March 28, 2014

گرگ پیر

جمعه 90.06.18
امروز ساعت 8 صبح دم ایستگاه اتوبوس روبروی مجتمعی  که محل زندگی کلاغ بود منتظرش ایستادم. با هم شروع کردیم به راه رفتن اگر به اون بود تمام مسیر رو پیاده تا قله می رفت ولی من در دوره ای بودم که اوضاع جسمیم زیاد روبراه نبود. بالاخره تا دم کوه با اتوبوس رفتیم و از اونجا شروع کردیم به کوهنوردی.
کوه چین کلاغ ؛ کوهی که کسی اونجا واسه تفریح نمیاد.
یک کوه بی آب و علف که جز چندتا درخت که اولش هست بقیه اش هیچ پوشش گیاهی چشمگیری نداره.
اونجارو اگه تا قله بری و برگردی به زور 4 نفر تو راه می بینی شایدم هیچکس. مثل ولنجک و درکه نیست که از زور جمعیت کوه دیده نمیشه گاهی اوقات در مسیر اونجا میتونی مندل مراسمی رو که یک جادوگر زده رو هم ببینی، بنظر بیشتر آدمهای خاص میان تا عادی. برای همین انرژیهاش بکره و البته خاص. چون مکانهای اقتدارش زیاده و دو یا سه تا از مراکز نیلوفری که انرژیهای زمین رو شارژ می کنه هم اونجاست.
به گفتۀ کلاغ رهگذر اونجا محل زندگی کلاغ سفید و کلاغ ایرانی هست که نوک و پاهای قرمز و بدن مشکی یکدست داره و صدای زیرتری نسبت به کلاغ های معمول تولید می کنه.
اوایل پیاده روی در کوه خیلی سخت بود کلاغ به راحتی بالا می رفت ولی من به حال مرگ افتاده بودم با توجه به گرمای هوا ( من از گرما بیزارم ) و شرایط ناجور جسمی من این کوهنوردی اقتدار چیزی مثل خود مرگ بود.
کلاغ صحبت می کرد، تعلیماتش رو می داد و تازه حواسش به خستگی های من هم بود، جاهامون عوض شده بود 
انگار  اون بود که سالم بود و من بودم که بیماری قلبی داشتم. بین راه کلاغ با گلها سلام و احوالپرسی می کرد و با شاپرکها حرف می زد و از دیدن گیاهان دارویی غرق در لذت و به قول خودش خوشبختی می شد. با دیدن اون احساس می کردم چقدر دورم و چقدر هر چیزی می تونه اونقدر آزارم بده که حتا زیبایی یک گل نتونه اون تکدر رو از بین ببره ؛ برای کلاغ اینطور نبود... اون در اوج ناراحتی می تونست با دیدن هر گیاهی به سرمستی و هیجان برسه.
بین راه گیاهی رو می چید و به من میداد که بخورم و توضیح می داد که این برای چاکرای تاج خوبه. و در مورد گیاهانی که تو کوه بود چیزهایی گفت که با اون اوضاعی که من داشتم تقریباً هیچی یادم نموند. بذر بعضی از اونها رو هم چید و داد که بکارم تو گلدون یا تو باغچه و در حین راه آموزش و آموزش و آموزش.
گاهی هم ماجراهای خنده دار تعریف می کرد. تا رسیدیم به چشمه و برکه ای خیلی کوچکی که جلوش بود. البته برکۀ از دست رفته ای بود آبش آلوده و لجن گرفته بود و توش پر از زالو و ماهی های ریز و درشت که مردم بعد از سیزده بدر می ریختن اونجا. این قسمت از کوه تنها جایی از اون بود که درختی و آبی و رنگ و روی اِی ... بهتری داشت و اگه کسی میامد از اونجا بالاتر دیگه نمی رفت.
اونجا آب خوردیم، من برای از بین بردن گرمای بدنم کمی آب به صورتم زدم و دوباره به همون روال ادامه دادیم.
واقعاً کوهنوردی در یک همچین کوهی خیلی خسته کننده بود البته به لطف کلاغ اوضاع عالی بود. اونجا چند قرقی در حال پرواز بودند کلاغ حضور اونها رو به فال نیک می گرفت. یکی از قرقی ها به سمت چپ پرید. کلاغ گفت این برای ما شمنها به معنی سفر اقتدار و یک سفر معنویه. ( چون با نیت یک راهپیمایی معنوی به کوه آمده بودیم جهت حرکت پرندۀ شکاری به عنوان نشانۀ تایید این سفر بود.)

