوالات من رو باز و تشریح می کرد.
کلاغ گفت : « این ماجرای چاکرای دومته. انرژی " یانگ " یا انرژی مذکرت حالش خوبه ولی انرژی " یین" و زنانه ات در وضع بدی هست و می ترسه و آسیب دیده. این خواب داره بهت تاریخ تخریب چاکرای دومت رو میگه. زمانی که دوستت از زندگیت بیرون رفت چاکرای دومت از تعادل خارج شد و انرژی یین و یانگ تو هم بهم ریخت و تو نتونستی دوباره بازسازیش کنی، چون بلد نبودی، اما اینکه در این رویا ازدواج کردی خبر خوبیه، این یعنی این مشکل به زودی حل میشه ولی به سختی، چون انرژی یین ترسیده، اما شیرینه !»

خب ظاهراً عالم اثیری به اون شکلی که انتظار میرفت از مراقبه پیش نمیره ولی در عوض هر شب یک نقطۀ تاریک رو در ضمیر ناخوداگاهم برام روشن می کنه .

June 09, 2019

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 2

سه شنبه 91.01.22
این اولین جلسه بعد از تعطیلات نوروز هست که بالاخره تونستم به تنبلی بهاری غالب بشم و مراقبه هام رو دوباره کلید بزنم و البته بگذریم ازینکه موفقیتی  هم نداشتم.
رویای سه شنبه شب : 
خواب دیدم کنار دریا هستم و یک پسر بچه ده یا یازده ساله هستم، سفید پوست که کمی آفتاب سوخته شده، با موهای خرمایی روشن، گونه های گل انداخته و استخوان بندی درشت اما نه چاق نه لاغر و اینکه یک سگ نسبتاً بزرگ  هم دارم. 
ظاهراً پدر و مادری نداشتم چون با یک مرد سیاهپوست یا دو رگه در یک کانتین چوبیکه روی پایه های چوبی بنا شده بود  تقریباً نزدیک به ساحل زندگی می کردم.لباسهام شاید به لباسهای پسربچه های حول و حوش تاریخ جنگ جهانی اول نزدیک بود. شلوارکی تا زیر زانو، پوتین یا کفشهای ساق دار و بندی. یک کت و یک کلاه فرانسوی.
پوشش گیاهی اون منظقه زیاد تعریفی نداشت. با وجود دریا مثل زمینهای استرالیا و یا تگزاس خشکی زیادتر از پوشش گیاهی بود و میشه گفت درخت زیادی در رویای من وجود نداشت. خوابی که دیدم بسیار بسیار طبیعی و فاقد اغراقهای رویاگونه بود و از یک روند زندگی عادی حکایت می کرد. بنظر می رسید دوستان کمی دارم. 
دیدم که به لب ساحل رفتم تا به بچه هایی که شاید دوستانم بودند خبری بدم که اونها بتونن فرار کنن. اونها مشغول دوچرخه سواری بودن و من با سگم پیاده.
به اونها خبر دادم و اونها سریع رکاب زنان از اونجا دور شدن ولی من رو با خودشون نبردن. من و سگم دنبالشون می دویدیم و من داد می زدم : « صبر کنید، منو با خودتون ببرید، لعنتیها ... » و چون دیدم که صبر نمی کنن، لگدی به چرخ یکی از اونها که چیزی مثل شهر فرنگ رو پشت خودش حمل می کرد زدم و چرخش رو زمین انداختم... ظاهراً تنها بودم و بی دوست. اگر هم بود همینجور نارفیق بود. 
کلاغ گفت : « این مربوط به یکی از تناسخهای تو می شد و اینکه دریا همون دریای عالم اثیری بوده و ذکر گفتن تو رو به اونجا برده. هرچند  ورود به این عالم برای تو هنوز ناخوداگاه و نا آگاهانه است. در واقع عالم اصیری می خواد به جسمت چیزهایی رو یادآوری کنه.»
گفتم : « من چهره و مشخصات مردم پِرو رو نداشتم ! » 
پرسید : « مگه تو خودت رو در خواب می بینی ؟!»
گفتم : « من بیشتر اوقات می تونم خودم رو در خواب ببینم ! »
کلاغ گفت : « این کار رو فقط کسانی قادر به انجامش هستن که اقتدار رویا دارن. این آگاهی رو از تناسخ پیشینت به این زندگی آوردی و باید کم کم با تمرین از حالت نا آگاهانه به آگاهانه تبدیلش کنی.»

