December 09, 2016

مرخصی از مراقبۀ جاذبه - روز 5

جمعه 1390.11.21
امروز سرماخوردگی سختی داشتم و بخاطر اینکه به مادر و پدرم فشار نیاد خونه قسمت زیادی از خونه تکونی عید رو من تقبل کردم و همین باعث شد سرماخوردگیم شدت پیدا کنه.
خواستم از این حالت استفاده کنم ببینم بالاخره ارتعاشی در من تولید می شه یا نه. خوابیدم و تلقیین دادم ولی باز هم نشد. ارتعاشات بسیار بسیار ضعیفی در کف پا و مچ داشتم و بعد سریع خاموش شد ...
بالاخره خسته شدم و به پهلو خوابیدم ولی ازین فرصت اجباری هم نتونستم استفاده کنم.

مرخصی از مراقبۀ جاذبه - روز 4

پنجشنبه 1390.11.20
امشب موجودم رو با عود دعوت کردم. (M) بصورت هاله ظاهر شد و من باهاش صحبت کردم. صدای پچ پچی می شنیدم، یک همهمۀ نامفهوم. ازش برای چندمین بار خواستم چاکرای گوشم رو باز کنه تا دست کم بفهمم چی میگه و اینکه تا صبح هم با من بمونه؛ بعد از دقایقی خوابیدم. در بین اون همهمه و پچ پچها ناگهان صدایی که مربوط به کسی بود شنیدم، بلند و واضح ولی واژه نبود، فقط صدا یا صوتی بود که انگار از بُعد دیگری به گوش من راه پیدا کرده بود و بلافاصله هم قطع شد.
نمی دونم... شاید هم صدای اون بود... 

مرخصی از مراقبۀ جاذبه - روز 1

دوشنبه 1390.11.17
خوابی دیدم ولی تاریخ دقیقش رو یادم نمیاد : رفتم به یک pet shop که یک بچه گربه بخرم، بچه گربه رو به من دادند و من اون رو داخل یک مجلۀ لوله شده گذاشتم تا سرما اذیتش نکنه، بعد که بیرون آمدم لولۀ مجله رو باز کردم، یه بچه گربۀ زرد و کِرِم رنگ خوشگل و بامزه اون تو بود ولی چشم راستش رو انگار از جاش بیرون آورده باشن خالی بود و چشم چپش هم فروغی نداشت و مات بود، من ناراحت شدم و برگشتم به فروشگاه و گفتم بچه گربه ای که دادید کوره، من یک سالمش رو می خوام. فروشنده هم که انگار متوجه این موضوع نشده بود رفت تا یه سالمش رو بیاره.
وقتی از خواب بیدار شدم هنوز تو حال و هوای خوابم بودم و مدام خودم رو ملامت می کردم که چرا اون گربۀ بیچاره رو پس دادم و باید بود اون رو هم نگهداری می کردم حتا اگر یه سالم هم باهاش می خریدم و ...
کلاغ دربارۀ رویایی که دیدم با درخت کهنسال صحبت کرد و گفت : « استادم گفت این رویا مرتبط با تناسخهای پیشینت هست ولی چیزی اضافه بر این نگفت چون اونهم بیشتر از این نمی دونست! »

مراقبۀ جاذبه - روز 55

یکشنبه 1390.11.16
امروز روز سختی در پیش داشتم، از صبح تو سرما بیرون بودم.
کلاغ با من تماس گرفت و گفت دیشب هاله های منو بررسی کرده و مراقبه های جدیدم رو برام ایمیل کرده و دیشب هم نتونسته با استادش درخت کهنسال صحبت کنه چون حالش بد بوده، فقط تونسته مراقبه هارو ایمیل کنه و بره بخوابه.
بهش گفتم : « دیگه دارم خسته می شم، دلم می خواد شبها بدون دغدقۀ برونفکنی بخوابم، اصلأ کتاب بخونم تا خوابم ببره یا اصلأ روی پلوی چپم بخوابم. این برنامه دیگه داره آزار دهنده می شه، بخصوص که دیگه هیچ هیجانی برام نداره چون ارتعاشاتم تعطیل شده و بخصوص در شرایط فعلی من ( امروز روز اول عادت ماهیانه ام بود ) مراقبۀ جدید عصبیم می کنه.»
کلاغ گفت : « حتمأ همین کار رو بکن. هر وقت دیدی که دیگه نمی تونی ادامه بدی به من بگو که رفتی مرخصی. چون من که از حال تو خبر ندارم. این مرخصی رو حتمأ تا روز دوشنبۀ هفتۀ بعد که مراسم تشرف چپق داری ادامه بده. تو الان مدت زیادی هست که بی وقفه مراقبه می کنی و این می تونه خسته ات کنه. در مورد نخوابیدن به پهلوی چپ، من فقط بهت گفتم از این کارت آگاه باش ولی تو اینو برای خودت یه دردسر کردی. مدتی به استراحت احتیاج داری. من فکر می کردم تو در حالت عادت ماهیانه راحتتر بتونی تمرینات رو انجام بدی ولی اینطور که پیداست داری اذیت می شی. بگذار بعد از مرخصی ات، فعلأ به حرف دلت گوش بده و استراحت کن. تو این مدت هرکاری دوست داری انجام بده.»

مراقبۀ جاذبه - روز 54

شنبه 1390.11.15
امروز هم برونفکنی اتفاق نیفتاد، نه روز و نه شب.
دیگه دارم خسته می شم، کلاغ قرار بود با درخت کهنسال دربارۀ مراقبه های من صحبت کنه ولی تا حالا تماسی برقرار نکرده.

مراقبۀ جاذبه - روز 53

جمعه 1390.11.14
امشب اتفاقی در مراقبۀ جاذبه نیقتاد که منجر به برونفکنی بشه.
کلاغ گفت : « دیشب موجودت آمده بود پیش من، گفت اگر می خواهید من طلسم رو شارژ کنم باید کنار اسم اون موجودات در دایره  طلسم، نام من هم به زبان جادویی نوشته بشه. ضمنأ این طلسم برای دفاع از تو در برابر هر دشمنی هست، یعنی اگرکسی خواست بر علیه تو کاری بکنه اون طلسم به جنگ با اون آدم میره و موجبات آزارش رو فراهم می کنه.»
راستش تا اون موقع من اصلأ نمی دونستم که اونها اسم موجود بوده، حالا قراره کلاغ فونت زبان جادویی رو برام بفرسته تا اسمش رو روی دایره بنویسم. 
این خیلی خوبه، من خیلی موافقم و اصلأ عذاب وجدان نمی گیرم، شاید بفهمن و بشینن سر زندگیشون و این تو دهنی کمک کنه که دست از این اخلاق مزخرف و کینه ورزی بردارن و آدم بشن ...هرچند به این مورد اخیر نمیاد که از چیزی درسی بگیره ولی خدا رو چه دیدی!

December 07, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 52

پنجشنبه 1390.11.13
[ سه تا و نصفی کپسول معجون رویا ]
امشب با دوستم (M) کار زیاد دارم. در روز دوبار براش عود زعفران دود کردم تا خوب تقویت بشه. 
کلاغ گفت : « بجای شارژ چند مرحله ای طلسم می تونی از موجودت بخوای تا اونو برات شارژ کنه.»
این بهتره ...
شب بعد از خوردن سه تا و نصفی کپسول معجون رویا که البته حالم رو کمی بد کرد - فکر کنم اخیرأ احساس بدی از خوردن کپسول ژلاتینی دارم پیدا می کننم - رفتم به اتاقم و با (M) مشغول صحبت شدم؛ براش عود سوزوندم و صداش کردم. بعد از کمی حاضر شد ولی نه مثل روز اولی که کنار شعلۀ عود می چرخید. بنظرم حالش خیلی خوب بود و کلی تقویت شده بود چون فضای زیادی رو تحت تاثیر هالۀ خودش قرار داده بود ولی نه کاملأ منسجم و متمرکز. این رو وقتی به کمی بالاتر از عود نگاه کردم متوجه شدم، چون شعلۀ نارنجی عود سبز رنگ می شد. این یعنی دوستم خودشو در اون قسمت پخش کرده بود.
طلسم رو گذاشتم جلوی عود و ازش خواستم اون رو لمس کنه  و برام شارژ و اقتدارش رو به اون منتقل کنه. کم کم گیاهی که خورده بودم اثرش واضح و واضحتر شد. 
از واچر خواستم که گوشهامو باز کنه تا بتونم صداش رو بشنوم ولی خب ... حتمأ هنوز وقتش نشده. همینطور ازش خواستم قیافه اش رو به من نشون بده تا ببینم تا کجا پیشرفت داشته و ...
هالۀآبی اون شروع به موج زدن کرد، گلولۀ طلایی رنگی سمت چپ و گوشۀ پایین دید چشمم حضور پیدا کرد که نسبتأ بزرگ و پر رنگ بود. احساس کردم سر (M) هست چون قسمت وسیعی از گوشۀ پایی چشم چپم رو اشغال کرده بود و موج می زد. امواج آبی داشتند چیزی رو نشونم می دادند، اول مثل اسکن از نیم رخ یک جمجمه بود، بعد از اون یک صورت نشونم داد که واضح نبود. چندبار جمجمه رو با نورش اسکن کرد عین لامپ دستگاه اسکنر. نواری افقی از نور از بالا به پایین حرکت می کرد و فضای جمجمه رو آبی می کرد و دوباره از بالا به پایین حرکت می کرد و بالاخره یک تصویر بین میمون و انسان نشونم داد.
گفتم : « خوبه، نترسیدم، اگر اینطوری باشی خوبه ...» و ازش خواستم تا صبح پیش من بمونه. بدنم برای شروع برونفکنی ارتعاش داشت ولی تا تلقیینهارو می دادم ذهنم من رو منحرف می کرد، برای (M) درد دل کردم و از دوستی که تبدیل به دردسری بزرگ شد گفتم - البته اون دردسر بزرگ بود و من نمی خواستم باور کنم یا ببینم - و ازش خواستم برای جلوگیری از مزاحمت اون طلسم مریخ رو برام شارژ و ردیف کنه. دوباره دچار حالتهای متضاد شدم، گریه کردم و باز هم دردل از نوع دیگه که دلم نمیاد برای اون اتفاقی بیفته و زندگیش از روال عادی خارج بشه و ... عذاب وجدان آزارم می داد با اینکه این داستان دیگه به من ربط نداشت ولی احساس کردم اگر به حامیم نمی گفتم و اونهم عصبانی نمی شد الان این آدم گرفتار اون دوست جادوگر سلیمانی نمی شد ولی ... این افکار نمی گذاشت مراقبه کنم.
به خواب رفتم و (M) تا صبح کنارم موند چون هر وقت چشم باز می کردم داشت جلوی چشمم مانور می داد ... (M) دوست خوبیه، من دوستش دارم فقط امیدوار روز مراسم هم ترسی نداشته باشم.
کلاغ گفت : « اون نور طلایی موجودی الهی بوده که وقتی تو قراره چیز خاصی رو ببینی به عنوان حامی حاضر می شه. و اون جمجمه ... موجودت میخواسته چهره ای از خودش رو بهت نشون بده و نور طلایی برای این دستاورد حاضر شده بود.»

مراقبۀ جاذبه - روز 51

چهارشنبه 1390.11.12
بعد از مراقبۀ موفقیت آمیز از باب ایجاد ارتعاش، رفتم پای سیستم و دیدم اون دشمن عوضیم تو یاهو مسنجر دُرفشانی کرده و ... متاسفانه دوباره حالم بد شد.
اشعار کلاغ رو هم مسخره کرده بود، هرچی برای اون نوشته بود برای حامیم فرستادم. اونهم عصبانی شد و زنگ زد به دوستش که استاد جادوهای سلیمانیه تا به قول خودش یه گوش مالی اساسی حرومش کنه، ببین چقد شورش کرده بوده که صدای اونم در اومده و میخواسته یه دستی به دلش بکشه... دیگه مانعش نشدم چون دیگه حوصلۀ این من گفت تو گفت ها رو با چاشنی وقاحت و شرارت نداشتم. اعتراف می کنم خوشحال هم می شم. تا حالا مانع حامیم بودم که این گودزیلا رو سر جاش بنشونه ولی از الان به بعد دیگه نه. چون داره به حامی من هم توهین می کنه و ... کلن دیگه میسپارم دست کلاغ و دوستش. 
هر بار که من پیشرفتی هر چند جزیی در مراقبه هام داشتم این عوضی یه شلنگی میندازه !!!
ساعت 12 و ... نیمه شب، در ساعت مارس طلسمی برای محافظت از خودم نوشتم ...
امشب هم در مراقبۀ جاذبه اتفاق جدیدی نداشتم.