اونقدر خسته شدم و خسته شدم که کم کم احساس کردم نه می خوام متوقف بشم که خستگی در کنم نه می خوام بشینم و نه حتا می خوام حرف بزنم. خیلی هم مایل بودم کلاغ از منقار بیفته و ساکت بشه و در سکوت ادامه بدیم. من  افتاده بودم رو خلبان خودکار. احساس کردم ذهن و خستگی هر دو دارن از من دور می شن. شاید حالتی نزدیک به گرمازدگی بود ولی کلاغ مدام حرف می زد و گاهی انتظار داشت از من هم حرفی بشنوه و به عکس العملهای من در قبال حرفهای خودش توجه زیادتری می کرد ، احتمالاً متوجه شده بود سکوت نمی تونه برای آدمی در شرایط من علامت خوبی باشه. ما خیلی راه رفتیم خیلی خیلی زیاد. تا نزدیک به قله شدیم.
وسایل خُرد شدۀ واچر رو در جایی نزدیک به آخرین پیچ که به قله ختم می شد دفن کردیم و به سمت قله ادامه دادیم. اونجا دو تخته سنگ بزرگ بود. کلاغ انرژی یکی از اونها رو تست کرد و گفت : « لباست رو بالا بزن و با شکم روی سنگ دراز بکش ، هر دو دستت رو مشت کن و دست راستت رو بذار روی دست چپ ( دو مشت بصورت عمودی روی هم ) و انگشت شست دست راست رو خم کن که یک مثلث بالای مشت راستت درست کنه و نوک مثلث رو زیر گودی چانه ات بذار و روش تکیه بده ، فشار استخون انگشت زیر چانه انرژی زیادی رو از بدنت خارج می کنه و باعث میشه علاوه بر اینکه خستگی ات در بره ذهنت هم به سکوت برسه. وقتی انرژی سنگ یا سنگینی اش رو حس کردی بلند شو بیا بالا.» و خودش رفت بالا ... من کاری که گفته بود انجام دادم و واقعاً به سکوت رسیدم ولی بعد از چند لحظه تو اون ارتفاع مادرم با من تماس گرفت و ... مراقبه به هم ریخت ... آنتن نمی داد ، نتونستم باهاش حرف بزنم و یا ارتباطی برقرار کنم ، فقط همین شد که حس و حالم از بین رفت.
کلاغ اشاره کرد بیا بالا و منم رفتم . دیگه روی خود خود قله بودم گفت : « بشین روی زمین و کفش و جورابتو در بیار » و بعد دوتا چوب کوچک به ضخامت یک انگشت لای انگشتهای شست پاهام گذاشت و خواست که انگشتهامو بهش فشار بدم و مدتی همینطور بشینم. ( اینکار باعث می شه خستگی پاها از بین بره) و بعد از مدتی آمد و و کف پاهامو ماساژ داد.
قله و جایی که ما نشسته بودیم به گفتۀ کلاغ مکان اقتدار طبیعی بود. گفت : « وقتی روی سنگ دراز کشیده بودی هالۀ تو با هالۀ سنگ یکی شد و وقتی بلند شدی هالۀ یک گرگ پیر خاکستری زیبا بلند شد. سگها با انتهای بدنشون بلند می شن و برای ابراز رضایت از جایی که خوابیده بودن به مردم دُم تکون میدن ولی گرگها که رئیس مکان خودشون هستن و برای کسی دُم تکون نمیدن. گرگها با سینه بلند میشن. درست مثل تو که با سینه از روی سنگ بلند شدی. گرگ پیر نشانۀ اقتدار زیاد روح تو هست باید با استادت صحبت کنم شاید اون در زندگی گذشته ات اونها رو به تو یاد داده. در بین شنمها آنهایی که با هالۀ گرگ تلبیس انجام میدن مثل من که با کلاغ تلبیس می کنم، شمنهای قدرتمندی هستن به اونها « دیالبو» می گن، اونها حتا می تونن خودشون رو به گرگ تبدیل کنن.»
 
