December 14, 2015

مراقبۀ نیض قلب - مرحلۀ اول - روز 1

یکشنبه 1390.09.06
مرحلۀ اول این مراقبه به این شکل هست که باید قصد کنید که در هر چاکرا نبضی شروع به زدن کنه و بعد اون نبض رو باید از چاکرای یک به ترتیب بالا برد تا چاکرای هفت. در آخر هم مرحلۀ قفل انگشتان دست هست که باید تپش کالبد اختری رو احساس کنید. مراقبۀ مرحلۀ اول هفت روزه است.
قبل از مراقبه : یک کپسول معجون رویا
در مرکز اقتدار دراز کشیدم، تمام بدنم نبض داشت و احساس می کردم هر نبضی که هر جای بدنم هست مشغول ضربان هست. بعلاوه اینکه سر درد بسیار زیادی آزارم می داد. با زحمت ضربان قلب رو از باقی ضربانها جدا کردم و بعد از مدتی طولانی موفق شدم ضربان رو منتقل کنم روی چاکرای قلب، سه بار زد و بعد متوقف شد. بعد از مدتی دوباره ضربان کوتاهی داشت و ...از ترس اینکه نکنه دوباره قطع بشه و یا گمش کنم با نفس عمیق فرستادمش روی چاکرای سوم. اونجا هم به همون شکل چندتا دونه نقطه ای زد، ولی بیشتر در ناحیه شکمی ( ناف و چاکرای دو و سه ) مثل حرکت یک مارمولک یا یه موجود کوچولو که زیر پوست یا روی پوستم حرکت می کرد.
احساسی رو داشتم که کمتر می گذاشت ضربانها خودشون رو نشون بدن چون لابه لای این حرکات جدا کردن ضربانها خیلی سخت بود.
وقتی ضربان در چاکرای سه بود با نفس عمیق فرستادمش روی ناف، ابتدا حول و حوش ناف وول وولهای زیادی رو احساس می کردم همینطور چند ضربه از ضربانهای ضعیف و ریز. با نفس عمیق قصد کردم که بفرستمش روی چاکرای دوم. اونجا کمتر از بقیۀ نقاط ضربان داشتم شاید فقط یک یا دو ضربه و بعد فرستادم روی چاکرای یک. مصیبت بزرگی بود، اوایل فقط یک یا دو ضربه و بعد خاموش شد.
هرچه تلقین بیشتری می کردم کمتر نتیجه می گرفتم. بعد از هر چاکرا که رد می شدم دو چاکرای قبلی بیشتر ضربان داشت یا حتا کل چاکراهای قبل.
خلاصه ط.ری پیش رفت که بیخیال چاکرای یک شدم. پشت چاکرای دوم که تا حالا خود به خود داشت می زد با قصد من متوقف شد ! و بعد از مدتی طولانی تلقین و قصد خودمو بیان کردن، بالاخره به شکلی متفاوت با ضربانهای چاکراهای جلوی بدنم، شروع به زدن کرد. مثل چاکراهای جلوی بدنم ضربانهای ریز و نقطه ای نداشت بلکه بم تر و پخش تر بود و همینطور ادامه دارتر.
چاکرای پشت معده و یا پشت چاکرای سه هم به همین شکل ولی همزمان ضربان روی چاکرای سه رو هم داشتم. 
پشت چاکرای قلبم هم داشت قوی تر ضربه می زد ( با اینکه من قرار نبود اون لحظه اونجا باشم و اصلاً همچین قصدی نکرده بودم) این باعث می شد تشخیص و نوع ضربان در پشت چاکرای سه برام دشوار بشه.
چاکرای پشت گلو کوبنده و واضح می زد ولی روی گلوبه شکل نقطه ای و ریز می زد. 
چون سر درد داشتن وقتی فرستادمش وسط مغزم، با ضربان دردم یکی شد و خیلی بم تر و پخش تر بنظر می رسید. البته ضربان رو روی پوست سرم و چاکرای تاج زیاد واضح احساس نکردم در عوض وقتی قصد کردم که به آجنا منتقل بشه چاکرای تاج هم اعلان حضور کرد و با چاکرای آجنا چند ضربان همزمان داشت.
چاکرای آجنا از وقتی ضربان وارد محدودۀ سرم شد، کمابیش در حال زدن بود و کلاً ضربانهای ظریف و ریزی داشت و البته گاهی هم واضح و مشخص.
رنگ سفید گاهی دیده می شد و گاهی محو می شد و رنگ نیلی بسیار وقت گرفت تا نمایان شد. در کل در دیدن رنگ چاکراها موفق نبودم.
بعد نوبت به مرحلۀ قفل انگشتها رسید [ در این حالت دقیقاً جایی که بند دوم در حال ضربان است کالبد اختری احساس می شود، در حقیقت این ضربان بند دوم انگشت نیست بلکه ارتعاش کالبد اختریست. در این لحظه کالبد اختری با کالبد جسمی هماهنگ می شود. ] 
انگشتهامو بهم قفل کردم طوری که نوک دو انگشت وسط ( بلندتریت انگشت ) و نوک انگشتان شصت با هم در تماس باشند و بقیۀ انگشتها لا به لای هم قفل شده باشند. گودی ایجاد شده بین دو کف دست رو روی چاکرای سه قرار دادم و بطوریکه انگشتهای میانی عمود به این چاکرا قرار داشتند و انگشتهای شصت در جهت قلب بودند.
ضربان نوک انگشتهای وسط و ضربان بند دوم انگشت، همزمان و گاهی یک در میان بود. اینطور احساس می کردم که ضربان نوک انگشتها به بند دوم هم سرایت می کنه ولی چون خیلی واضح و کوبنده بود کل انگشت وسط رو تحت تاثیر قرار می داد. شاید فقط سه بار ضربان به استخوان بند دوم انگشت رسید و دوباره سرجاش برگشت. وقتی دستهامو جدا کردم، کف هر دو دستم ضربان داشتم.

