September 13, 2022

برونفکنی هفدهم

 یکشنبه 1393.09.02
بعد از ظهر بود که برای برونفکنی به تختم رفتم و دراز کشیدم. اول کاملاً به پشت خوابیدم ولی فقط وقت تلف کردن بود بنابراین برگشتم و به پهلوی راست خوابیدن را امتحان کردم. کاملاً صاف مثل حالت مجسمۀ "بودای لمیده". بعد از کمی که گذشت کالبد اختری ام از پشت تاب خورد و بیرون آمد و جلوی تختم روی زمین افتاد. بلند شدم و به سمت پنجرۀ اتاقم رفتم چون می خواستم پرش را امتحان کنم. وقتی از جلوی کتابخانه ام رد می شدم سعی کردم اسم کتابها را هم بخوانم و به خاطر بسپارم ولی انگار که عینک نداشته باشم و چشمم ضعیف باشد نوشته های مدام تار و بعد واضح دوباره تار می شد. البته بعد از برونفکنی متوجه شدم که کتابهای آنجا با واقعیت متفاوت بود چون در طبقۀ اول کتابخانه ام، سمت چپ خالیست ولی آنجا در همان سمت چند کتاب بود. روی تخت را نگاه کردم ولی خودم را ندیدم نه خودم نه کسی دیگر حتا آن دخترها که هر بار با من درگیر می شدند انگار بعد از دیدن مرگ پدرم رسالتشان با من تمام شده بود و پی کار خود رفته بودند.
ولی یک مشکل دیگری هم بود؛ چشم جسمم گاهی باز می شد و من فکر می کردم که با چشم اختری ام در حال دیدن هستم ولی وقتی راه می رفتم زاویۀ دیدم تغییر نمی کرد.
فکر کنم چون خیلی وقت بود که بیرون نزده بودم برونفکنی اخیرم دچار اختلال  بود و فراموش کرده بودم چطور از چشمهایم استفاده کنم تا آن یکی باز نشود.
x
به جسمم برگشتم و دوباره سعی کردم بیرون بیایم تا شاید این بار بتوانم با چشمهای اختری ببینم. بالاخره در دور دوم خود را به پنجره رسانیدم ولی دوباره تصویر روبرویم محو شد. ظاهراً باز هم چشمهای جسمم داشت در کار چشمهای کالبد اختری دخالت می کرد. هر چه سعی کردم تصویر بازیافت نشد و برونفکنی بی نتیجه ماند. اما خوشحال بودم که بعد از مدتها توانستم دوباره بیرون بیایم.

باز هم خشم...

 

شنبه 1393.09.01

اواسط هفتۀ قبل دوباره درگیر خشم با یکی از اعضای خانواده شدم. دعوای شدیدی بود و عجیب اینکه تا روز قبل هم دست از سرم بر نداشته بود. بعد از پایان مشاجره از این به خود می تابیدم که دوباره بازیچه شدم و مثل گذشته و یک آدم عادی – نه سالک – رفتار کردم ولی بعد دیم که نه... انگار می خواهم و منتظرم که یک حرکت دیگر ببینم تا مثل آتشفشان به رویش بپاشم. انگار خشم به شکلی عمدی و آگاهانه پشت در منتظر ایستاده تا با کوچکترین حرکتی که می بیند حمله ور شود.
آن روز بعد از آنکه نقطۀ اوج خشم رد شد پیش خود گفتم خدا کند فرصت دیگری به من داده شود تا این بار مثل یک سالک شاهد خشمم شوم و شکارش کنم نه مثل یک آدم عادی منفجر شوم.

گویا این خشم بی دلیل ادامه پیدا کرده تا من بتوانم راه حلی برایش پیدا کنم. بعد از شروع سلوک هیچگاه پیش نیامده بود که اینطور روی این موضوع قفلی بزنم و تا این حد ذهنم را در هرج و مرجی بی وقفه بیابم.

همۀ آن عبارات تاکیدی که برای یادآوری و آموزش، روی درب کمدم چسبانده بودم در این مدت برایم حکم تعدادی جوک مسخره و بی معنی را داشت که حتا باعث خنده هم نمی شد.