کلاغ در مورد بادها گفت : « مردها با بادهای فصلی قادر به سفرعالمی و یا تلبس هستن و زنها با چهار باد شمال، جنوب، شرق، غرب. باید ببینی باد مخصوص تو کدوم باد هست و کدام به تو اقتدار و قدرت میده.»
و بعد از انجام یک مراقبۀ تعادل ( کف پای راست رو به زانوی پای چپ در حالت ایستاده تکیه دادم و چشمها رو بستم و مدتی در این حالت موندم ) به سمت پایین حرکت کردیم.
در مسیر همون آموزشهای گیاهی البته در حد آشنا کردن من با گیاهان و دنیای گیاهان دارویی و بذر چینی اونها ادامه داشت و حرفها و خاطراتی که با استادش درخت کهنسال داشت رو برای من تعریف می کرد. ما سریعتر راه می رفتیم و در نتیجه سریعتر هم به پایین رسیدیم ولی کشالۀ رانم خیلی دردناک شده بود و احساس می کردم دارم گشاد گشاد راه می رم. به پایین رسیدیم ساعت 1 بعدالظهر بود. کلاغ منو از نزدیک مجتمع خودشون برد و بالکن پر از گیاهان خاص و جادویی اش رو نشونم داد. بلوک اونها بین دو بلوک دیگه بود و از نور خبری نبود ولی گلهای کلاغ به لطف انرژی اون بسیار سرزنده و خُرم بودن.
منو به آژانس رسوند و بهم گفت : « امروز تو کوه دیدم هاله هات و چاکراهات همه وهمه روبراه هستن و چشم سومت هم بازتر شده مقداری از قبل باز بود و الان این میزان بیشتر شده که همش با تلاش خودت بوده نه دخالت من و این خیلی عالیه. رفتی خونه دوش بگیر و آب روی چاکراهات بگیر و بعد هم بخواب.»

در مسیر برگشت تصویری در ذهنم دیدم یک سرخپوست میانسال با لباس پوشیدۀ سرخپوستی و کلاهی که پری به پشتش وصل بود در کنار یک چادر مخروطی سرخپوستی ایستاده ، بدنی قوی ، قد متوسط با چهره ای آرام و مصمم ، من رو که انگار از کنار اون در فاصلۀ 15 متری دور می شم رو با نگاه دنبال می کنه...