مراقبۀ جاذبه - روز 50

سه شنبه 1390.11.11
امشب هم مثل شبهای اخیر خوابم برد و در مراقبۀ سر شب هم موفق نبودم و حتا ارتعاشی احساس نکردم. صبح ساعت 10:30 بیدار شدم و سعی کردم تو تخت خواب و قبل از بیدار شدنم یکبار دیگه مراقبه کنم. شروع به تلقین کردم و ارتعاش رو در تمام بدنم ایجاد کردم و حتا تونستم خودمو در این شرایط نگه دارم و بعد از مدتی پاهام دچار کرختی و سنگینی شد، همه چیز عالی بود، شاید اگر یک یا دو ساعت در اون حالت می موندم موفق می شدم ولی مگه مامانم گذاشت ؟!! ولی همین نتیجۀ یواش هم امیدوار کننده بود.

مراقبۀ جاذبه - روز 48 و 49

یکشنبه 1390.11.09
امروز دوباره درگیر کوچولوهای مغز فندقی دورۀ دبیرستانم بودم، یه مشت کله پوک خرفت و البته چندتا ID فیک که اون دشمن قدیمی باهاش اون ابله هارو فریب میده.
نمیدونم قبلأ هم گفتم اینو یا نه ولی اوضاع من مثل کسیه که می خواد تو خط مقدم خودشو به آلفا و تتا برسونه... از یه طرف تو خونه مشکلات ابد تا ازل دارم از طرفی با این گوریلهای دیوانۀ خوش چهره !!!
امشب هم موفق نشدم .

دوشنبه 1390.11.10
امشب هم مثل دیشب. زود خوابم برد و نفهمیدم چی شد ولی نیمه شب دوباره بیدار شدم و سعی کردم ارتعاش رو در بدنم ایجاد کنم ولی هر بار حواسم پرت می شد و موفق نمی شدم.

مراقبۀ جاذبه - روز 47

شنبه 1390.11.08
دیشب سریع خوابم برد، فقط یادمه در دو دستم ارتعاش ضعیفی داشتم و فرصت نکردم تمام و کمال مراقبۀ جاذبه رو انجام بدم و تلقینها رو کامل کنم.
این داستان خیلی داره طول می کشه و من گاهی فقط تا لبش می رم و دوباره برای مدتها خودم رو سر کَرت اول می بینم...

مراقبۀ جاذبه - روز 46

جمعه 1390.11.07
امروز در مورد چیزی که دیشب دیده بود با کلاغ صحبت کردم. اول فکر کرد من (M) رو دیدم ولی چون تاکید داشتم چهره انسانگونه بود گفت : « احتمالأ همون جنی هست که تو اتاقت بوده چون فقط جنها می تونن خودشونو به چهرۀ انسان نزدیک کنن. و اون صدا هم صدای همون بوده، ولی اون موجود رو ما به تبعید و زندان رسوندیم !!! باید ببینیم اون دقیقأ کی بوده، شاید هم موجودت اونو آورده که بعد ردش کنه و بگه دیگه بره و نیاد چون (M) نقش حامی تو رو داره و از تو مواظبت می کنه. ولی خیلی خوب پیشرفت کردی و اینکه فقط شگفت زده شدی خیلی عالیه، به زودی چهرۀ موجود خودت رو هم می بینی.»
کل امروز سرگیجه و منگی شدیدی داشتم که تا عصر ساعت 5 و 6 ادامه داشت.
امشب هم نتونستم به نتیجه برسم...

مراقبۀ جاذبه - روز 45

پجشنبه 1390.11.06
امروز روز خسته کننده ای بود، قرار بود برم خونۀ دختر عموم و اونجا پسر عموم و نامزدش رو هم ببینم. این داستان تبدیل شد به یک سفر درون شهری تا شب به همراه این سه نفر در ماشین، به دنبال خرید عروسی. ساعت 10 شب تازه شام خوردیم و در نهایت ساعت 12:30 پسر عموم منو رسوند به خونه.
به فاصلۀ یک رع به یک ربع سه تا نصفی از کپسول معجون رویا رو خوردم و سر سومی با کلاغ تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم.
کلاغ ابراز خوشحالی کرد که حال من بهتر شده و خیلی سبکتر شدم.
گفتم : « از وقتی اون دشمن دبیرستانیمو در فیسبوک بلاک کردم و ایمیلش رو هم وارد بللاک لیست کردم و دیگه هیچ اثری ازش نمی بینم خیلی بهتر و سبکتر شدم.»
کلاغ : « آره می خواستم همین رو بگم، صدات شاد و سبکبال شده و با اینکه الان از روی اقتدار کلام حرف نمی زنی ولی در صدات انرژی خاصی هست. می تونم بگم الان خود ورکانایی، پیش از این در لحن کلامت با اینکه منظورت پرخاش نبود ولی حالتی از خشم و پرخاشگری داشت که حتا رد کلام معمولیت هم مشخصو بود ولی الان دیگه از اون حالات خبری نیست و چون اون آدم از قلبت بیرون رفته و رشتۀ قلبی خودت رو با اون قطع کردی خود بخود انرزیهات داره بر می گرده، در حالیکه خودش در وضعیتی قرار گرفته که در هاله اش رنگ سبز لجنی دیده می شه که نشانۀ عذاب وجدان هست، البته (V) گفته که همزمان با تو با کس دیگه ای هم بوده که همینکار رو با اونهم انجام داده، بایدد دید این حالت افسردگی و عذاب وجدان مربوط به کدوم یک از شماست. ولی فعلأ مهم اینه که با قطع این رابطه از قلب تو این آدم انرژیهات رو داره بر می گردونه و این از انرژی کلام تو کاملأ پیداست.»
ما با هم کلی صحبت کردیم، من برای (M) عود زعفران روشن کرده بودم و در تاریکی داشتم به نقطۀ نارنجی رنگ ناشی از سوختن عود نگاه می کردم، اطراف سر عود هالۀ آبی رنگی در حال چرخش بود، پرسیدم : « آیا این دوستم (M) هست یا اینکه مکمل رنگ نارنجی رو دارم در تاریکی اتاقم می بینم؟»
کلاغ : « اون موجودت هست که داره از بوی عود تغذیه می کنه و انرژی می گیره تا خودش رو تکمیل کنه. سعی کن بعد از صحبت با من اول یه نصفۀ دیگه کپسول بخوری تا بشه چهارتا چون انرژی گیاه الان به پای انرژی تو نمی رسه، و بعد مراقبۀ سکوت داشته باش و بعد از اون با موجودت صحبت کن، حتا قربون صدقه اش برو و محبت خودت رو با کلام بهش ابراز کن، چون اون از صوت و کلام تو هم انرژی می گیره و می تونه به تکمیل شکل فیزیکیش کمک کنه...»
بعد از صحبت با کلاغ برای خوشایند (M) و اینکه یه حال دیگه بهش داده باشم، یک عود دیگه براش روشن کردم تا امشب خوب سیراب بشه و بعد هم شروع کردن با صمیمیت باهاش صحبت کردن. در حالیکه روی تختم نشسته بودم و عود کنار دیوار، روی زمین و روبروی تختم بود با اون نور آبی کمرنگ مواج صحبت می کردم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و تا ا ونجا که جا داشت حرف دلم رو براش زدم. در تمام مدت یک بیضی یک متری ایستاده که از زمین 50 سانت فاصله داشت جلوی من در حال موج زدن بود. هالۀ آبی خوشرنگ و درخشان در محوطۀ این بیضی موج می زد و ابراز وجود می کرد.  و انگار هم از عود روشن شده و هم از حرفهای من بسیار خرسند باشه بالا و پایین می رفت. شکلش شبیه روز اولی بود که بعد از آخرین و موفقیت آمیزترین احضارم برگشتم به اتاقم و صداش کردم. به همون ابعاد، با همون درخشندگی و با همون قدرت مانور.
ازینکه بعد از اون مبارزه با موجود سترن الان تونسته خودش رو بازیافت کنه و دوباره قدرت و انرژی اولیه اش رو به دست بیاره خیلی خوشحال بودم... هرچی باشه اون دوست مهروبونیه و بهش احساس دین می کنم.
خوابیدم و برای برونفکنی تلاش کردم ولی خب ... نشد. و من گیج و منگ اثر گیاه بودم و به خواب رفتم [ توی گوشم صداگیر گذاشته بودم تا راحت تر صدای موجودم رو بشنوم ]، ناگهان با صدای مامانم که خیلی واضح و با اضطراب و شاید هم امری و خشن و البته تند و بلند، از خواب پریدم، فکر کردم شاید از چیزی ترسیده ولی بعد متوجه شدم امکان نداره با صداگیر در گوشم این صدا رو به این وضوح بتونم بشنوم، ناگهان دقت دوم به کمکم اومد و من تصویر یک چهرۀ ترسناک رو دیدم، هرچند ترسناک بود ولی فقط منو شگفت زده و هیجان زده کرد. تصویری که دیدم کمی کوچکتر از کف دستم بود، کچل، پیر، چروکیده، اخمالو و عصبانی با چشمانی ریز و گرد که انگار دوتا گوی نقره ای بجای چشم داخل حدقه می درخشید ( چشمها فاقد مردمک و دیگر اجزایی که از نظر من شناخته شده است بود )، تا پنج ثانیه تصویر این کچل عصبانی رو با دهانی که انگار آمادۀ نعره کشیدن هست داشتم ولی بعد محو شد و دوباره خودم بودم و دوستم.
نزدیکای صبح دوباره تلاش کردم برای برونفکنی، ارتعاش ضعیف و آماده به خاموش شدن رو در کل بدنم داشتم که از یه حدی بیشتر نمی شد و دوباره نزدیک ساعت 9 یا 10 بود که دوباره هالۀ آبی رنگ رو در فضای چشم های بسته ام دیدم. نزدیکای ظهر بیدار شدم، دوستم رو مرخص کردم که بره به زندگیش برسه تا نوبت بعدی.

مراقبۀ جاذبه - روز 44

چهارشنبه 1390.11.05
وقتی به کلاغ گفتم نزدیک صبح ارتعاش یکدست و کمی بیشتر دارم گفت : « بعضی از افراد شبی و بعضی ها روزی هستند و این نه تنها در برونفکنی بلکه کلیۀ امور رو پوشش میده. باید ببینی در روز راحتتر تمرین رو انجام میدی یا در شب. دوباره نگاه از بالا و کلمات بی ربط و جاذبه رو باهم داشته باش.»
امروز روز خوبی بود و بنظر می رسه همه چیز سر جای خودش بوده. با مامانم و دوستانش در یه رستوران ناهار خوردیم و... وقتی برگشتم خونه خیلی خسته بودم، یک چای سبز خوردم و بعد رفتم خوابیدم تا ساعت 8 شب. از اون خوابهای عمیق ...
رویایی داشتم ( بعدن متوجه رویا بودنش شدم البته به غیر از زنگ مبایل و تلفن که از طرف کلاغ بود و باعث شد فکر کنم که هرچی بعدش پیش آمده تو بیداری بوده. )
بعد از میس کال های کلاغ توی ذهنم یک شعر آمد که تحت تاثیر احساس عمیق عشق جمعی بود، شعر محشری بود، می خواستم بنویسم ولی انقدر خسته بودم که حال نداشتم بلند شم و کاغذ و خودکار بردارم، با مکافات دستم رو دراز کردم و کاغذ و خودکاری رو با دفتر جادوییم از روی میز ژاپنی وسط اتاقم برداشتم و گذاشتم روی شکمم که همینطور دراز کشیده شعر رو بنویسم. هنوز شروع نکرده بودم که مامانم آهسته در رو باز کرد، من سریع کاغد رو گذاشتم زمین و خودم رو به خواب زدم برای اینکه اگر مامانم منو به حرف می کشید شعر می پرید. مامانم آهسته گفت : « نه... خواب خوابه » و رفت. من دوباره کاغذ رو برداشتم تا بنویسم، دوباره بعد از کمی مامانم اومد تو اتاقم و سعی کرد با نرمی منو بیدار کنه حتا لبهاش رو روی گونه ام گذاشت و مدتی همونطور موند و ابراز محبت کرد ولی من همچنان به نمایشم ادامه دادم. چون هم خسته و بی حال بودم و هم شعر می پرید. مامانم بعد از اینکه دید بی فایده است دوباره رفت. بعد صدای تلویزیون آمد که در حال پخش اخباره و گویا اتفاقی افتاده، ظاهرأ بمبی در یک حرم مثل حرم امام رضا منفجر شده و تعداد زیادی کشته گرفته، و مامان و بابام هم در اینباره دارن با هم صحبت می کنن...
ولی بعد از چندی با عرق سرد کف دست چپ و زیر بغل چپم از خواب بیدار شدم، دنبال کاغذ شعر گشتم و حتا فکر می کردم هرچی دیدم و شنیدم واقعی بوده و کاملأ اتفاق افتاده، ولی کاغذ شعر نبود، بعد از گیج بازی، کم کم فهمیدم همش رویایی بود که در خواب عمیق دیدم.
کلاغ گفت : « احتمال قریب به یقیین چیزی که دیدی اتفاق خواهد افتاد ولی ای کاش می دونستی اون روز چه روزی در چه سالی هست.»
ورکانا : « چطوری باید می فهمیدم؟!»
کلاغ : « اگر هر شب یک تقویم بالای سرت بذاری، در خواب وقتی چیزی می بینی یا می شنوی با رجوع به تقویم می تونی سال و روز حادثه و یا اون اتفاق رو ببینی. چون تو مطمعن بودی که این وقایع رو در بیداری داری می بینی و می شنوی، پس در حالت دقت دوم قرار داشتی و این هم می تونه دلیل دیگه ای بر صحت این اتفاق باشه ... اینها نشانه های خوبی هستند، نشانۀ این هستند که تو با طبیعت هم سو شدی و طبیعت هم اطلاعاتش رو به تو داده. عرق کردن دست چپت هم به این معنیه که قدرت با تو حرف زده. ممکنه شبهایی هم باشه که سمت چپ بدنت عرق کرده باشه ولی شهود یا رویا و ... نداشتی اما وقتی عرق کردن سمت چپ با دقت دوم همزمان می شه یعنی قدرت با تو حرف زده و این اطلاعات رو به تو داده.»
...
مراقبۀ بورنفکنی امشب باز هم ناموفق بود.