در مورد انرژی گیاه ( همون کپسول معجون رویا که قبل از مراقبه خوردم ) باید بگم که در تمام مدت احساس می کردم چیزی در کل بدنم وول وول می خورد. ولی سر دردم عمراً خوب نشد.
حس آرامش داشتم و انگار چندتا مارمولک ریز در سرتاسر بدنم پخش شده بودند و می لولیدند طوریکه هربار قصد می کردم ضربان رو به چاکرایی ببرم، قبلش اون مارمولک ها خوب اون منطقه رو شخم می زدند تا حدی که ضربان لا به لای این شخم زدنها گم می شد.
کلاغ گفت : « ضربان در چاکرای یک خیلی سختت پیدا می شه، این چاکرا یکی از سخت ترین چاکراهاست، بنابراین بارهای اول ممکنه نتیجه نده.»

مراقبۀ صدای چاکرای هفتم - ساهاسرارا چاکرا - روز7

جمعه 1390.09.04
همه چیز عین شب قبل بود ...
کلاغ گفت : « مراقبۀ صداهای چاکرا، چاکراهای تو رو در شرایط خوب و آماده ای قرار داده که می تونی مراقبۀ نبض قلب رو شروع کنی تا با آمادگی بهتر وارد مرحلۀ فرافکنی بشی.»

به این ترتیب با پایان مراقبۀ هفت صوت هفت چاکرا از این به بعد مراقبۀ نبض قلب رو شروع می کنم که به گفتۀ کلاغ باید برای این مراقبه یک زمان مشخص در نظر گرفته بشه.

مراقبۀ صدای چاکرای هفتم - ساهاسرارا چاکرا - روز 5 و 6

چهارشنبه 1390.09.02
ارتعاش رو در سرم احساس می کنم و در بین دو استخوان بزرگ کتفم، ارتعاش خفیفی داشتم . تصویر گرگ در پایان مراقبه از صورت دیده شد ولی به وضوح دو شب قبل نبود.

پنجشنبه 1390.09.03
فقط احساس ارتعاش در سر و بعضی از نقاط بصورت ضربان ضعیف.
و دیگه بعد از مراقبه از گرگم خبری نشد ... انگار فهمیده بود که دارم یهش عادت می کنم.