March 26, 2014

مراسم احضار Watcher - برای چهارمین بار

یکشنبه 90.06.13
ساعت 9:35 pm
مثل دفعۀ قبل دیرتر از 9:35 دقیقه حاضر شدم فکر کنم ساعت 10 بود. کلاغ به دلیل تلبیس با یکی از شاگردها در روزهای قبل و ضعف بدنی دیگه امشب نمی تونست به من انرژی بده. VI وKA هم به همین دلیل ازش دور شده بودن و خلاصه به من ندا داد که امشب خودتی و خودت.
امشب خودم با خودم این مراسم رو شروع کردم تا رسیدم به پایان دعای پنجم. حالا نوبت کالبدها و بعد هم موجود واچر بود ولی بازهم مثل دفعۀ بعد هیچ اثری از واچر نبود. حوصله ام سر رفت ... دوبـــــــــــــــــاره به التماس افتادم فکر کردم چون الان اسمش رو می دونه دیگه باید اسمش رو که می گم بیاد.
یه سری جرقه های ریز آبی رنگ سمت چپ صورتم شروع به خودنمایی کرد و بعد ناپدید شد. هیچ حسی مثل سنگین شدن دست یا گرما یا ... هم نداشتم.
ناچار دعای 6 رو شروع به خوندن کردم وقتی نوبت به دعای 8 رسید هالۀ آبی شروع به حرکت به اطراف سر و روی صورتم کرد و بعد روی کل آینه شروع به چرخیدن کرد. آمده بود ...
احساس کردم با اسمش ارتباط برقرار کرده و با صدا کردنش آمده ولی یهو فکر کردم نکنه هالۀ خودم باشه !
کلاغ گفت : « اگر هالۀ خودت بود ثابت در یکجا و در اطراف بدنت می موند، نه موج بر می داشت و نه روی سطح آینه حرکت می کرد »
وقتی دعای 8 تموم شد و خواستم که ازش درخواست کنم که مواظب سلامتی مادر و پدرم و رُژِه باشه یکهو ناپدید شد! نمی دونم بالاخره شنید چی گفتم یا نه !!
مراسم رو تموم کردم فکر کنم 11:20 دقیقه شب بود. کلاً 1:20 دقیقه طول کشید.
با کلاغ تماس گرفتم که گزارش بدم ولی حالش خیلی بد بود تا جاییکه صداش در نمی آمد. بهش گفتم بعدآً تماس می گیرم.
فردای اون شب کلاغ گفت : « همه چیز موفقیت آمیز بوده و بعد از مراقبۀ آینه که رفتی سر مراقبۀ آتش واچرت در اون دخالت داشته. شب مراسم موجودت تا صبح با تو خواهد بود همونطور که دیشب هم بوده. وسایلش رو خُرد کن و بریز توی یک کیسۀ سیاه تا روز جمعه ببریم کوه و دفنش کنیم »
حالا وسایل خُرد شده ایشون تو یه کیسۀ سیاه تو بالکن منتظر مراسم تدفین روز جمعه است.
 