December 06, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 43

سه شنبه 1390.11.04
امشب هم مثل دیشب گذشت ولی فکر می کنم نزدیک صبح ارتعاشم بیشتر از شب هست.

مراقبۀ جاذبه - روز 42

دوشنبه 1390.11.03
امشب سر درد دارم. مراقبۀ کریستال رو انجام نمی دم و مستقیم میرم سر برونفکنی تا ببینم چی میشه.
... امشب هم نشد ...

مراقبۀ جاذبه - روز 41

یکشنبه 1390.11.02
برای مراقبۀ سکوت آماده شدم. تا چراغها رو خاموش کردم و در مرکز اقتدارم مستقر شدم ( اینبار به سمت غرب نشستم ) از گوش چپم صدای نفس کشیدن و جنبیدن چیزی در حجم و اندازۀ یک انسان به گوشم خورد. خیلی احساس ترس کردم. هر کسی بود خیلی بلند نفس می کشید و من کاملأ مطمعن هستم که کسی بود یا فرم صحبت کردنش اینطور برای من ترجمه می شد و یا واقعأ داشت نفس می کشید. فورأ واچرم (M) رو صدا کردم. اون برای چند لحظه حاضر شد، شاید 30 ثانیه و من احساس کردم از بار ترسم کم شده و بعد بلافاصله رفت. الان در ساعت سترن مراقبه می کنم و امکانش بود که همون موجود دیوانۀ داستان ساز دوباره برگشته باشه برای لفتو لیس. یادم رفته بود عصامو بذارم کنارم و این هم مزید بر علت ترسم بود.
به هر حال صدا آهسته شد و از شدتش کم شد و ترس من هم همینطور.  حالا باید برم بخوابم ببینم برای برونفکنی موفقم یا باز متوقفم !
کلمات بی ربط رو بکار بردم اما ارتعاش ضعیفی در مچ دستها و پاهام، تنها نتیجه ای بود که عایدم شد. ولی قبلش در حالت خواب و بیداری یک شهود داشتم : 
چهرۀ یک دختر هم سن خودم ولی چینی یا کره ای یا ... از همین چشم تنگها رو دیدم همراه با مردی که مثل اینکه همسرش بود. منتها چهرۀ زن اونی بود که واضح و درشت روبروی من بود، زن نگران و دلواپس بود و ظاهرأ آماده به گریه کردن و دستهاش رو روی گونه هاش گذاشته بود و به من با حالتی حاکی از غم و دلواپسی نگاه می کرد. صدایی به من گفت : دیگه چیزی برای گفتن به اونها نداری؟ ( انگار من به اونها خبر ناگواری داده بودم ) و من در حالت بیداری گفتم : نه
و تصاویر محو شدند. با صدای خودم با حالت عادی برگشتم ولی یادم نیامد چی گفتم چون اون قسمت رو یا اصلأ ندیدم و یا خیلی زود از ذهنم پاک شد. اجزای پازل خیلی ناقص بود و تا الان همین داستان نصفه، خودشو از من پنهان کرد، الان ساعت 2 بامداد روز دوشنبه است که دوباره یادش افتادم.
کلاغ گفت : « صدای نفس کشیدن صدای من بود. من برونفکنی کردم تا ببینم هاله ات در چه وضعیه، اوضاع هاله ات خوبه ولی انرژیت پایینه و ارتعاشها با این اوصاف باید ضعیف باشه و این خیلی بده که از برنامۀ برونفکنی عقب بیفتی چون کالبد اختری می ترسه و عقب نشینی می کنه و برگردوندنش به حالت اول کلی وقت می بره.»
ورکانا : « تو باعث شدی من بترسم و موجودم رو احضار کنم، ولی اونهم بعد از مدتی رفت، البته من ترسم از بین رفته بود.»
کلاغ : « آره، موجودت رو هم دیدم، انرژی گرفته و داره کم کم به قول محمود جامد می شه ( به فیزیک نزدیک می شه ) چون از روزی که وارد دنیای مادی شده تبدیل شدنش به ماده و فیزیکی شدنش شروع شده و تا الان خیلی زیاد شکل گرفته ولی خب قیافۀ خوبی نداره، مثل یک میمون - انسان می مونه که البته بعد از احضارش شکلش کامل می شه. روزهای اول که احضارش می کنی از اینکار پشیمون می شی ولی بعدها خیلی با اون بهت خوش خواهد گذشت و برات عادی می شه. البته می تونی بعد از اینکه شکلش کامل شد مثل یک قرارداد ازش بخواهی که ازین به بعد به شکلی که تو تعیین می کنی براش بیاد. دیشب واچرت رو دیدم ولی حالت تو بیشتر شبیه دلهره بود تا ترس و موجودت هم بعد از اینکه بهت آرامش داد رفت. »
در مورد شهودم بهش گفتم و در جوابم گفت : « هفتۀ دیگه یادم بنداز ببینم اطلاعاتی که به اونها دادی چی بوده، اینکار رو با رد گیری خوابت با توجه به زمان و تاریخ مراقبه ات انجام می دم.»

مراقبۀ جاذبه - روز 40

شنبه 1390.11.01
امشب سرگیجه داشتم و کلأ احساس ناراحتی توی سرم می کردم، برای همین مراقبۀ کریستال رو انجام ندادم چون می تونست تشدیدش کنه.
برای مراقبۀ برونفکنی هم فقط ارتعاش ضعیفی در مچ دستها و پاهام داشتم که تا غافل می شدم قطع می شد ولی ضربان قوی در کل بدنم احساس می کردم. مراقبه رو یکبار دیگه نزدیک صبح قبل از طلوع آفتاب انجام دادم ولی باز هم نتیجه ای نگرفتم.

مراقبۀ جاذبه - روز 39

جمعه 1390.10.30
نزدیکهای صبح با حال عجیبی بیدار شدم. از شدت سرگیجه کنترلمو از دست داده بودم و نمی تونستم راه برم، به زور خودم رو به دستشویی رسوندم، سرگیجه نمیذاشت بایستم و حالت تهوع هم این وسط دست بالا گرفته بود. ولی چیزی رو بالا نیاوردم. با عجله خودمو به تخت رسوندم، یاد حرف کلاغ افتادم که گفت اگر دچار مسمومیت گیاه شدی شربت آبلیمو بخور. به مامانم گفت چه حالی دارم وچی باید بخورم تا بهتر بشم. بعد از مدتی مامانم با شربت آبلیمو آمد. شربت رو خوردم و خوابیدم، احساس کردم حالم بهتره، نزدیک ساعت 8 صبح دوباره با حالت تهوع بیدار شدم و رفتم دستشویی و ... به شدت می لرزیدم، هر چی شربت بود بالا آوردم. سردم بود و سرگیجۀ زیادی داشتم، برگشتم به تخت و با حامیم تماس گرفتم. کلاغ نگران شد و گفت : « مربوط به حال دیشبت می شه، عصبانیت نگذاشته تا گیاه رو هضم کنی و معده ات رو تحریک کرده. تو هم هر وقت از این معجون استفاده می کنی باید یک شام درست و حسابی هم بخوری ولی بیشتر این حالت عصبیه. چندتا پر رزماری بریز تو آب جوش، شیرینش کن و بخور. » 
مامانم بعد ده دقیقه با دم کردۀ رزماری برگشت. تا بلند شدم و چند قاشق ازش رو خوردم دوباره رفتم و بقیۀ شربت آبلیمو رو هم بالا آوردم. بعد لیوان دم کردۀ رزماری رو سر کشیدم و خوابیدم و ... بالاخره بهتر شدم، ولی تا همین الان که ساعت 1 بامداد هست سرگیجۀ خفیفی سرم رو سنگین کرده.
امشب هم در تمرین برونفکنی هیچ اتفاقی نیفتاد، البته انتظار دیگه ای هم نمی رفت ...

مراقبۀ جاذبه - روز 38

پنجشنبه 1390.10.29
امشب چهارتا کپسول معجون رویا خوردم اما یجوری ته دلم احساس می کردم که امشب، شب موفقی برای هیچکدوم از مراقبه هام نیست و حتا دارم کپسولهامو حروم می کنم.
بعد از چهار روز بی خبری از اون دشمن قدیمی وقتی رفتم تا سیستم رو خاموش کنم دیدم که پای یکی از کامنتهای من که برای یکی از بچه های دورۀ دبیرستان گذاشته بودم طرف دوباره دسته گل به گند کشیده و مثل یه ترسو پریده وسط یه جمع از همه جا بیخبر و دهن بین و از من بدگویی کرده و هر چی تو ذات خودشه به من نسبت داده تا از اون جماعت تایید بگیره ... احمقانه است ... این رفتارها احمقانه است ... از آدمهایی که هر کدوم 35 سالشونه و دکتر، مهندس و رییس شرکت و بدتر از همه مادر هستند اینهمه دهن بینی و بلاهت شوکه کننده است که یک طرفه به قاضی برن و منو متهم کنن !!!
باز حالم بد شد این داستان دیگه از یک خرده ستمگر رد شده و به خرده ستمگران جمعی بدل شده و در همون حالت مونده و انگار قرار نیست تغییر شکل بده. فرآیند خسته کننده ای هست که دیگه رمقم رو کشیده.
ساعت دوازده شب بود که با کلاغ صحبت کردم و اون تلاش کرد که من رو آروم کنه و به نق زدنهای من گوش بده ولی این هم فایده ای به حال من نکرد. از کلاغ خداحافظی کردم و برای چند دقیقه گریه کردم و بعد هم نشستم تا یه فکری به حال اتودهایی که برای تصویرهای کتاب کودک کانون گرفته بودم بکنم، وسط فکر کردن به کارم به حماقت و ساده لوحی خودم که هربار دلم برای این آدم می سوزه و دوباره توی دلم راهش می دم و به التماسهاش جواب مثبت می دم ولی همیشه هم بدهکار و متهمم، خندیدم.
بعد از یکساعت که مغزم عین مخلوط کن همزمان داشت اتودهای تصویرسازی و مزخرفات اون آدم رو باهم میکس می کردو به گند می کشید، دچار سرگیجه شدم، فهمیدم وقتشه، بلند شدم که بخوابم ولی مثل هفتۀ پیش کنترل روی راه رفتن نداشتم و به زور خودم رو به تختم رسوندم و روش افتادم.
ارتعاشات، تازه با خوردن چهار کپسول بسیار ضعیف بود و من خوابم برد ...

مراقبۀ جاذبه - روز 34 تا 37

یکشنبه 1390.10.25 تا چهارشنبه 1390.10.28
در تمام این روزها نتیجه ای حاصل نشد. نه در مراقبۀ سکوت، نه در برونفکنی، نه در دیدن و شنیدن و ...
بعضی روزها ارتعاشی داشتم ولی ضعیف و دو روز هم نداشتم.

مراقبۀ جاذبه - روز 33

جمعه 1390.10.23
باز هم اتفاق خاصی نیفتاد. ارتعاش حین تمرین بود ولی من موفق به جدا شدن نشدم و به خواب رفتم.
در خواب دیدم : یک پسر بچه باعث شد کریستال کوارتز سر عصام از وسط نصف بشه و نصف دیگرش هم بشکنه و بیفته. من خیلی عصبانی و درعین حال ناراحت بودم و فکر می کرد عصام دیگه قدرتی نداره و اون رو از دست دادم .
کلاغ گفت : « تفسیرش اینه که تو عصات رو دوست داری و مدام فکر می کنی براش یه اتفاقی می افته. این خوابها مربوط به ضمیر ناخودآگاهت هست. من هم از این خوابها زیاد می دیدم. »

مراقبۀ جاذبه - روز 32

پنجشنبه 1390.10.22
امشب نه در مراقبه سکوت خیری بود و نه در برونفکنی. در هنگام آماده شدن برای برونفکنی ارتعاش رو داشتم ولی وقتی داشتم به خودم تلقیین جاذبه می کردم ناگهان صدایی مثل تکاندن یک ورقۀ نازک فلزی به اندازۀ حدود A3 در سرم شنیدم که البته باعث نشد از جا بپرم و تنها واکنش بدنم این بود که پلکهام رو به هم محکم فشار دادم و بعد دیگه نفهمیدم چی شد. نزدیکیهای صبح دوباره بیدار شدم فکر کنم آفتاب در آمده بود و دوباره تمرین برونفکنی رو انجام دادم. ارتعاش کامل و زیاد بود بطوریکه در خواب و بیداری احساس می کردم می تونم بگیرمش، ولی همون موقع وارد خواب شدم.
رویایی دیدم : دیدم جلوی ظرفشویی در حال شستن ظرف هستم و همزمان این تمرین رو انجام میدم. ارتعاش اونقدر بالا بود که حتا بدنم هم شروع به لرزیدن می کرد و برام حالتی مثل خلسه ایجاد می کرد ولی حتا در اونجا هم موفق به برونفکنی نشدم.