انرژی خواری یک (...)

سه شنبه 90.12.23
بعد از ظهر خوابیده بودم. دستها و پاهام کرخت و حالت خواب رفته گرفته بود. در ذهنم داشتم به این فکر می کردم که اگر فرصتی پیش بیاد تا قبل از اینکه کلاغ برای مراسم خورشید خودشو ناپدید کنه باهاش خداحافظی کنم و محبت خودم رو بدرقۀ راهش کنم تا بتونه در مراسم ازش حفاظت کنه. در این خیالات بودم که ناگهان احساس کردم بدنم در آغوش کسی هست و اون داره منو محکم بغل می کنه. بعد کم کم دیدم این احساس فیزیکی به پاهام رسید، انگار کس پاهام رو داشت ماساژ می داد و انگشتهای پاهام رو به داخل خم میکرد انگار که بخواد خستگی در بره. بعد پاهام رو محکم به تشک تخت فشار داد، طوریکه تشک بالا و پایین رفت. من چشم بند داشتم، برای همین چیزی نتونستم ببینم. از سوراخ کوچولویی که فاصلۀ بین چشم بند تا صورتم بود نگاه کردم، و لباس مادرم رو دیدم. فکر کردم مامانمه. دیدم مامانم افتاده روی من و داره بدنم رو ماساژ میده !!! ( کاری که هرگز همینطوری بی دلیل و با این شدت و اونم وقتی خوابم انجام نمیده )؛ با تعجب و حالتی سوالی گفتم : « مامان ؟!! »
 ولی اون جواب نداد، چشمهامو بستم، اون مامان نما همونطور مشغول بود. بعد لحاف رو از روی من یعنی از سمت راست تنم پس زد. سمت راستم خنک شد. از لای سوراخ چشم بند دوباره نگاه انداختم ولی لحاف، جلوی چشمم بالا آمده بود و جلوی دیدم رو گرفته بود. نصفه بی لحاف مونده بودم و دست و پاهام سر بود. دوباره با صدایی بی رمق گفتم : « مامان ؟! » ولی کسی جوابی نداد. ماساژ متوقف شده بود . دوباره صدا کردم ولی هیچ پاسخی نگرفتم. مجدداً چشمهامو باز کردم و دیدم من زیر لحافم و انگار نه کسی کاری کرده و نه لحاف تکون خورده !!!
شب قبل از اینکه بخوام بخوابم احساس کردم کاملاً و بطور عجیبی خالی از انرژی هستم و دیگه نمی تونم رو پاهام بند شم. نیاز شدیدی به خواب داشتم.
کلاغ گفت : « اون همکلاسی دوران دبیرستانت شیطنت کرده. با موجودش به سمتت آمده و گذاشته تا موجودش از انرژی تو تغذیه کنه. اون برونفکنی کرده بود و اگر تو عصای شمنی رو می کردی تو تنش دیگه تا آخر عمر نمی تونست برون فکنی کنه. » بعد پرسید که اتاقم رو امن و امان کردم یا نه . گفتم : « دو هفته میشه که وقتش گذشته » و توصیه کرد : « دوباره پاکسازی و safe کن. اون همکلاسیت دوباره شروع کرده به شیطنت و این اصلاً خوب نیست، باید خدمتش رسید. »