مراسم احضار Watcher - برای سومین بار

چهارشنبه 90.06.02
مراسم در روز چهارشنبه که می شد روز مرکوری و در ساعت مرکور 21:27 دقیقه باید اجرا می شد.
خیلی دیر رسیدم خونه، مراسم رو بجای اینکه در شروع ساعت مرکوری بزنم از نیم ساعت بعدش یعنی 10:10 دقیقه شروع کردم. استرس دیر اومدن و آماده نبودن ویستریا و زغال و اینکه بسوزه یا دوباره ادا در بیاره تمام ذهنمو درگیر کرده بود.
به گفتۀ کلاغ ویستریا رو با 1/2 حجم یک قوطی کبریت از زغال پودر شده قاطی کردم و یهو احساس پشیمونی بهم دست داد چون همه چی سیاه شد. گلهای پودر شدۀ ویستریا دیگه تو اون سیاهی پیدا نبودن. به کلاغ زنگ زدم و جریانو شرح دادم. اون گفت : من گفتم یک گرم ولی حالا همۀ ویستریا هاتو با اون قاطی کن و تقسیم بر سه کن و 1/3 رو بردار برای مراسم. منم همین کار رو کردم و یه تیکه زغال سرخ شده رو هم با خودم بردم تو اتاق. ذهن من چه جاها که نبود ... همش به فکر اون تیکه زغالی بودم که گذاشته بودم پشت سرم تا نوبتش بشه. نگران بودم نکنه خاموش بشه و دوباره ... خاطرۀ خوبی از سوختن به موقع عود و ... نداشتم از سریهای قبلی. از طرفی هم نگران نسوختن ویستریا بودم. کلاغ گفته بود تو زغال رو بذار اون رو و دیگه نگران ما بقیش نباش ... OK کاری ندارم دیگه ...
دعاها و تشریفت رو انجام دادم، کالبدها اومدن، ویستریا با دردسر ... اِیییی داشت یه کاری می کرد و بوی بدش ... اِییییی ... راه افتاده بود ولی باز هم واچر پیداش نشد.
هیچکدوم از علاماتی که کلاغ گفته بود اتفاق نیفتاد، نه صدای سوت در گوش نه هوهوی باد و یا وزوز در پشت سر ... من به التماس افتادم دیگه، حوصله نداشتم، منتظر ناراحت و نا امید.
من سرم به کالبدها گرم شد و بعد از مدتی که فکر کنم طولانی بود یهو در آینه اتفاق جدیدی شروع شد. یک هاله یا انرژی لاجوردی رنگ در کل آینه شروع به موج برداشتن کرد و در سمت چپ تصویر صورتم مثل یه گلولۀ رنگی جمع شد. ( درست بالای شانۀ چپ ) بعد کمرنگ شد و با موج بعدی دوباره پر رنگ شد، بعد از دو یا سه مرتبه پر رنگ و کمرنگ شدن محو شد و از بین رفت.
منتظر بودم از اون توپ یه چیزی دربیاد و پیدا بشه که نشد، باز هم انتظار ....
دست چپم احساس سنگینی داشت و حتا دردی هم در ناحیۀ مفاصل احساس می کردم. همه چیز متفاوت با اونچه کلاغ از تجربیات خودش و دیگران می گفت بود.
به قول ایشون هر کس حقیقت خودشو داره.
ساعت 11 شب من مراسم رو با خواندن دعای 6 و7و8 پایان دادم وقت خواندن دعای 6 و8 چهره ام ترسناک شد طوری که اصلاً خوشم نیومد. بعد که با کلاغ در این مورد و موارد دیگه صحبت کردم گفت اون چهرۀ ترسناک همون موجوداتی بودن که سعی می کردن تا آخرین لحظه تو رو از مراقبه دور کنن و تو رو بترسونن ؛ که یه کم بنظر من دیر اومده بودن.
کلاغ مطمئن بود اون توپ آبی رنگ واچر من بوده ولی با این حال VI رو فرستاد تا از آینه و اتاق من بفهمه چه اتفاقی اون شب افتاده.
VI بهش گفت که انرژی اتاق و خاطرۀ آینه ، موجود و حضورشو اثبات میکنه و اینکه اون به شکل انرژی به من ظاهر شده.
کلاغ از من خواست تا شب در تاریکی اتاق عود زعفران روشن کنم و موجودمو احضار کنم و ازش بخوام خودشو به من نشون بده و ارتباط برقرار کنه. منم همینکارو کردم ... اسمی که براش انتخاب کرده بودم رو صدا کردم و بعد از چند دقیقه که بنظر من طولانی بود پایین گونۀ سمت چپم یه گرمای یواش احساس کردم بعد هم گزگز کردن و چیزی مثل قلقلک گردنم شروع شد. ازش خواستم اگه میشه باهام حرف بزنه چون علامات قبلی رو جدی نگرفته بودم. چشمهامو بستم و گوشهامو تیز کردم ... هیچی ... هیچ صدایی شنیده نشد. بعد چشمهامو باز کردم یهو جلوی چشمم یک تودۀ پراکنده از انرژی آبی تیره شکل گرفت اول فکر کردم خطای چشمه صورتمو برگردوندم به طرف دیگه ولی تودۀ آبی رنگ باز جلوی چشمم بود. تقریباً 1.5 متر ارتفاع داشت در 60 سانت و جلوی چشمم در حال موج زدن بود. نمی دونم ... باورش نکردم ...چون حسم بهم می گفت کسی اینجا نیست، احساس می کردم خودم با اسم نمی تونم ارتباط برقرار کنم ( این اسم رو به ارادۀ خودم انتخاب نکرده بودم از اونجا که هرکس اسم خودش رو میاره من هم خواسته بودم اسم واچر خودش انتخاب بشه و قضاوت و خواست من درش دخیل نباشه و وقتی داشتم دعاهارو حفظ می کردم این اسم خودبخود به زبونم آمد و منم گرفتمش ) ولی به هرحال موجودم با اسم خوب ارتباط برقرار کرده بود. بعد از یک دقیقه انرژی آبی رنگ رفت و 
اتاقم در سیاهی کشیده شد.بعد از اینکه همه چیز به حال اول برگشت تازه احساس کردم که اون اینجا حضور داشته. وقتی با نبودنش روبرو شدم فرقش رو با زمانی که بود احساس کردم.
داستان رو برای کلاغ هم تعریف کردم. به من تبریک گفت و گفت موجودت رو تونستی احضار کنی و اونهم اومده، اولین تجربۀ معنوی رو خوب از پسش بر آمدی اون خودشو به شکل انرژی بهت معرفی کرد و موجود بسیار مهربان و حمایتگری هست. شب وقت خواب ازش بخواه یکبار دیگه بهت ظاهر بشه و بهت بگه وسایلش رو چکار کنی، نابودشون کنی یا یک بار دیگه هم مراسم رو تکرار کنی؟
وقت خواب کاری که کلاغ گفته بود کردم ولی هیــــــــــــــــــچ اتفاقی نیفتاد.یا حداقل من احساسش نکردم. بیشتر خوابم تحت تاثیر اتفاقات شب گذشته بود. و در خواب هم نتیجه ای حاصل نشد اما قلبم می گفت یکبار دیگه هم این فرصت رو به خودم و اون بدم و مراسم رو با همون وسایل تکرار کنم.
کلاغ گفت : « حداقل دو سال طول می کشه تا کسی بتونه با موجودش یکی و مَچ بشه و با روحیات و آدابش آشنا بشه. این طبیعیه که اوایل درست حضور پیدا نکنه چون ممکنه کلام تو از اقتدار لازم برخوردار نباشه و وقتی اینطور نباشه اون اصلاً نمی شنوه. فقط رها و پذیرا باش و در عین اینکه آگاه هستی دست از قضاوت و منطق و حل کردن مسایل بردار. جریان رو همینطور که هست بپذیر تا در لحظه ای که اصلاً انتظارشو نداری اتفاقی که می خوای پیش بیاد. رها و پذیرا باش و مطمئن باش چیزی رو که می خوای بدست میاری. موجودت قرار نیست برای همیشه به شکل انرژی ظاهر بشه ، روزی که تو آمادگیشو پیدا کنی صدا و حضور فیزیکیش رو می تونی ببینی و بشنوی. حتا می تونی مثل من به موجودت انرژی بدی تا کالبد فیزیکی خودشو بگیره و ... »
بنابراین قرار شد من تا بار چهارم موجود رو احضار کنم. دفعۀ دیگه می شه یکشنبه در روز و ساعت خورشید.