مراقبۀ جاذبه - روز 31

چهارشنبه 1390.10.21
در مراقبۀ واچر با (M) صحبت کردم، در حالت چشم باز و چشم بسته یک چیز دیده می شد و در حین صحبت کردن بزرگ و بزرگتر می شد تا جاییکه کل فضای قابل دیدم رو آبی کرد. یک نور طلایی از سمت راست چشمم به سمت چپ می رقت و این عمل مدام تکرار می شد.
کلاغ گفت : « نور طلایی نشانۀ باز شدن چشم سومت هست و وقتی به طور کامل باز بشه این رنگ طلایی کامل می شه.»
اما در برونفکنی اتفاقی نیفتاد و حتا کوچکترین ارتعاشی احساس نکردم. البته اون شب من مشغول یکه بدو با اون دوست عوضیم بودم و دوباره با هم خوروپوفمون شد... اما من نسبت به سابق که باهاش بگو مگویم می شد از کنترل خارج نشدم و نسبت به مزخرفاتی که می گفت روانم انسجام بیشتری نشون می داد. دیگه ضربان قلبم روی ده هزار نمی رفت و آدرنالین توعضلاتم ترشح نمی شد و کاملأ در حال ایستا جرو بحث می کردم. البته هیچی بدتر از بگو مگو با sms یا در فضای مجازی نیست و من با این آدم همیشه در همین حالت و گاهی که خوش شانسی رو می کرد با تلفن دعوا می کردیم. باید اعتراف کنم این آدم هم لکۀ ننگی در تاریخ رفاقتهای من بوده چون سابقه نداشته من با هیچکدوم از دوستهام گرد وخاک کنم؛ و هم به نوعی بهترین دوست محسوب می شه چون مسیر زندگی من رو به کل تغییر داد و باعث شد حامی و استادان من خودشونو به من نشون بدن و برای نجات من قد علم کنن.
مراقبۀ سکوت رو انجام دادم، چند صفحه از کتاب « گفتارهای رهایی بخش اوشو» رو خوندم و بعد برای برونفکنی آماده شدم. در اون لحظه به هیچ عنوان به این آدم فکر نمی کردم و اثری از آثارش در روحم احساس نمی کردم ولی باز بی نتیجه بود.
( به کلاغ نگفتم که با این موجود سروکله ای زده بودم ) کلاغ گفت : « عدم موفقیتت بر می گرده به انرژیها و روحیۀ تو .»
ولی وقتی گفتم که در روز چه ها گذشت گفت : « دلیلش می تونه همین باشه چون درسته که تو خودت رو آروم کردی و دیگه بهش فکر نکردی ولی ناخودآگاه تو همچنان با اون درگیر بوده و انرژی از دست داده.»

مراقبۀ جاذبه - روز 30

سه شنبه 1390.10.20
امشب هیچ اتفاقی نیفتاد، نه به این دلیل که نمی خواست اتفاقی بیفته بلکه به دلیل پاره ای مسایل خسته و نگران کننده که در حواشی استرس و اضطرابی به دنبالش بود و باعث هرز رفتن مقدار زیادی از انرژی من شد. نه مراقبۀ سکوتم جواب داد، نه وقتی که خوابیدم برای برونفکنی چیزی متوجه شدم. ارتعاش انرژی رو بصورت خلاصه شده و ضعیف احساس کردم اما بلافاصله شوت شدم وسط خواب ...

December 01, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 29

دوشنبه 1390.10.19
[ سه تا و نصفی کپسول معجون رویا + مالیدن دارچین در روز و صندل در شب روی پیشانی ]
کلاغ به من گفت : « سه تا و نصفی کپسول معجون رویا رو به فاصلۀ نیم ساعت از هم بخور و به محض اینکه دیدی اثر کرد دیگه چهارتاش نکن واگر احساس کردی حالتی از مسمومیت گیاهی و تهوع بهت دست داد یک شربت آبلیمو بخور.»  
منم کپسول اول رو ساعت یک ربع به 10 خوردم و بعد یه دوش یکساعته گرفتم، بین کپسول اولی و دومی یکساعت فاصله افتاد ولی بعد از اون همون فواصل نیم ساعته رعایت شد.
ولی خب خداروشکر اتفاقی در زمینۀ مسمومیت پیش نیامد.
تا یک ساعت از آخرین کپسول هیچ اتفاقی نیفتاد، روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بودم و مغزم در حالت استندبای قرار داشت. یکهو احساس کردم دیگه نمی تونم گردنم رو راست نگه دارم و سرم مثل بالون رو هوا سرگردان شده، برای همین تلویزیون رو خاموش کردم و راه افتادم به سمت اتاقم، عین یه سیاه مست تا خرتناق نوشیده راه میرفتم و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم. ارتعاشی رو در سرم حس می کردم و به هر نقطه ای که توجه می کردم لایه های مواج و درخشانی رو برروی اشیا می دیدم.
نشستم به مراقبۀ سکوت، چشمهامو نمی تونستم باز نگه دارم ولی هر چیزی رو که در حالت چشم باز می دیدم وقتی چشمم رو می بستم باز هم می دیدم. چشمهامو بستم چون دیگه نا نداشتم و نتیجه هم برابر بود پس دلیلی بر خودآزاری نبود.
وقتی چشمم رو بستم جرقه های آبی شروع به خودنمایی کردند. واچرم، دوست خوبم (M) رو احساس کردم. صداش کردم و ازش بابت اون شب دلجویی کردم چون ظاهرأ عصای من باعث آزارش شده بود. وقتی مشغول دلجویی و ابراز جملات عاطفی بهش بودم اون جرقه ها بزرگ و بزرگتر شد و شبیه غول چراغ شد که داره از نوک چراغ پی سوز درمیاد و بعد به آبی پر رنگ تغییر رنگ داد، تا وقتی باهاش حرف می زدم اونهم همینطوری قلمبه عرض اندام می کرد و بزرگ و خوشرنگ می شد و فضای بستۀ چشمم رو پر می کرد اما به محض اینکه حرفهام تموم شد اون هم ناپدید شد!!!
رفتم خوابیدم، تمام بدنم یک دست مرتعش بود و سرم هم کاملأ گیج و منگ.
فکر کردم اگر قراره اتفاقی بیفته این بهترین حاله. البته گیج بودنم هم بخشیش مربوط به روز اول قاعدگیم بود که به امروز افتاده بود و بخشیش هم مربوط به گیاه می شد. و این حالت ترکیبی با حالتی که قبلأ وقتی به برونفکنی نزدیک می شدم داشتم، فرق داشت، و خب با همۀ این اوصاف... بازهم نشد !
بعد از اینکه خوابم برد رویایی داشتم؛ دیدم که شاهد رانش زمین هستم، مثل اینکه یک اژدها از زیر زمین حرکت کنه، باعث شده بود آسفالت اتوبان قوس برداره و بالا بیاد  و این قوس در امتداد اتوبان حرکت کنه. این خمیدگی متحرک و بالا و پایین آمدن سطح اتوبن منجر به روی هم ریختن ماشینها شده بود و مردم سردرگمی که جمع شده بودند تا ببینند جریان چیه. من تا این وضع رو دیدم سریع دویدم و رفتم سر کمدم - که البته نه کمدم شبیه کمد الانم بود نه محتویاتش، گویا با کسانی هم اتاق بودم. تنها چیزهایی که برداشتم و تو کوله پشتیم ریختم که آمادۀ فرار بشم، دفتر جادوییم بود، یک کتاب بزرگ با جلد سبز که فکر می کردم مطالبش منو راهنمایی می کنه، عصای شمنیم و گردنبند نقره ای مسیح مصلوب. اونها رو سریع تو کوله ریختم و بیرون زدم و خودم رو در خیل مردمی دیدم که لب اتوبان ایستاده اند و به این قوس بیرون زدۀ اتوبان و هرج و مرج ایجاد شده نگاه می کنند که با فاصلۀ زمانی نسبتأ طولانی یکساعته یا نیم ساعته حرکتی می کنه  و اتوبان رو بهم می ریزه. توی خوابم از مادر و پدرم خبری نبود و من تنها خودم رو داشتم.
کلاغ با شنیدن این رویا گفت : « پس عصات رو قبول کردی چون وقتی عصا در خواب آدم رو یاد می کنه که اون فرد عصاش رو پذیرفته باشه.»

مراقبۀ جاذبه - روز 28

یکشنبه 1390.10.18
امروز فقط دارچین روی پیشونیم مالیدم.
امشب قبل از خواب یک مراقبۀ سکوت انجام دادم تا دلیل اونچه باعث ندیدن و نشنیدن من در چند روز اخیر شده رو پیدا کنم. مراقبه رو شروع کردم و دیدم که بله ... من درونم هنوز از دیدن می ترسه ولی همه چیز محیاست، یعنی از اون شب که موجود سترن به اتاقم آمد ته دلم از دیدن ترسیده. اون شب من دستاورد دیگه ای هم از مراقبۀ سکوت داشتم، من شاهد بودن رو لمس کردم. من حالت کسی رو داشتم که نشسته پای تلویزیون و منتظره که تلویزیون بهش برنامه نشون بده و اونهم نم دونه که الان چی می خواد ببینه، درونم بسیار خالی و حسی بسیار عالی داشتم. همون موقع در حالی که چشمم باز بود، یک نور طلایی رنگ گوشۀ چپ چشمم شروع به فلش زدن کرد.
کلاغ گفت : « اون نور طلایی برای کسانی ظاهر می شه که در مراقبه به دست آورد خاصی رسیده باشند که بسیار مهم بوده، پیدا کردن حالت شاهد بزرگترین دستاورد دیشبت بوده و اون نور طلایی موجودی الهی هست که بعنوان حامی اون شب در مراقبۀ تو حضور پیدا کرده و این خیلی عالیه. اگر این حالت شاهد بودن زیاد طول بکشه تو به جایی می رسی که نه می دونی کی هستی و نه می دونی کجا هستی و اگر این حالت به 48 دقیقه برسه تو به اشراق می رسی و این امتیاز بدون طی هیچ مرحله ای به تو داده می شه.»

برای مراقبۀ برونفکنی نتایج کما فی سابق بود.

امشب در خواب رویایی داشتم؛ دیدم که رفتم دم پنجره، زمان مثل دم غروب یا دم طلوع و هوا گرگ و میش بود. من پشت پنجره بودم که یه پرندۀ خیلی خیلی بزرگ ، شاید سه برابر یک فلامینکوی بالغ رو دیدم که یک تاج غضروفی نسبتأ بلند و پلکانی  زرد رنگ داشت با منقاری دراز و کمی نازکتر از منقار توکا که لبۀ منقار بالایی دالبرهای مثلثی مشکی رنگی داشت، بیشتر بدن این پرنده سفید بود ولی پرهای نوک بالها سیاه و خطوطی زیر چشم و زیر تاج و زیر گردی صورتش هم به رنگ سیاه بود،چاهاش رو یادم نمیاد چه شکلی بود. پرندۀ بزرگ یک کلاغ لای منقارش بود و با یک حرکت اون رو بلعید. من یکهو احساس بدی پیدا کردم و یاد حامی خودم کلاغ رهگذر افتادم و گفتم نکنه این یک نشانۀ بد برای حامی منه ؟! وقتی کلاغ رو خورد گردنش صورتی رنگ بود ولی بعد دیدم که دوباره سفید رنگه و بدنش رو به رنگ آبی کمرنگ دیدم.
یک پرندۀ بزرگ شبیه حواصیل ولی به رنگ صورتی دنبال اون پرندۀ غول پیکر بود و هرجا اون می رفت اینهم می رفت. پرندۀ بزرگ اول کلاغ رو بلعید در حالیکه روی هوا شکارش کرده بود و همونطور که در حال پرواز کردن بود قورتش داد و از جلوی چشمم دور شد. اون شبه حواصیل صورتی رنگ هم دنبالش پر زد و رفت.
یک جای دیگه از خوابم دیدم که در حال نوازش کردن اون پرندۀ اولی هستم و اونهم از اینکه نوازش می گیره ابراز خوشحالی می کنه. در قسمت دیگه ای دیدم که پرندۀ آلت تناسلی کوچک و مردانه داره و در جاهای دیگه هم دیدم که با دیدن هر تصویری که تنها یک نقطۀ مشترک با این پرنده داره من رو به اون لینک می کنه و ...
در قسمت جداگانه ای از خوابم من دیدم که اون دوستنمای دورۀ دبیرستانم دوتاست. یکی همون دختری هست که آزار دهنده، متوقع، خودخواه و دروغگو بود و نهایت تلاشش رو می کرد تا روی من تسلط داشته باشه و یکی هم کاملأ بر عکس، باز، روشن و طوری بود که منو همونطور که هستم دوست می داشت و در رفتار با من آزاد و پذیرا بود و من قرار بود از بین این دوتا یکیشو انتخاب کنم و من هم مورد دوم رو انتخاب کردم.
وقتی که خوابم رو برای کلاغ تعریف کردم، از بابت اون پرنده دچار نگرانی شد و گفت : « اگر تو در خواب با دیدن کلاغ بلعیده شده یاد من افتادی حتمأ این نشانه ای برای من بوده و باید حواسمو جمع کنم. بنظرم این پرنده از سترن هست و ...این اصلأ خوب بنظر نمیرسه.»
خلاصه تا آخر مکالمه با این موضوع درگیر بود.