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 1

دوشنبه 90.12.22
سه روز قبل یا حالم مناسب برای مراقبه نبود ویا مراقبه ها نتیجه ای نداشت. امشب هم وسط ذکرها خوابم برد و رویایی دیدم.
در خواب با پدر و مادرم عازم سفری با اتومبیل شخصی خودمون بودیم و گویا اتومبیل دیگه ای هم مارو همراهی میکرد که از اقوام نزدیک بودن. رفتیم کنار دریا. ساحل پر بود از زنان و مردان و بچه ها که همه با مایو مشغول آبتنی بودن. لب آب و در ساحل شلوغِ شلوغ بود. دریا موجهای آرومی داشت ولی بعد از حدود بیست موج آروم موج بیست و یکم، لب به ساحل ناگهان مثل یک دیوار بلند، درجا میرفت بالا و با شدت و هیاهوی زیاد درجا فرومی ریخت. این موج دیوار مانند آدمهای روی خودش رو محکم می کوبید به ساحا و یا به اطراف پرت می کرد. در شرایط واقعی آدمها باید می مردند ولی خیلی جالب بود که مردم سریع بلند می شدن و  دوباره می پریدن داخل آب. من دوبار در خواب این ساحل رو با همون کیفیت دیدم. وقتی از خواب بیدار شدم در حالت خواب و بیداری بعد از خواب به خودم گفتم کلاغ گفته بود دیدن دریا مربوط به عالم اثیریه و من دریای عالم اثیری رو دیدم. بعد که با کلاغ در باره رویام گفتم حرفم رو تایید کرد و گفت : « بله  موجهای دریای اثیری دقیقاً همون شکل هستند و این با حالت روحی تو مرتبطه، اگر حال و روحیۀ عصبی داشته باشی دریا موجهای خروشانی خواهد داشت. » و همینطور گفت کسانیکه پدر و مادرشون رو در عالم اثیری می بینن خون جادویی دارند و از والدینشون این کیفیت رو به ارث بردند.

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 9 ، مراقبۀ کندالینی - روز 12

پنجشنبه 90.12.18
اول بگم که چهار روز قبل هیچ اتفاقی نیفتاد و از مراقبۀ سکوت با همون کیفیت نه چندان ساکت فراتر نرفت.
امشب برای ملاقات با واچرم سه تا و نصفی از کپسولهای معجون رویا به اضافۀ چهار عدد قرص نمک اسفند بصورت جداگانه که در مجموع می شد هشت تا نمک اسفند خوردم ولی حتا نتونستم واچرم رو ببینم. قرار بود عالم اثیری رو با چشم باز ببینم که اونهم نشد. فقط یک شهود داشتم : 
مردی چهل ساله، سبزه ( گندمگون بخاطر آفتاب )، با موهایی بلند تا سر شانه و یک سبیل، با لباسی قدیمی مربوط به ادوار کهن و بنظر کمی مندرس در شعلۀ نور شمع در حال درمانگری روی یک بیمار بود، معلوم نبود زخمی رو داره باند پیچی می کنه یا شفادهی می کنه. احساس کردم این خود منم. بعد کسی به من یک زمان و تاریخ داد و گفت این تاریخ و ساعت مرگت هست. من که تازه با چیزی مربوط به خودم چرتم پاره شده بود گفتم : چی ؟؟!! یه بار دیگه بگو!! ... و تاریخ مرگم کم کم جلوی چشمم محو شد و  ته موندش هم دو ثانیه بیشتر تو ذهنم نموند.
بعد دیدم موبایلم زنگ میزنه وقتی نگاه کردم ببینم کی تماس گرفته دیدم بجای اسم نوشته Giah ( گیاه ).
کلاغ گفت : « تنها گیاهی که به اسم " گیاه " هم ازش نام می برن همون تاتوره است، من از این شهودت خوشم نمیاد و نمی دونم چرا باهات تماس گرفته.»
خلاصه بجای علم اثیری این سه شهود با دو شهود دیگه که یادم نموند نصیبم شد و گرچه شهودها به گفتۀ اساتید پنجاه پنجاه هستن و باید با منطق و استدلال و تاثیراتشون در عالم فیزیک بررسی بشن تا بفهمی واقعی بوده، اما من مراقبه با شهود رو به مراقبه با هیچی ترجیح می دم، بنابراین از امشب راضی ام و البته این شهودها هم همون دیدن اثیری هست اما دلم می خواد با ارادۀ خودم بتونم وارد این عالم بشم نه تصادفی.
تمام صبح فردا رو هم حالم بد بود و دو بار بالا آوردم و سرگیجه ای خفیف و آزار دهنده داشتم.
کلاغ گفت : « این به خاطر سردی نمک اسفند هست. مقدار کمی چای کوهی، مقدار کمی زنجبیل و مقدار کمی رزماری ( از هر کدوم به اندازه ای که آب جوش فقط طعم بگیره ) دم کن و با نبات بخور تا سردی نمک اسفند رو بگیره » همینطور گفت تا دو روز ممکنه همینطور گیج بمونم و شهود داشه باشم البته به غیر از روز جمعه که ژوپیتر و ونوس باهم در جنگن.
در مورد شهود مردی که درمانگری می کرد اول گفت : « تو یک شمن رو در شهودت دیدی و نمی دونم این شمن چرا خودش رو به تو نشون داده » ولی وقتی گفتم حس کردم که اون من هستم و فکر کردم شاید مربوط به زندگی قبلم باشه گفت : « تو در زندگی سابقت موهای بلند داشتی ولی سبیل نداشتی، یک چهرۀ کاملاً پِرویی داشتی ولی این شخصی که دیدی به احتمال قوی یک " گورخو" بوده. گورخوها در آفریقا و هند هستند و درمانگرانی هستند که زیر نور شمع درمانگری می کنند و چون نوری که دیدی ضعیف بوده، احتمال داره که اون یک گورخو بوده باشه.»