مراقبۀ صدای چاکرای هفتم - ساهاسرارا چاکرا - روز 3 و 4

دوشنبه 1390.08.30
احساس ارتعاش در سر و در امتداد ستون فقرات و همینطور در کف پاها؛ بعد از قطع صدا چهرۀ یک گرگ از روبرو جلوی چشمهام شکل گرفت.


سه شنبه 1390.09.01
مراقبۀ صدا و واکنشهای بدنم درست شبیه شب قبل بود. در پایان مراقبه وقتی صدا قطع شد تصویر گرگ از نیم رخ دیده شد و بعد تقریباً نیم تنه اش رو که در حالتی بین دو و راه رفتن تکان می خورد، دیدم... یک گرگ سالم و سرزنده.
کلاغ گفت : « این همان گرگیست که در تناسخ گذشته باهاش تلبیس می کردی »

December 10, 2015

مراقبۀ صدای چاکرای هفتم - ساهاسرارا چاکرا - روز 1 و 2

شنبه 1390.08.28
قبل از مراقبه : چرخش صوفی و مراقبۀ کریستال سفید
در بدنم هیچ واکنشی ایجاد نشد ... شاید چون روز اول بوده !

یکشنبه 1390.08.29
قبل از مراقبه : چرخش صوفی و مراقبۀ کریستال سفید
مثل روز قبل بدون واکنش خاصی گذشت ولی وقتی خوابیدم رویایی داشتم :
در خواب دیدم که استادی دارم که هم نسبت به من بسیار سختگیر هست و هم به من بسیار لطف داره و مهربانی می کنه البته از نوع مهربانیهای مخفی که مثلاً من زیاد متوجه نشم.
اون استاد شاگردهای دیگری هم داره و به اونها هم تعلیماتی می ده بیشتر شبیه دو، شنا و از این قبیل تمرینات فیزیکی. در این تمرینات نسبت به من سختگیرتر از بقیه هست و البته ارفاقهایی که به من می کنه هم متفاوت تر از بقیه شاگردهاست.
یک روز به من گفت : همۀ این سختگیریها برای این بود که مطلبی رو بهت بگم ... مادر و پدر اصلی تو کسانی نیستند که در حال حاضر با اونها زندگی می کنی.
من پرسیدم : آیا اونها هنوز زنده هستند؟
استاد گفت : مادرت مریضه ولی هردو هستند. اونها نمی خواهند که تو رو ببینند و تو با این تمرینات، قراره برای شرایط خاصی آماده  بشی.
کلاغ گفت : « این مربوط به زندگی گذشته ات میشه و اون استاد همون حامی و استاد خودت در زندگی پیشینت هست. چرا استادت سعی داره خاطرات گذشتۀ تو رو برات زنده کنه ؟! من زیاد با این کارش موافق نیستم که به این زودی چیزهایی رو برات روشن کنه.»
کلاغ در جواب اصرار من برای باز کردن این مسئله گفت : « تو به دست مادر و پدر خوانده ات بزرگ شدی، والدین اصلی تو به خاطر شرایطی که داشتند از تو فاصله گرفتند، نه اینکه نخواهند تو رو ببینند. آماده شدن برای شرایط خاصی که استادت بهش اشاره کرد همون فوت همسرت در همون زندگی گذشته بوده. در واقع تعالیمات فیزیکی استاد تو،گسترش دهندۀ ابعاد معنوی وجود تو بوده، مثل دو، یوگا و ...
من گفتم : « یک بار که من با همون همکلاسی دوران دبیرستانم ( که در موردش تو مقدمه گفتم ) خلوت کرده بودم، ناگهان انگار که چیزی بهش گفته شده باشه پرسید : مینو مادر و پدر تو اینهایی که داری نیستند ! ولی بعد گفت فراموش کن ...
چرا این ندا بارها و بارها به گوش من می رسه؟! چه معنیی می تونه بده؟ »
کلاغ گفت : « منظور از این اطلاع رسانی صرفاً اهمیت خود این موضوع نیست بلکه اینها قطعات یک پازل بزرگتر هستند و حرف بزرگتری قراره برات داشته باشند که نه من نه هیچ کس دیگه نمی دونه اون چیه، فقط تو هستی که می تونی بعدها بفهمی منظور چی بوده.»