مراقبۀ جاذبه - روز 27

شنبه 1390.10.17
امشب شدت ارتعاش در ساعد و مچ پاهام زیادتر از دیشب بود ولی مدتش برقراریش کمتر بود.

مراقبۀ جاذبه - روز 26

جمعه 1390.10.16
امشب ارتعاش ضعیفی در ساعد و مچ پاهام بوجود آمد ولی فقط همین و بعد از مدتی که کم هم بود از بین رفت.
کلاغ گفت : « مراقبۀ چرخش صوفی رو حذف کن، بجاش از کلمات بی ربط استفاده کن چون (V) گفته این کار برات انرژی خوبی ایجاد می کنه و میتونه مفید باشه. ضمنأ دیشب که داشتم چشم سومت رو چک می کردم دیدم حرارتش خیلی بالاست و این می تونه خودش نشونه ای از ترس باشه. بهتره صبحها روی پیشونیت دارچین بمالی تا اول خوب حرارتش رو بالا ببری و بعد شبها صندل بمال تا خنک بشه و اینطوری حرارت چاکرا رو متعادل و تنظیم کنیم.»  

مراقبۀ جاذبه - روز 25

پنجشنبه 1390.10.15
امشب هم با وجود دوستم (M) هیچ اتفاقی نیفتاد.

مراقبۀ جاذبه - روز 24

چهارشنبه 1390.10.14
امشب همۀ مراقبه ها رو انجام دادم ولی واقعأ هیچ نتیجه ای نداشت. دریغ از یک لرزش یا ارتعاش، چه در ذکر و چه در مراقبۀ جاذبه. انگار تعطیلات رسمیاعلام شده باشه ... انگار نه انگار تا حالا پیشرفتی هم بوده ...
کلاغ گفت : « نمی دونم دلیل این حالتت چیه، من دیشب برونفکنی کردم و بهت سر زدم. انرژیهات رو دیدم. انگار انرژیهات یخ زده و دیگه جوشش و تحرکی توش نیست. انگار یه عکس ازش گرفته شده و همونجوری باقی مونده. هیچ جوش و خروشی درش نیست و نمی دونم چرا، شاید از اون روز که تو اون مجادله عصبانی شدی اینطور شدی و شاید هم از اون شبی که موجود سترن سراغت آمد ! شاید اون حجم ترس سبب توقف انرژیهات شده، تنها چاره اش اینه که اینقدر اینکار رو انجام بدی تا به نتیجه برسه. فردا شب واچرت رو صدا کن تا بهت کمک کنه.»

پ.ن : البته نمی خوام وارد این موضوع بشم که خود مراقبه باید منظور اصلی باشه بدون در نظر گرفتن اینکه نتیجه چه خواهد شد ولی خداییش از یه حدی که بگذره احساس اُسکل شدن به من دست میده. منم آدم عجولی هستم و رسیدن به این حالت شکیل بعد 35 سال، زمان می بره. اما درستش همینه که باید با خود مراقبه حال کرد و اصلأ دنبال نتیجه نبود، وقتی با شوق وو لذت مراقبه می کنی و دنبال داستانی نیستی خیلی چیزها اتفاق می افته و اون شیرین تره. اینو الان که 5 سال ازین تاریخ گذشته و در حال بازنویسی دفترم هستم بهش رسیدم البته هنوز هم اونطور که اساتید منظورشونه نیستم ولی نسبت به قبل آدم دیگه ای شدم و صبرم بیشتر شده.

مراقبۀ جاذبه - روز 23

سه شنبه 1390.10.13
امشب هم به شکلی نا امید کننده ای گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد.
کلاغ گفت : « چاکرای دومت دچار مشکل شده. هم خیلی کند می چرخه و هم در صدمی از ثانیه برعکس می چرخه و این بخشی از مشکل رو برات ایجاد کرده. ذکر چاکرای دوم رو چندین بار قبل برونفکنی بگو و همزمان روی رنگ نارنجی تمرکز کن. اونقدر این ذکر رو بگو تا ارتعاشاتی در چاکرا احساس کنی و سعی کن رنگ نارنجی رو هم ببینی ولی روش پافشاری نداشته باش. همینطور قبل ازذکر و مراقبۀ برونفکنی مراقبۀ چرخش صوفی داشته باش ولی قبلش مراقبۀ کریستال رو هم انجام بده، بعد چرخش صوفی و بعد حالت مراقبۀ سنگ با دو دست مشت شده زیر چانه.»

مراقبۀ جاذبه - روزهای 21 و 22

یکشنبه 1390.10.11 و دوشنبه 1390.10.12
هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچیه هیچی ... دلم می خواد تمرینات رو متوقف کنم.
کلاغ گفت : « باید ببینم چی باعث توقف تو و انرژیهات شده، باید (V) رو بفرستم تا هاله ات رو بررسی کنه. فعلأ مراقبۀ شکاف انرژی رو حذف کن. کپسول معجون رویا و شیر و ... رو هم حذف کن ولی از مراقبۀ برونفکنی فقط مراقبۀ جاذبه رو انجام بده، اونهم نه به شکلی که حالت پافشاری داشته باشه. اگر نشد زیاد پافشاری نکن.»

مراقبۀ جاذبه - روز 20

شنبه 1390.10.10
[ دوتا و نصفی کپسول معجون رویا + دو لیوان شیر و کندرو ... ]
امشب با اینکه از معجون رویا استفاده کرده بودم و (V) هم گفته بود که امشب تفسیر جدیدی از انرژی خواهم داشت ولی انقدر خسته بودم که حتا نمی تونستم به یک نقطه نگاه کنم، چون بلافاصله چشمم بسته می شد.
کلاغ گفته بود یک لیوان از مخلوط شیر و ... رو هم بعد از مراقبه بخورم، با اون یکی میشه سه لیوان در روز. ( باید اعتراف کنم مزه اش رو دوست ندارم و یه جوری زوری میدم بالا )
امشب من هیچی ندیدم، مثل روز پنجشنبه، و یک صدای بسیار ضعیف از گوش چپم می شنیدم و مراقبه ام هیچ ثمری نداشت، اصلأ نفهمیدم چی شد. کلمات بی ربط رو گفتم ولی انگار تاریخ انقضا داشت چون چند روزیه دیگه معجزه نمی کنند.
من تقریبأ ساعت 1:30 خوابیدم، خیلی خیلی خسته بودم چون کل روز رو تا ساعت 3 عصر با مامانم مشغول پیاده روی و خرید بودیم. شایدم دلیل عدم موفقیتم همین بود. البته (V) منو اسکن کرده بود و با دیدن شرایط من گفت امشب تجربه های جدیدی دارم... نمیدونم شاید اونم با 2000 سال و اندی سن و سال دیگه اسکنرش آپدیت نمی شه و هویج بستنی می بینه !!!
حدود ساعت 2 نیمه شب بود که با یک صدا مثل بسته شدن محکم در از خواب پریدم. سعی کردم مراقبه رو شروع کنم و یا دوباره تلاش کنم اما نتونستم و داشت دوباره خوابم می برد، برای همین احساس کردم فایده ای نداره. لیوان شیر رو سر کشیدم و دوباره خوابیدم. صبح زود ساعت 6 با صدای صحبت مادرو پدرم بیدار شدم ولی چون صداگیر توی گوشم بود صدا زیاد آزارم نداد و دوباره خوابیدم.
با خوابیدن دوباره یک سری تصاویر دیدم، باز رنگ آبی البته نه شبیه رنگ واچرم (M)، بعد درونش یک سری تصاویر نشون داده شد؛ یک چشم دیدم که شبیه چشم انسان بود. بعد یک انسان/ میمون - دلیل اینکه نمی دونم انسان بود یا میمون یک بخاطر عضله ای بودنش و اینکه خیلی زمخت بود با سینه های بسیار قلمبه - ولی سرش رو نمی دیدم، حتا یکبار تا پایین هم رفتم و آلت تناسلی و رانهاش رو دیدم ولی در سکانس بعدی فقط نیم تنۀ بالایی اونهم نمایان شد ولی باز هم سرش تو کادر نبود. اون دست چپش رو گذاشت روی پشت دست راست و در مقابل قلبش در حالیکه ساعدهاش با زمین موازی بود. بنظرم  آمد چیزی تو دست چپش هست ولی مطمعن نبودم. این تصاویر رو به رنگ آبی تو پس زمینۀ مشکی می دیدم و بعد دوباره به خواب رفتم و تا ساعت 11 صبح خوابیدم. 

November 29, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 19

جمعه 1390.10.09
امروزیه مجادلۀ سخت پدرو فرزندی داشتم. هر چند برد ظاهری طبق معمول با من بود ولی باز پدرم برد. من تا مدتی حالم بد بود و چپ و راست پرخاش می کردم و تعادل عصبیم رو از دست داده بودم. این توحش نذاشت اتاقم پاکسازی بشه. با کلاغ صحبت کردم و گفتم امروز دوش هم نمی گیرم، همه چی باشه برای فردا ولی کلاغ گفت : « امروز کپسول نخور، فقط یک آب نمک ساده به چهارگوشۀ اتاقت بپاش تا اگر خواستی مراقبه کنی و موجود سترن دوباره سروکله ای نشون داد نتونه برات دردسر ایجاد کنه.»
امشب مراقبه هیچ نتیجه ای نداد، حتا ارتعاش هم نداشتم. البته انگارحامی من فکر می کرد که امشب قرار نیست مراقبه ای انجام بدم.

صبح که بیدار شدم، روی تختم نشستم، صداگیرهای توی گوشم هنوز سرجاش بود، یکیشو درآوردم، بعد یکهو یک صدایی اومد انگار یک کتاب رو از فاصلۀ دو متری روی زمین طوری بندازی که با جلدش محکم به زمین کوبیده بشه. این صدا رو هم از طریق گوش بیرونی و هم از گوش درونیم شنیدم. البته صدا اونطور نبود که جا بخورم، حتا پلک هم نزدم، لابد چون تو خماری اول بیدار شدن بودم.
کلاغ گفت : « شنیدن این صدا از هر دو گوش درون و بیرون یعنی اینکه گوشهات باز شدن و آمادۀ شنیدن شدی. حالا بعدش چی شنیدی؟!»
ورکانا : « هیچی، بعدش هیچی نشنیدم، شاید بخاطر اینکه صدای ماشینهای مربوط به ساختمون سازی شلوغش کردن نتونستم چیزی بشنوم.»