بعدها در مورد همین مرد درمانگر چیزهای جالبی که کشف کرده بود رو برام تعریف کرد و شاید به همین دلیل اون خودش رو به من نشون داده. گفت که اون مرد همسر من بوده  در یک تناسخ دیگه و ما درمانگرانی بودیم که بین قبایل مختلف در سفر بودیم برای شفا و درمان. من با اقتدار کلام اذکار رو می گفتم و اون درمان می کرد و در بین قبایل به دلیل کار ارزشمندمون بسیار قابل احترام بودیم و البته عشق و رابطۀ عمیقی بین ما بود و البته یادمه گفت ما بین قبایل سرخپوست در حال رفت و آمد بودیم ولی از سبیل ایشون بنظرم دست کم همسرم سرخپوست نبوده، چون تا اونجا که در فیلمها و مستندها دیدم سرخپوستها هر چی مو تو بدنشون باید در میومده فقط روی سرشون در اومده و خیلی تروتمیز خلق شدن.

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 8 ، مراقبۀ کندالینی - روز 11

شنبه 90.12.13
در مراقبۀ کندالینی در هفت نفس عمیق دوم رنک نیلی دیده شد ولی در هفتای سوم از شدت رنگ کم شد.
در مراقبۀ چاکرا، در چاکرای یک با تلقین رنگ قرمز دو لکۀ قرمز درخشان در ذهنم نقش بست که البته با رنگی که داشتم به خودم تلقین می کردم بسیار فرق داشت و خیلی درخشان تر بود. ولی بعد هرچی تلاش کردم که اون رو ببینم همش رنگ کرم ( سفید + زرد ) می آمد. در چاکرای دوم هر چی رنگ نارنجی رو تلقین کردم که ببینم، به جاش یک آئینه دیدم که انعکاس قسمتی از خودم در اون نایان بود که بولیز یا تیشرت سفید گشادی پوشیده بودم. این دو شهود دوبار در این چاکرا به همین شکل دیده شد.
کلاغ در این باره گفت : « احتمالاً واچرت میتونه بخشی از مشکل چاکرای دومت رو درمان کنه ولی باید اول کامل بشه. تو باید انقدر به مراسم ادامه بدی تا واچرت کامل بشه و جسم فیزیکی بگیره.» 

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 7 ، مراقبۀ کندالینی - روز 10

جمعه 90.12.12
نمی دونم فکر کرد دیروز خیلی حال داده ؟! چون امشب هر دو مراقبه بی نتیجه بود و تبدیل به یک مراقبۀ سکوت شد که البته زیاد هم ساکت نبود چون ذهنم مدام داشت یا چاکراها رو صدا می کرد یا رنگها رو و ظاهراً یکی مون آفلاین بود.