***

اثرات خشم خودش آمد و خودش هم ناپدید شد بدون آنکه من در ناپدید کردنش دخیل باشم. هفت روزی طول کشید بی آنکه بفهمم چطور شد که یقه ام کرد و چطور شد که یقه را بالاخره ول کرد و رفت. این واقعاً برایم زجرآور است که اختیاری رویش ندارم.

ذهنم واقعاً در این هفت روز سنگ تمام گذاشت تا جایی که دلم می خواست مغزم را با یک ماشه از این زحمت بی وقفه خلاص کنم.

مراقبه روی چاکرای ریشه

دوشنبه 1393.07.21

دیشب محض تنوع و اینکه ببینم بالاخره موفق به دیدن رنگ چاکرای ریشه می شوم یا نه مراقبه ای کردم. 

باز هم موفق به دیدن رنگ قرمز نشدم، بعد از اینکه از دیدن رنگ قرمز به کل نا امید شدم برای مدتی نفس عمیق کشیدم که منجر به دیدن رنگ سفید کم عمق و کم رنگی شد. در آخر با خالقم شروع به درد دل کردم و از اینکه در این مسیر تنها رها شده ام گله کردم. از اینکه در همۀ مسیرها به بن بست رسیده ام. نه استادی، نه راهنمایی نه اتفاق امیدوار کنندۀ معنویی نه حتا یک اتفاق ساده که بگوید من در مسیرم نه ...

خود را در زمین و آسمان تنها رها شده می دیدم طوریکه گویا هیچکدام من را پذیرا نبودند.

آن از معشوق زمینی و شغل و کسب و کارم و آنهم از آسمان و بی تفاوتی های زجر آورش.

خواستم کمکم کند و خودش استاد و راهنمایم شود. چشمایم را بسته بودم و به این انزوای عجیب اشک می ریختم که نور نارنجی ماتی از مرکزش شروع به موج زدن کرد و بعد درونش یک بنفش کمرنگ (یاسی) شروع ضربان زد. رنگ یاسی بزرگ شد و با موج زدن نور نارنجی بزرگ و کوچک می شد.

هاله بزرگ و بزرگتر شد و تمام فضای بستۀ چشمانم را گرفت. بنفش یاسی خوشرنگ و درخشان ...

فکر کردم شاید v به سراغم آمده! نمی دانم ... اصلاً چرا آمده بود؟! تا حالا کجا بود و الان وسط یک خلوت خصوصی با خالقم چکار می کند؟!

 

به یاد دارم شب در خواب و لابه لای ماجراهای مسخره و خنده دار که در رویایم رقم می خورد ناگهان چیزی مثل یک پیامک جدی در این مورد – همان احوالاتی که در مراقبه با آن روبرو شده بودم – به من از دنیای دیگری ارسال شد.

البته متاسفانه باز کلام اصلی را همانجا جا گذاشتم ولی روح پیام را با خود به بیداری آوردم: «اگر معنویت را می خواهی باید از عشقهای زمینی دل بکنی»

این جمله برایم قابل هضم نبود چطور می شود دل کَند و بعد عشق آسمانی را بنده شد؟! مگر نه اینکه عشق زمینی پُلی برای پرش به عشق بینهایت آسمانیست؟َ!

یا شاید برای من قرار نیست اینطور پیش برود!

صبح که بیدار پیامی که به من داده شد از خاطرم پاک شد ولی در طول روز ناگهان جملۀ گفته شده در ذهنم رنگ گرفت. سریع آنرا نوشتم و با کلاغ در میان گذاشتم.
گفت: «این پیام از طرف خدا یا روح مقدسی نبوده چون چنین چیزی امکان ندارد. این شیطنت یک موجود بوده که می خواسته سر به سرت بگذارد. اگر می خواهی این مسیر را امتحان کن ولی آگاهانه و هوشیارانه دست بکش»

 

خب ... اصلاً خوب نیست، وسط این همه نا امیدی گمان کرده بودم که دیشب بایکوت آسمانی شکسته و حالا دیدم فقط با یک شیطنت روبرو بوده ام نه بیشتر.