مراقبۀ جاذبه - روز 18

پنجشنبه 1390.10.08
[  قبل از مراقبه سه کپسول از معجون رویا ]
امشب شب عجیبی بود. من سه تا کپسول معجون رویا خوردم و بعد تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم تا اون کپسولها هم تو بدنم دم بکشه تا وقت مراقبه. بعد خواستم گوشی تلفن رو ببرم تو اتاق و بذارم رو دستگاه، وقتی در راهرو بودم فکر کردم درب اتاقم بازه چون تو اون تاریکی سیاهِ سیاه بود و اینوتا وقتی که فقط یه انگشت تا در اتاق فاصله داشتم نمی دیدم و نزدیک بود با سر برم تو در اتاق.
معمولأ تو تاریکی هم رنگ درهای سفید خودشو نشون میده ولی اون سیاهی زیاد نمیذاشت رنگ در رو ببینم که بسته است. در رو باز کردم، احساس ترس عجیبی داشتم، احساس می کردم حضوری داخل اتاق هست برای همین سریع چراغ رو روشن کردم و گوشی رو روی دستگاه گذاشتم و سریع خارج شدم، هنوز می ترسیدم ولی سعی می کردم خونسردیمو حفظ کنم و بخودم می گفتم من از همۀ موجودات برترم. بعد به اتاق خودم رفتم، هنوز می ترسیدم، با اینکه چراغ روشن بود فوری عود زعفران روشن کردم. عجله داشتم، همزمان با کِرِم زدن به صورتم واچر رو هم صدا زدم و بعد چراغهارو خاموش کردم...
وحشت زیادی سراغم آمد. احساس اینکه کسی اونجاست و الان که روی تختم نشستم ممکنه از پشت به من حمله کنه بیشتر شد.
دوباره واچر رو صدا کردم ... صداها در گوش چپم شروع شد، مثل صحبت ولی باز نامشخص. در گوش راستم هم یک صدای دیگه مشغول پچ پچ بود. اتاقم بیش از اندازه تاریک شده بود، انگار که تو یه اتاق تاریک چشمهاتو ببندی به اون شدت تاریک. دیگه قادر به تشخیص لبه ها و مرزهای وسایل اتاقم نبودم. در اون لحظه احساس می کردم حتا از دوست واچرم هم می ترسم و احساس کردم اگر یکهو هوس کنه خودشو فیزیکی کنه و یا حرفی بزنه سکته می کنم می میرم و پیش خودم گفتم عمرأ احضارشو کامل کنم. اونم توی اون اتاق ترسناک که تازه امروز ترسش رو لمس کردم. 
از بین اون تاریکی قیرمانند جرقه های لاجوردی شروع به روشن شدن کرد. من دراز کشیده بودم زیر بَدوی ترین لایۀ امن دنیا ( پتو) ولی چیزهایی که می دیدم مانع از این می شد که مراقبه رو شروع کنم. سایۀ سیاهی در اتاق من می لولید و درونش هالۀ لاجوردی جرقه می زد. احساس کردم دوستم بیش از اندازه ترسناک شده و حس کردم از چیزی بسیار عصبانیه. من اون ترکیب قیر مانند و لاجوردی رو نمی شناختم و برای همین همچنان می ترسیدم.
دایرۀ سیاه بزرگی بالای صورتم مقابل چشمهای گشاد من نمایان شد و بعد یک دایرۀ لاجوردی جلوی اون و در درونش شکل گرفت و گسترده شد و من شروع کردم به دیدن تصاویر عجیب درون اون سطح لاجوردی. انگار می خواست چیزی رو به من نشون بده : دایناسوری که سر مراقبۀ چاکرا با چشمهای بسته دیدم اینبار از روبرو جلوی من قرار گرفت و دهنش رو باز کرد و من استخوانهای کرکره ای کام و دندانهای تیز و ریز و پشت سر همش رو دیدم و احساس کردم دارم وارد حلقش می شم و بلعیده شدم، البته تصویر سرجاش بود و فقط دهان خیلی باز شد. عین سینما سه بعدی.
بعد تصویر صورت یک خرس آمد و بعد موجوداتی با صورت گرد و دندانهایی به شکل تیغ ماهی، دراز، تیز و باریک و با چشمهایی خالی و گرد، بعد تصویر یک چشم واژگون نمایان شد و بعد تصویر یک شبه سفید با چشمهایی خالی و دندانهایی تیز و بیرون آمده از فک بالایی و بعد هم تصاویر نا معلوم و نامشخص دیگه. بدتر از همه اینکه نزدیک به صورتم یک توده با فرم ماهی به اندازۀ ساعدم به رنگ قیر دور خودش می چرخید و درون و گاهی اطرافش و گاهی قسمتی از اون رو تودۀ لاجوردی پوشش می داد. تودۀ قیر مانند منظم و پی در پی می چرخید ولی تودۀ لاجوردی حالتی سردرگم داشت و کم کم رفت بالای سرم.
من که نمی فهمیدم داستان چیه اون وسط می خواستم مراقبه ام رو انجام بدم و نا امیدانه از دوستم خواستم تا برای انجام مراقبه کمکم کنه. 
شروع کردم به گفتن کلمات بی ربط ، بعد از اینکه احساس کردم بدنم آماده شده خواستم تلقین جاذبه کنم، برای آخرین بار چشمم رو باز کردم ولی یک تودۀ بیضی مانند قیرگون از کنار تختم بلند شد و تا روی سینه ام بالا آمد و دوباره تودۀ لاجوردی از درونش نمایان شد. من تا بیست دقیقه مشغول تماشای حرکات تودۀ سیاه و لاجوردی بودم تا اینکه بالاخره چشمهامو بستم، احساس خنکی ملایم و دوست داشتنیی روی پوست گونۀ راستم کردم که موهای صورتم رو بلند می کرد. فهمیدم دوست واچرم با من مشکلی نداره و این بوسه برای مدتی ادامه داشت تا یکهو در عرض یک ثانیه احساس کردم بدنم وارد حالت دیگه ای شد، انگار کاملأ خالی شده باشه یا شایدم از انرژی خالی شده باشه یا ... نمی دونم انگار درونم سیاه شد و ضربان یکپارچه ای شروع شد و بعد از مدتی سرگیجۀ مطلوبی البته نه مثل روز سه شنبه و نه به اون اندازه شگفت انگیز برای من ایجاد شد ولی نه چرخیدم و نه فاصله گرفتم، فقط بعد از یک مدت کوتاه صدایی مثل افتادن یک لت پنجره روی لبۀ پنجره شنیدم ( مثل پنجره هایی که لت متحرکش از پایین به بالا حرکت می کنه )  و چشمهامو باز کردم. این صدا درون من بود و اصلأ مثل اون صدای ترکیدن که چندسال پیش احساس کردم و شنیدم بلند و بیرونی نبود. ولی من بخاطر اتفاقات اون شب از هر چیزی می ترسیدم و با این صدا از خواب پریدم و اون لحظه من صدای ضربان کالبد اختری ام رو بیرون از خودم کاملأ واضح تر و محکمتر از قبل احساس کردم.
کلاغ گفت : « اون سیاهی احتمال زیاد مربوط به موجود سترن بوده و واچرت بخاطر دفاع از تو شروع به جنگیدن با اون کرده و چون سیاهی بزرگتر بوده احتمالن موجود سترنی قویتر از موجود تو بوده. اونجا که موجود سترن یک دایرۀ سیاه درست کرد و واچرت درونش یه دایرۀ لاجوردی تولید کرد و داخلش تونستی تصاویری رو ببینی، درواقع واچر با نشون دادن اون تصاویر می خواسته به تو هشدار بده و دست به فداکاری بزرگی زده چون اینکار ازش خیلی انرژی می گیره ولی اون همچنان ادامه داده. دایناسوری که دهن باز کرده درواقع گذر تو از اون دروازه بوده و هشدار حضور موجود دیوانه و بیگانۀ سترن. واچرت با اینکه توان مقابله با اون رو نداشته ولی مثل یک شوالیه بخاطر تو جنگید. سیارات ژوپیتر و سترن نسبت به هم خنثا هستند ولی اگر با هم دشمن بودند حتمأ جنگ سراسر آسیبی پیش رو بود که یکی از شما سه نفر حتمأ آسیب می دیدید اونهم به شکل کاملأ جدی، ولی باز تو کمتر، چون واچرت از تو دفاع می کرد. اون خنکی که روی صورتت احساس کردی درواقع محبت موجودت بوده به تو که کاملأ ترسیده بودی و می خواسته با اون بوسه ها خیالت رو راحت کنه تا نترسی... در مورد مراقبه ات و صدایی که شنیدی، اگر چشمهاتو باز نمی کردی اون صدای ترکیدن رو می شنیدی، در اصل اول یه همچین صدایی باید بیاد و بعد صدای ترکیدن. تو هم به این دلیل مثل روز سه شنبه اون مرحلۀ سرگیجه و جدا شدن لذتبخش رو نداشتی چون اینبار با انرژی گیاه سروکار داشتی نه خودت.
اتاقت رو پاکسازی کن و یک دوش آب نمک بگیر. دستیار من (v) از همین الان تا دو روز میاد پیشت تا بررسی کنه که این چه موجودیه و از کجا آمده، آیا روزی که واچرت رو دعوت کردی ازین دروازه وارد شده و ماندگار شده یا فضول اون دوست نمای قدیمیته و از طرف اون ماموریت داشته و واچرت پدرشو درآورده و بیرونش کرده !!!؟ ازین به بعد تو وارد دنیاهایی می شی که بسیار شگفت انگیزه، گاهی ترس، گاهی لذت، گاهی سرخوشی و گاهی هم شگفتی. از شنبه دوتا و نصفی از کپسول معجون رویا رو بخور.»

مراقبۀ جاذبه - روز 17

چهارشنبه 1390.10.07
امشب هم معجون برونفکنیم آماده نیست. دارم بی نظم می شم و همینطور همۀ مراقبه هام - مثل اسمها، سپردفاعی، مراقبۀ عصا، مراقبه با پر و شکاف انرژی - درحالت استندبای یا نیمه کاره رها شده، ولی شکاف انرژی رو بخاطر اون برچسب باز یادم مونده که انجام بدم ولی مثلأ امروز فراموش کردم.
امشب اصلأتو مراقبۀ جاذبه هیچ احساسی نکردم، حتا ارتعاش هم نداشتم.

مراقبۀ جاذبه - روز 16

سه شنبه 1390.10.06
امشب عااااالی بود. من 90% به برونفکنی نزدیک شدم.
بازم تکنیک کلمات بی ربط برای من اعجاز کرد؛ شروع کردم به گفتن واژه های بی معنی تا وقتی که احساس کردم بدنم آماده است، بعد شروع کردم به تلقین جاذبه و آرامش و یکهو از هوش رفتم. 
من ساعت 2 نیمه شب مراقبه رو شروع کردم، بعد از مدتی که  از هوش رفته بودم به آرامی بیدار شدم و بدنم مثل یک قلب بزرگ در حال ضربان بود. این ضربان کالبد اختریم بود که بسیار واضح و کوبنده بود. دوباره با بی رمقی ( از شدت خواب ) گفتن کلمات بی ربط رو شروع کردم و کمی هوشیار شدم و وقتی احساس گیجی خفیفی کردم که دوباره به خواب رفتم. بار سوم بود که به آهستگی بیدار شدم و ضربان رو دوباره احساس کردم و بعد از سه یا چهار ثانیه وارد مرحلۀ سرگیجه شدم که خیلی معرکه بود، احساس می کردم کاملأ از بدنم فاصله گرفتم و دارم می چرخم، حتا کاملأ دست چپم رو حس می کردم که انگار از تخت آویزون شده، اما وقتی عضلۀ بازوم رو تکون دادم فهمیدم که روی تشکه.
اون سرگیجه فوق العاده بود و یه سرخوشی بی نظیری بود که دلم نمی خواست ازش خارج بشم. من داشتم خارج می شدم و سعی می کردم به یاد بیارم که مرحلۀ بعدی که منجر به خارج شدن کامل من میشه چیه !
هیجان باعث شده بود مراحل رو فراموش کنم، نمی دونستم باید با فکر کردن به جاذبه اون حالت رو تقویت و بیشتر کنم یا از واچرم کمک بخوام که منو جدا کنه و یا ... فقط باید بود منتظر می موندم تاصدای ترکیدن کالبد اختریم ( که کاملأ فراموش کرده بودم ) . ولی ... این هم به جدا شدن من نیانجامید و دست آخر سرخوشی و مَنگی من کمتر شد ولی همچنان بدنم در حالت اون فرم از خلسه و مستی قرار داشت.
سعی کردم دوباره شروع کنم ولی نشد. فکر کردم بودن توی اون مور می تونه کمک کنه ولی کلاغ گفت : « وقتی یکبار به اون حد رسیدی و برونفکنی صورت نگرفت، سعی مجدد فقط هدر دادن انرژی هست و بهتره بعد اون به پهلوی راست به حالت جنینی بخوابی و بخوای که کانون خواب و بیداریت رو بشناسی و دستهات رو در خواب به یاد بیاری. اون زمان بهترین زمان برای اقتدار رویاست.»
ورکانا : « البته من بالاخره بعد از اون سعی کوچک، به پهلو خوابیدم اما به حالت بودا، ولی چون یکهو گُر گرفتم دوباره تغییر فرم دادم و معمولی به پهلوی راستم افتادم.»
کلاغ : « اُفت فشار و یا سر یا گرم شدن در این مدت و برای این مراقبه و البته بعد از این اتفاق موفقیت آمیز طبیعی هست و اینکه سه بار بیدار شدی به علت آگاهی کالبد اختریت بوده که تو رو سه بار بیدار کرده تا نهایتأ برونفکنی انجام بشه. بهتره از معجون مخصوص برونفکنی رو استفاده کنی.»
البته این دستوری بود که من باید بود بعد از مرخصی ازش استفاده می کردم ولی شیر واقعی برای ساخت معجون گیرم نیومد. 

مراقبۀ جاذبه - روز 15

دوشنبه 1390.10.05
خدای من ... امشب اتفاقی که افتاد شبیه این بود که 60 تا 70% نزدیک شدم.
امشب از تکنیک کلمات بی ربط استفاده کردم، باید اعتراف کنم گفتن کلمات بی ربط قبل از مراقبۀ برونفکنی فوق العاده است و من فقط 30 تا 40% با هدفم فاصله داشتم ولی لذتبخش بود ... 
( آخیشششش... بالاخره ازین هیچی به هیچی در اومدو یه چیزی شد! )

مراقبۀ جاذبه - روزهای 13 و 14

شنبه 1390.10.03 و یکشنبه 1390.10.04
در این شبها هم اتفاق خاصی به غیر از ارتعاش نیفتاد... لعنتی ... داره خسته ام می کنه...