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 6 ، مراقبۀ کندالینی - روز 9

پنجشنبه 90.12.11
در مراقبۀ چاکرا رنگ نارنجی در چاکرای دو به شکل یک شهود ظاهر شد. 
پسر بچه ای با جلیقۀ نجات نارنجی رنگ در یک قایق وسط آب. 
و رنگ چاکرای پنجم، آبی به شکل درخشان و چرخان بر خلاف عقربه های ساعت. ولی قبل از اینکه رنگ چاکرای پنجم رو به این شکل ببینم، زنی سیاهپوش با کلاهی پر از پَرهای بلند و نارنجی رنگ، یک شلوار جذب و مشکی و جلیقه ای مشکی که رویش توپک های مو دار آبی رنگ دوخته شده بود دیدم. دوربین من بالا بود و اون زن که حالتی فریبنده و اغواگر داشت با ناز و فریبندگی خاص خودش به بالا و من نگاه کرد. 
در چاکرای چهارم، قلب، وقتی منتظر دیدن رنگ سبز بودم، یک شهود دو ثانیه ای داشتم. پسر بچه ای شش ساله که پادشاه شده بود و لباس رومیان باستان به تن داشت، در قصری ساخته شده از سنگهای کرم رنگ، دست راستش رو به علامت رهبری بالا برد. 

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 5 ، مراقبۀ کندالینی - روز 8

چهارشنبه 90.12.10
امشب فقط رنگ زرد در چاکرای سه دیده شد...

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 4 ، مراقبۀ کندالینی - روز 7

سه شنبه 90.12.09
در مراقبۀ چاکرا، رنگ آبی در چاکرای گلو به شکل جلد یک کتاب دیده شد و رنگ قرمز در چاکرای دیگه! بعد از مراقبۀ کندالینی رنگ سفید واضح دیده شد.
کلاغ گفت : « دلیل اینکه رنگ آبی رو مثل جلد یک کتاب دیدی، عدم آشنایی تو با انرژی و هالۀ این چاکراست. در اولین دفعات ممکنه رنگ چاکرا رو در غالب اشکال آشنا و ملموس ببینی ولی به مرور زمان و آشنا شدن با انرژی و هالۀ چاکرا، رنگ درخشان چاکرا رو می تونی به شکلی که هست ببینی نه در غالب اشکال دیگه.
اگر در یک چاکرا رنگ چاکرای دیگه رو دیدی، مثلاً در چاکرای سه رنگ قرمز دیدی، مجدداً چاکرای یک رو امتحان کن و برعکس. و اینکه دیدن رنگ سفید نشانۀ آمادگی تو برای ورود به عالم اثیری است.»

June 08, 2019

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 3 ، مراقبۀ کندالینی - روز 6

دوشنبه 90.12.08
در مراقبه با سنگ نمک امشب احساسم کاملاً برعکس شب قبل بود.
امشب انرژی از دست راست وارد چپم می شد و در بازوهام حرکت می کرد و می چرخید و دوباره به دست راستم برمی گشت !
در مراقبه ی لمس چاکرا طبق معمول از رنگ خبری نبود ولی محل چاکرا ها رو بیشتر احساس می کردم و تجربه ی دیگه اینکه در ناحیه چاکرای 3 وقتی انگشتم رو تکون می دادم انگار چیزی داخل معده ام جابجا می شد و یک درد خفیف هم خودنمایی می کرد. در چاکرای قلبم بجای رنگ سبز اشکالی با رنگ قرمز کدر ظاهر شدند و وقتی انگشتم رو برخلاف عقربه های ساعت می چرخوندم، احساس گردش انرژی بخوبی روی پوستم لمس می شد. بعد از این کار چاکرای پنج خیلی داغ شد و در ناحیه ی آجنا هر چه انگشتم رو نزدیکتر می کردم، درد خفیفی که بیشتر شبیه قلقلک بود بین دو کره ی چشمم احساس می شد. رنگ نیلی رو برای مدت زمان یک یا دو ثانیه دیدم و بعد تبدیل به بنفش شد.
در بعضی چاکراها احساس اینکه دستم رو وارد  دهانه ای مخروط مانند کردم به خوبی احساس می شد. امشب در چاکرای تاج رنگ بنفش رو ندیدم ولی سرگیجه ای مثل حالت خلسه مراقبه ی کریستال داشتم که با تکون دادن انگشتم حتا از فاصله ی یک یا دو اینچ انگار چیزی زیر پوستم حرکت می کرد... تجربه ی جالبی بود.