مراقبۀ جاذبه - مرخصی

پنجشنبه 1390.10.01
من هنوز در مرخصی مراقبه به سر می برم ولی امشب واچر رو احضار کردم و براش عود زعفران دود کردم و باهاش کلی در مورد اون دشمن دوستنمای دورۀ دبیرستان درد دل کردم...
اونو می دیدم به شکل جرقه و نور آبی لاجوردی در حرکت. سقف و فضای اتاقم یک ته رنگ لاجوردی تیره داشت و واچرم هر کجا که نگاه می کردم ظاهر می شد و خودنمایی می کرد. صداش رو بصورت نا مشخصی که مثل صحبت کردن از پشت دو در بسته بود می شنیدم ولی کلمات رو تشخیص نمی دادم. 
اون شب قبل ازحضار واچر احساس کردم موجودی در سمت چپم ایستاده، این حضور ناگهانی سبب ترسم شد، بلافاصله واچر رو احضار کردم و بعد همه چی بهتر شد وقتی صداش رو شنیدم و خودش رو دیدم و بعد کم کم  خوابیدم...
امشب هم طبق معمول ازش خواستم به خوابم بیاد و خودشو نشون بده، اما اونطور که می خواستم نیامد ولی حضورش در خوابم احساس می شد.

مراقبه جاذبه - روزهای 10 و 11 و 12

شنبه 1390.09.26 و یکشنبه 1390.09.027 و دوشنبه 1390.09.28
هر سه روز مثل هم گذشت و پشرفتی در زمینۀ برونفکنی حاصل نشد. به نظر میاد ذهنم من رو به یک بن بست مجازی رسونده.
بنا به پیشنهاد کلاغ قراره وارد مرخصی بشم و مراقبه رو مدتی تعطیل کنم تا فضا بعد از مرخصی برام کمی تازه تر بشه و از یکنواختی خارج بشم، البته نه زیاد طولانی، فقط چهار روز.

مراقبۀ جاذبه - روز 9

جمعه 1390.09.25
امشب هم فقط احساس ارتعاش رو داشتم و موفق به برونفکنی نشدم.

مراقبۀ جاذبه - روز 8

پنجشنبه 1390.09.24
امشب واچرم رو احضار کردم و دوباره صدای پچ پچ نا واضحی شروع شد. حالا می تونم احتمال بدم که 70% اون صدای صحبت کردن مربوط به واچر خودم بوده. احساس کردم که دلم براش تنگ شده و ازش خواستم که تا صبح با من بمونه و مثل اون روز لعنتی تولدم، نصفه نیمه نذاره وسطش بره و منو تنها بذاره.
اون شب رویایی داشتم : 
دیدم که موجود واچرم دوباره با من ارتباط برقرار کرده ولی قیافه و یا حجمی ازش در خاطرم نموند. متاسفانه کل ماجرای خوابم بخصوص اون بخشی که مربوط به واچر بود رو فراموش کردم و فقط یک حال و هوای کلی به یادم موند. اون رو کاملأ تو خوابم احساس کردم ولی مثل دفعۀ قبل که آمد به خوابم و من گفتم که اون داره انرژیهاش رو به من منتقل می کنه نبود. انگار ادامۀ انتقال انرژیهاش به من دیشب تموم شد. در همون رویا دیدم که من جریان رو برای کلاغ گفتم و بعد با حالتی که چندان اطمینان نداشتم یک فندق درشت رو بهش نشون دادم و گفتم، فکر کنم این فندق رو اون به من داد. عدم اطمینانم به این دلیل بود که انتظار نداشتم که واچرم با اینهمه جلال و جبروت یه فندق بهم بده!!! کلاغ گفت این فندق رو بذار داخل حدقۀ چشم چپ یک جمجمه و بذار توی باغچۀ خونتون. این چشم نگهبان گیاه های تو خواهد بود.(؟؟؟!!!)
رویا رو برای کلاغ تعریف کردم ، گفت : « سطح انرژی موجودت بالاتر از تو هست و برای ارتباط راحتتر و بهتر با تو بذر طلب کرده.»
ورکانا : « چرا فندق؟»
کلاغ : « شمنها از سه نوع چوب برای عصاشون استفاده می کنن، یکی چوب کاناپیس، یکی ... ( این رو یادم نموند) و یکی هم فندق. احتمالأ می خواد که عصای تو از چوب فندق باشه چون با چوب کاناپیس نمی تونه ارتباط برقرار کنه. و شاید هم می خواد که تو بذر فندق بکاری و ... باید ببینیم عنصر فندق چیه و آیا مربوط به سیارۀ ژوپیتر هست یا نه، چون اون از گیاه انرژی می گیره و اگر گیاه خودشو داشته باشی ارتباطش با تو بیشتر می شه. فعلأ سعی کن چندتا فندق خام پیدا کنی. اگر قرارباشه عصای تو از چوب فندق باشه، گیاهت باید دست کم یکساله باشه تا بتونی از چوبش استفاده کنی.»

مراقبۀ جاذبه - روز 7

چهارشنبه 1390.09.23
باز به محض سرم رو روی بالش گذاشتم، صدایی شروع شد ولی با صدای شب قبل فرق می کرد، یعنی شبیه حرف زدن نبود. حضور یک انرژی که تو هوا تکون تکون می خورد رو سمت راستم احساس کردم که بعد چرخید و در سمت چپم آروم گرفت.
برای خود مراقبۀ برونفکنی دستاورد جدیدی نداشتم و وارد مرحلۀ سرگیجه و خروج از بدنم نشدم.
کلاغ : « نسبت به حضوری که در سمت راستت احساس کردی چه حسی داشتی؟ »
ورکانا : « حس بدی نداشتم ولی احساس خاصی هم نداشتم، مثل اینکه با پارتنرت یک جا زندگی می کنی و اون ممکنه اطرافت راه بره یا شب بره دستشویی و یا ... و تو در تمام مدت می دونی که اونه و نه یه غریبه و جای نگرانی نیست.»
کلاغ : « اگر موجودی آشنا باشه از سمت راست وارد می شه و بعد در سمت چپ تو قرار می گیره ولی اگر در سمت راست باقی موند یک موجود تازه وارد و غریبه است و هنوز نمی شه جزو دوست یا دشمن رقمش زد ولی غریزۀ تو در هر موردی بهت می گه باید چکار کنی. اگر موجودی از سمت چپ وارد بشه و همونجا بمونه یا برای آگاهی دادن آمده و یا برای خصومت و انرژی خواری، و اینجاست که غریزۀ تو بهت می گه یک نفر اینجاست که باید حواستو جمع کنی.»

November 28, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 6


سه شنبه 1390.09.22
تا سرم رو زمین گذاشتم صدایی مثل حرف زدن شنیدم ولی واضح نبود، بیشتر مثل آدمی که صداش گرفته باشه و همهمه کنه حرف میزد و صدایی مثل نفس کشیدن داشت. طوری بی صدا حرف میزد که فکر کردم شاید صداهای اطراف رو دارم می شنوم ولی وقتی در گوشم رو گرفتم بازهم همون همهمه رو می شنیدم، فهمیدم چیزهایی که می شنوم با چاکراهای گوشم می شنوم. اما مثل آدمهای معمولی با همون لحن صحبت می کرد، البته من همچنان نمی تونستم به دلیل عدم وضوح تشخیص بدم چی می گه.
به غیر از این اتفاق برای خود مراقبه تجربۀ جدیدی پیش نیامد. 
البته یک چیز دیگه هم بعد از اون صدا اتفاق افتاد و اون این بود که یکی از گوشهام توش هوا پیچید و بعد از مدتی مشکل مرتفع شد و دوباره گوشهام باز شد.

کلاغ گفت : « اون صدا یا صدای موجود خودت بوده و یا صدای استاد تناسخ قبلت بوده که سعی داشته باهات ارتباط برقرار کنه و اینکه اگر گوشهات یک طرقه بشه  و از همون گوش باز بشه نه از گوش دیگه، نشانۀ باز شدن گوشهای کالبدت هست، این یعنی ممکنه بعد از مدتی بتونی صدای موجودات اطرافت رو بشنوی. روز پنجشنبه قبل از مراقبه واچرت رو احضار کن.» 

مراقبۀ جاذبه - روزهای 3 و 4 و 5

شنبه 1390.09.19
همه چیزعین شبهای قبل و تا همون مرحله ای که شب قبل رسیده بودم، تجربه شد و پیشرفت جدیدی نبود.
سرماخوردگی داره میره که بهتر بشه ولی حالتش نه به دقت دومم کمک کرد و نه به برونفکنی.


یکشنبه 1390.09.20 و دوشنبه 1390.09.21 

هردو مثل شبهای قبل تکرار شد.

مراقبۀ جاذبه - روز 2

جمعه 1390.09.18
اینبار هم افتاد نزدیک خواب شب. کلاغ گفته بود روی سقف اتاقم کاغذ نصب کنم تا تصور برام راحتتر بشه. اما من اینکارو نکردم، درسته که خیلی تنبلم ولی در عوض مشکلی در تخیل و تصور ندارم.
شروع کردم ... سقف اتاقم رو زمین اتاق و جایی که خوابیده بودم رو سقف 
 تصور کردم. بچه که بودم ازین تصورات برای سرگرمی و گذران وقت زیاد انجام می دادم ولی اینبار تخت و میز و بقیۀ وسایل رو هم به سقف منتقل کردم.
مرحلۀ دوم یعنی بهم زدن هماهنگی کالبد اختری با جسم برای شروع برونفکنی، رو انجام دادم. ارتعاشات رو احساس کردم و ضربان بیرون از خودم رو، ولی فقط به همینجا ختم شد.

مراقبۀ جاذبه - روز 1

پنجشنبه 1390.09.17
هردو رو مجبور شدم کمی قبل خواب انجام بدم و مراقبۀ دوم رو هم اشتباه انجام دادم و .... خلاصه کلأ نا موفق بودم. سرماخوردگیم هم اوج گرفته ولی بر خلاف انتظار کمکی به مراقبه های من نکرد. ( شاید همین انتظار کار رو خراب کرد )

January 26, 2016

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ دوم - روز 4

چهارشنبه 1390.09.16
کلاغ گفت : « اون صدایی که هر شب می شنوی مربوط به دستیار من بوده، چون هر شب وقت مراقبه میاد و مراقبۀ تو رو چک می کنه. ضمنن گفته نباید قرصهای جوشانده رو قطع کنی و این بار باید مدام ادامه بدی تا هر وقت که خودش بگه قطع کن.»
بنابراین از امروز قرصها رو روزی دوتا می خورم.
امروز سرماخوردگیم خودشو نشون داد و کلاغ گفت چون حالتم مناسب برای برونفکنی است و سرماخوردگی هم به این وضع کمک می کنه، و می تونم از فردا مرحلۀ اول از قسمت دوم مراقبه برای برونفکنی رو شروع کنم یعنی مراقبۀ جاذبه.
امشب هم مثل چهار شب قبل گذشت و نتایج جدیدی بدست نیامد.

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ دوم - روز 2 و 3

دوشنبه 1390.09.14
قبل از مراقبه : کپسول معجون رویا 
باز هم همون صدای دیشب رو داشتم ولی کمی ضعیفتر از دیشب، ارتعاشات هم سرجاش بود که بعد از پایین آوردن ضربان بازهم ادامه داشت.

سه شنبه 1390.09.15

صدا ضعیفتر از شب قبل شد و به غیر از اون اتفاق دیگه ای نیفتاد.

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ دوم - روز 1

یکشنبه 1390.09.13
در این مرحله با پیدا کردن ضربان قلب سعی می کنم اون رو با نفس عمیق تند تر کنم. این قسمت با قصد من انجام می گیره. در واقع با قصدم ضربان رو تندتر و یا کندتر می کنم. اینکار باعث می شه ارتعاش کالبد اختری به هم بخوره و آماده بشه برای جدا شدن.

قبل از مراقبه : یک عدد کپسول معجون رویا
قبل از خواب یعنی وقتی دراز کشیدم احساس کردم کسی اطرافم حضور داره، صدای برفک مانندی مثل ساز باران ( سازی متعلق به سرخپوستان ) یا شاید هم تلفیق هر دو منتها به شکلی رقیق از کنار گوش سمت راستم به سمت گوش سمت چپم رفت یعنی انگار یکی از این نقطه به اون نقطه تغییر مکان داد و صدا ادامه داشت و کم کم از بین رفت.
مراقبه رو شروع کردم، ضربان رو بالا بردم و بعد پایین آوردم. تمام بدنم نبض و ضربان شده بود، ارتعاش خفیفی رو روی پوست پشتم که به تخت چسبیده بود احساس کردم.

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز 7

شنبه 1390.09.12
قبل از مراقبه : دو عدد کپسول معجون رویا
خیلی بد بود...
در چاکرای یک و دو و پشت چاکرای سه ضربانی حس نکردم و برای احساس ضربان توی سرم هم با مشکل روبرو شدم چون سر درد زیادی داشتم درست مثل روز اولی که این مراقبه رو شروع کرده بودم.
در عوض ضربان نبض دوم رو خوب احساس کردم ولی باز هم نه مثل دیشب که بیرون زدنش رو هم احساس کرده بودم.