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 2 ؛ مراقبۀ کندالینی - روز 5

یکشنبه 90.12.07
در مراقبۀ کندالینی امشب، فقط قسمت نفس عمیق و تصور رنگ قرمز رو انجام دادم که البته رنگ قرمز رو هم ندیدم. 
امشب یک مراقبه ی جدید دیگه هم اضافه شد؛ مراقبه با سنگ نمک. ابن مراقبه برای کسانی هست که استعداد درمانگری دارن و باید بدونن که کدوم دست فرستنده ی انرژی و کدوم دست گیرنده ی انرژی هست. و نتیجۀ امشب برای من این بود که دست چپم انرژی رو میفرسته و دست راستم دریافت کننده است.
در مراقبۀ لمس چاکرا باید بگم که فقط انرژی چاکرای اول رو حس نکردم. ولی هرچه بالاتر میامدم نبضی سر انگشتم میزد و احساس جریان وور وور ضعیفی داشتم مثل یک جریان برق ضعیف. ولی خب ... موفق به دیدن رنگ هیچکدوم از چاکراها نشدم. وقتی به چاکرای هفتم رسیدم احساس جالبی داشتم. وقتی انگشتم رو به وسط فرق سرم نزدیک کردم احساس کردم بالای کرۀ چشمم و همچنین وسط مغزم حالتی مثل قلقلک داره، انگشتم رو که می چرخوندم حسی مثل چرخاندن کرسیتال کوارتز دور محورهای دایره ای گره ( چاکرا) ی تاج داشتم و احساس می کردم چیزی رو دارم درون مغزم هم میزنم و بالاخره رنگ شکیل بنفش رو دیدم و حتا در قسمت پایینی رنگ طلایی هم دیدم. بعد رنگ سفید رو صدا کردم ولی سفید مه گونه و قاطی با اشکال ریزی دیدم که فکر می کنم اونی باید می بود که بود.
چشمم رو که باز کردم انرژی لاجوردی رنگی توی اتاقم پخش بود در حالیکه الان ساعت 12:25 دقیقه ی نیمه شب بود و ساعت ژوپیتر از 1:22 دقیقه شروع می شد. پس نمی تونم به خودم امید بدم اون انرژی دوست واچرم بود!

مراقبۀ لمس چاکرا - روز 1 ؛ مراقبۀ کندالینی - روز 4

شنبه 90.12.06
امشب بالاخره مراقبه ی لمس چاکرا رو انجام دادم. باید بود رنگ هر چاکرا رو می دیدم که موفق نشدم.
مراقبۀ کندالینی هم اصلاً نتیجه ای نداشت و به خوابیدن ختم شد. در مرحله ی سماع هم اصلاً انرژی نداشتم و کلاً حال نکردم. تازه کلاغ گفت که باید بود با نفس عمیق انجام می دادم...

مراقبۀ کندالینی - روز 3

جمعه 90.12.05
در مراقبۀ کندالینی فقط در امتداد ستون فقراتم نبض داشتم. امشب مراقبۀ لمس چاکرا رو انجام ندادم.