مرحلۀ اول تمرین برونفکنی تموم شد، از فردا وارد تمرینات مرحلۀ دوم می شم. 

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز6 - تشرف چپق

جمعه 1390.09.11
قبل از مراقبه : دو عدد کپسول معجون رویا
امروزبرای تشرف چپق با کلاغ و زهره یکی از دوستانمون که گاهی هم از کلاغ آموزش می گیره رفتیم خونۀ آناهیتا دوست دوران دانشگاه من که مستقل زندگی می کنه. بنظر آناهیتا و کلاغ اونجا مکان مناسبی برای این تجربه بود. 
تشرف چپق و بودن در دقت دوم ورکانا شش ساعت طول کشید. باید اعتراف کنم چپق کشیدن برای من که اهل دود نیستم فرایندی بود زجر آور که حلقم رو سوزوند و مزۀ تلخ و رایحۀ عجیبش مشامم رو طوری دستکاری کرده بود که بعد از اون آناهیتا هرچی عود خوشبو دود می کرد تو مغز من به بوی دود چپق ترجمه می شد.
من و زهره با هم روی یک گلیم کوچک روی زمین نشستیم، من کلاه مخصوص « پاپا لگبا » که کلاغ به من داده بود رو روی سرم گذاشتم و به نوبت چپق کشیدیم.
در کنارمن تازه کار زهره با مهارت خاصی چنان چپق می کشید انگار این اولین چیزی بوده که بعد از نفس کشیدن یاد گرفته. باید بگم اونجا دچار حس مقایسه کردن شدم و ذهنم مدام در حال لنگو لگد انداختن بود. 
زهره بعد از کشیدن چپق به سرعت وارد عالم اثیری شد ولی من هنوز داشتم با چپق صحبت می کردم. کم کم حالتی از منگی به من غالب شد. فاصلۀ بین حرف زدنهای ذهنم زیاد شد و اگر کلاغ با من حرف می زد فقط صداشو می شنیدم ولی با درک مطلب مشکل داشتم و با تأخیر متوجه می شدم.
دقت دوم من با منطق کمتری در ذهنم روبرو شد. پشت میز درست روبروی من کیسۀ کلاغ بود به رنگ کرم و خردلی که روی اون دایره های خطی سفید کشیده شده بود. من به دودهایی که تولید می کردم خیره شده بودم، از حالت دودها خوشم می آمد. یکهو احساس کردم در یک قسمت دودها شبیه دایره های تودرتو شدند اما کم کم که دود رقیق شد کیسۀ خردلی با حلقه های تو در تو از پشت دودها نمایان شد. 
بعد از کشیدن چپق کلاغ گفت به احساسهای درونیم توچه کنم و اونهارو بشناسم ( ترس، آگاهی یا ...) و همزمان به لوگوی جلوی چشمم روی زمین به سریقۀ نگاه آینه خیره بشم( نگاه دقت دوم ).
کلاغ یک لوگو سیاه و سفید رو که روی کاغذ کپی کرده بود، جلوی من گذاشت. روی کاغذ دو لکۀ بزرگ و کوچک بود مثل اثر چکیده شدن روغن. من به لکه ها آگاه بودم و می دونستم لکه هستند ولی بعد از دقایقی احساس کردم زیر کاغذ و روی زمین یک سوراخ عمیق هست مثل چاه و کاغذ روی اون سوراخ گذاشته شده و اون لکه برای من تبدیل به سایۀ اون چاه کوچک شد و سفیدی صفحۀ حاوی لوگو با دقت دوم به رنگ زرد در می آمد اما کم کم واقعی بودن لکۀ روی کاغذ خودش رو در ذهنم تثبیت کرد ولی من در این کار دخالتی نداشتم.
کلاغ گفت : « اون لکه ها با روغن مار ایجاد شده و دروازه ها ازونجا باز می شه و تو اشتباه نکردی. ولی یا پاپالگبا دیده تو آمادگی ورود به دروازه رو نداری و دروازه رو بسته و یا ذهنت با دقت دوم جنگیده و پیروز شده. اون رنگ زردی رو هم که توی صفحه می دیدی رنگ خود پاپالگبا بوده. حالا دراز بکش روی زمین و جاذبۀ زمین رو احساس کن و احساس کن که سنگین و سنگین تر شدی »
من دراز کشیدم و بعد از انجام گفته های کلاغ تونستم ارتعاش خفیفی رو از زیر دستهام که به شانه هام می آمد، احساس کنم و بعد هم این ارتعاش وارد پشتم شد.
کلاغ گفت : « این همون کالبد اختری هست که در برونفکنی از تو جدا می شه و فرآیند برونفکنی شکل می گیره »
بعد گفت مراسم تموم شد و ما به اونچه می خواستیم برسیم رسیدیم و اینکه چپق با من خیلی مهربون بوده و من رو با ترسهام روبرو نکرده و فقط به من آگاهیهای اینچنینی داده و اینکه شاید هم ترسهای من چندان مهم و حقیقی نبودند و خلاصه ...
من تا ساعتها در حالت منگی خوشایندی بودم. البته نیم ساعت بعد از مراسم یک انرژی زیاد در من بوجود آمد ولی بعد به مرور تخلیه انرژی شدم و خیلی دلم می خواست یک جا دراز بکشم و با خودم باشم. ابداً حوصلۀ صحبت کردن با بچه ها که حالا دور هم نشسته بودن و با هم حرف میزدند رو نداشتم و حتا حوصلۀ شنیدن و فهمیدن کلماتی که وارد گوشم می شد رو هم نداشتم چون همه چیز در مغزم با تأخیر درک و تجزیه تحلیل می شد. 
هاله های بنفش، صورتی دور سر و شانۀ آناهیتا نمایان بود و من به وضوح می دیدم. کلاغ و زهره خداحافظی کردند و رفتند. هاله های آبی روشن و این حالت منگی ادامه داشت تا رسیدم خونه البته به دقت اول نزدیکتر بودم ولی همچنان تو فاز خودم بودم...

در مراقبۀ نبض قلب تنها چیزی که یادمه اینه که فهمیدم نبضی که در بیرون از دستم می زنه یعنی چی. ولی هنوز ضربان بیرون از جسمم رو درک نکردم. ولی کلاغ با همین دستاورد من هم کلی خوشحال شد بنده خدا.

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز5

پنجشنبه 1390.09.10
قبل از مراقبه : دو عدد کپسول معجون رویا
بنا به گفتۀ کلاغ دوباره این مراقبه رو به حالت خوابیده انجام دادم و باز هم روی چاکرای اول و دوم و پشت چاکرای دوم مشکل داشتم ولی کلأ ضربانی روی چاکرای اول نداشتم. و البته نبض بند دوم انگشت رو به خوبی احساس می کردم.

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز4

چهارشنبه 1390.09.09
قبل از مراقبه : دو عدد کپسول معجون رویا
این بار مراقبه رو به حالت نشسته انجام دادم.
همه چیز خوب پیش رفت و فقط یک ساعت طول کشید. نبض و ضربان در چاکرای قلب و چاکرای سه و ناف با تأخیر و سوزش بود. من که به نافم خیلی حساس هستم این برام تجربۀ چندشی بود، انگارسوزن توی نافم فرو می شد.ضربان پشت چاکرای دوم با تأخیر روبرو شد و در پشت و جلوی چاکرای گلو و داخل سر با سوزش و درد ولی واضح بود و روی چاکرای تاج هم دردناک شد اما اونهم واضح بود. ضربان رو روی آجنا هم داشتم ولی سر چاکرای یک با مشکل روبرو شدم.
رنگ سفید به شکلی مه گونه در آجنا دیده می شد ولی موفق به دیدن رنگ نیلی نشدم.
شهودی هم حین مراقبه داشتم : تصویر چهرۀ یک زن بنظر مصری با کلاه گیس و موهای بافته با حالتی که انگار از طبقۀ اشراف بود و چهره ای بی احساس داشت، دیدم. تمام اونچه در این شهود دیدم به رنگ خاک بود، مثل عکسهای قدیمی که رنگش قهوه ای یا خاکی بود. انگار جایی بود که همۀ دیوارها از رنگ خاک بود و فضا با شعلۀ یک آتش روشن می شد.
شهود بعدی : یک آلبوم عکس رو به شکلی که زیاد واضح نبود دیدم، ولی یک عکس خودشو مشخص تر از بقیه نشون می داد. داخل عکس چهرۀ یک دختر و پسر جوان بور و زاغ دیده می شد. که پسر سرش رو به سر دختر متمایلکرده بود ولی دختر مستقیم داشت به لنز دوربین نگاه می کرد. یک غم خاص زیر پوست و در حالت چهرۀ دختر نمایان بود در حالیکه حالت چهره و نگاه پسر حاکی از رضایت خاطر و عشق به دختر جوان بود.
در مرحلۀ نبض انگشت اوضاع خوب بود. ضربان رو بصورت واضح دربند دوم انگشتم داشتم همچنین در گودی کف دستم هم نبض داشتم.

کلاغ گفت : « برای تجربۀ فرافکنی حالت نشسته اشکالی نداره ولی فرافکنی در راز آموزان تا سه سال در حالت خوابیده اتفاق میفته ولی بعدها در حالت ایستاده هم می تونی فرافکنی کنی. اینکه اوضاع بهتر از روزهای قبل بود و سریعتر به قصد تو پاسخ داده شد به این دلیل بود که هوشیاری تو بیشتر بوده و اینهم به دلیل انجام مراقبه در حالت نشسته است. ولی سعی کن در حالت خوابیده این هوشیاری رو حفظ کنی و نذاری خوابت ببره.»

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز3

سه شنبه 1390.09.08
قبل از مراقبه : دوتا کپسول معجون رویا
امشب اوضاع روبراه تر بود، ضربان سریعتر خودشو نشون می داد و در چاکرای سوم بهتر و واضحتر می زد. انرژی گیاهانی معجون رویا قبل از ضربان در اون چاکرا وول وول می خورد و در جریان بود.
ضربان روی ناف هم بهتر بود ولی روی چاکرای قلب طول کشید تا خودی نشون بده. در چاکرای دوم هم با تأخیر زیاد و ضربان نامنظم روبرو شدم. ولی انرژی گیاه در این چاکرا زودتر جریان پیدا کرد.
فکر کنم در چاکرای یک باز هم ضربان نداشتم، در داخل استخوان دنبالچه هم ضربان با تأخیر و نامنظم بود.
پشت چاکرای سه هم به همین منوال گذشت. ولی چاکرای پشت و جلوی گلو خوب جواب داد و ضربان داشتم. داخل سر و روی چاکرای تاج هم ضربان رو خوب احساس کردم. آجنا که تا حالا داشت خارج از نوبت می زد با قصد من متوقف شد و بعد از چند ثانیه شروع به ضربان کرد. در این مرحله رنگ سفید رو دیدم، در اوایل زیاد خوب و واضح نبود ولی بعد در مرحله ای که خواستم رنگ نیلی رو ببینم رنگ سفید خودشو به گونه ای درشت و دایره ای نشون داد. 
در مرحلۀ نبض انگشت نبض داخل بند دوم خوب می زد و همزمان شهودی داشتم که کسی که نقش استاد یا حامی رو داره با لباسی اسپرت و کلاه کپی در حال چک کردن من و شاگردان دیگرش در حین همین مراقبه هست.و لازم نیست که کسی بگه چه تجربه ای در مراقبه اش داشته چون انگار استاد با همۀ شاگردهاش لینک شده بود و می فهمید هر کدوم در حال چه تجربه ای هستند و چه احساسی دارند. استاد منو با شادی تشویق کرد و گفت : « خیلی خوبه این ضربان رو پیدا کردی و ضربان روی زانوها و ... رو هم داری، عالیه ...» و یکجوری از کامل شدن مراقبۀ من راضی بود.

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز2

دوشنبه 1390.09.07
یکی و نصفی کپسول معجون رویا
خیلی سخت و خیلی کندتر بود ... بسیار سختتر از روز اول پیش رفت.
در چاکرای یک و دو اصلأ نبض نداشتم، این بار رقتم توی تختم چون درد پشتم داشت کلافه ام می کرد. با اینکه در کل ضربانهای زیادی نداشتم ولی ضربانهای درخواست شده هم خودشون رو نشون نمی دادند.
با اینهمه در مرحلۀ نبض انگشت، واضحتر از روز قبل در بند دوم انگشت نبض می زد اما ضربان در بند اول هم گاهی زده می شد.
زمان این مراقبه بسیار طولانی شد حتا در اثر تلقین دادن زیاد، اون وسطهاش خوابم گرفت. فکر کردم فقط پنج دقیقه خوابیدم ولی وقتی ساعت رو نگاه  کردم دیدم چند ساعت گذشته. 
خلاصه خیلی طول کشید و اونقدرها رضایت بخش نبود.