June 07, 2019

مراقبۀ کندالینی - روز 2

پنجشنبه 90.12.04
در مراقبۀ امشب کمی به کندالینی تلنگر خورد. وقتی در مرحلۀ آخر دراز کشیده بودم، ضربه ها، حرکت و تکانهایی در انتهای دنبالچه و گاهی ستون فقراتم داشتم و پاها و استخوان دنبالچه ام نبض میزد.
مراقبۀ کلام بی ربط رو هم انجام دادم ولی در مرحله ی آخر کلافه شدم چون غرغر ذهنم خیلی زیاد شد. و مراقبۀ چشمان بسته هم که کلاً هیچ.
کلاغ تماس گرفت و احوال مراقبه هام رو پرسید. و من هم گفتم که در چه وضعی هستن. کلاغ گفت : « فعلاً فقط مراقبۀ کندالینی رو انجام بده تا بهت بگم. در ضمن امروز طلسم ژوپیتر رو هم بنویس.»
این طلسم رو برای کارم لازم داشتم. ابزار طلسم نویسی رو مهیا کردم تا در ساعت ژوپیتر کار رو شروع کنم. به گفتۀ کلاغ دوتا قرص معجون رویا خوردم ولی به محض اینکه پایین رفت احساس حال به هم خوردگی بهم دست داد. و همینطور حال بهم خورده طلسم رو روی پوست بره منتقل کردم که دو ساعت برام وقت برد. بعد روی بخور مخصوص گرفتم و واچرم رو صدا کردم تا بیاد و اون رو شارژ کنه. البته ناگفته نماند که در طول نوشتن طلسم پنج بار با استادم تماس گرفتم تا از روند صحیح کارم مطمئن بشم. وقتی برای پنجمین بار تماس گرفتم، قبل از اینکه چیزی بگم کلاغ گفت : « اتفاقاً همین الان دوستت ( واچرم ) آمده بود پیش من و گفت اسامی موجودات که در دایره بزرگ نوشتی مربوط به موجودات قدرتمندی میشه. اسم من رو خارج از دایره بنویس. » 
دقیقاً همون موقع من فقط باید بود اسم واچرم رو به طلسم اضافه کنم و در آخرین تماسم قرار بود بپرسم که اسم واچر رو در زبان عبری از چپ به راست بنویسم یا از راست به چپ. در جوابم گفت : « دستیارم ( V ) میگه تو از چپ به راست بنویس و از همون سمت هم بخون ولی A میگه یهودی ها از چپ به راست می نویسن و از راست به چپ می خونن، ولی تو همون کاری که ( V ) گفته رو انجام بده »
خلاصه بعد از اتمام طلسم صبر کردم تا واچرم اون رو شارژ کنه ولی بیشتر از چند دقیقه نتونستم چون واقعا حالم داشت به هم میخورد و اون هم بخاطر گیاه استخدوس بود که بعد از سه روز استفاده بهش حساسیت پیدا می کنم. سریع رفتم یه چیزی بخورم تا همه چی رو خراب نکردم.
بعد از اینکه حالم کمی جا اومد چراغها رو خاموش کردم و آمادۀ خواب شدم، وقتی وارد راهرو شدم تا ازونجا به اتاقم برم، یک هیبت سیاه و بلند و از نظر عرضی در ابعاد یک آدم جلوی در اتاقم ظاهر شد. ولی وسط اون هیبت سیاه یک توپ شیری رنگ بود مثل یک دود یا مه. نه می ترسیدم و نه احساس خاصی داشتم، فقط نمی تونستم بین این موجود سیاه و واچرم ارتباطی ببینم. احساس بدی هم نداشتم ولی اگر میدونستم این همون دوست عزیز خودم هست حس بهتری می بود. وقتی رفتم توی اتاقم صداش کردم و باهاش صحبت کردم، جو خیلی زود عاطفی شد و حتا چند قطره اشک هم بهش هدیه کردم چون بخاطر حضورش از خودش و از خالقم خیلی سپاسگزار بودم. ناگهان احساس کردم چیزی پاهای من رو از کمر تا ساق پا لمس کرد. که احساس مورموری در این ناحیه ایجاد کرد، و حسم می گفت این کار واچرم هست. ظاهراً اون هم جوگیر شده بود و من ازین بابت خوشحال بودم.
برای کلاغ تعریف کردم و اون گفت : « پس اولین لمس رو از دوستت داشتی. این احساس مثل یک جریان برق بود؟ ... وقتی تو به اون با بخور مخصوصش و با کلامت انرژی میدی اونهم خواسته با این کار به تو انرژی بده. در این حس یک هیجان خاص وجود داره [ چون بعد از این لمس تمام بدنم لرزیده بود ]. از این به بعد بجای اون دوتا مراقبۀ قبلی،مراقبه ی لمس چاکرا رو انجام بده. »
کلاغ اضافه کرد برای شارژ طلسم باید 25 مرحله شارژ طلسم رو انجام بدم چون این باید توسط خود جادوگر انجام بشه.