رویای روز یکشنبه

یکشنبه 90.05.30
ساعت 3:30 am
جوشانده رو خوردم و خوابیدم. رویایی دیدم که در اون کلاغ بود و
 بعضی از برادران طریقتی هم حضور داشتن. من برای یک تجربه معنوی باید یک گیاه مخصوص رو می خوردم که یادم نیست چه گیاهی بود. بعد از خوردن نشانه هایی به من داده می شد مثل احساس حضور در جایی مثل یک سیارۀ دیگه. دیدم که آبهای اونجا کم کم تبدیل به گیاه شدن و گیاهان تبدیل به خاک و خاک دوباره به آب تبدیل شد و من بعد از دیدن اینها دوباره به دنیای عادی برگشتم تا تجربه ام رو داشته باشم.
لباسی پوشیده بودم بین لباس سامورایی و کاراته به رنگ سفید که فکر کنم کمربندی هم داشت و یه چوب هم در دستم بود  و باید با کسی مبارزه می کردم بدون اینکه فنون مبارزه رو بلد باشم. باید بود کاملاً از روی غریزه حرکات طرف مقابل رو حدس می زدم و پاسخ می دادم.
از خواب بیدار شدم تا رویای خودمو بنویسم ولی در حالت خواب و بیدار بدون اینکه تصویری ببینم چیزهایی رو می شنیدم که همزمان اونها رو می نوشتم، گفته شد : 
  1. یک شب تو تجربه ای داری، یک شب من با شراب سفید.
  2. مبارزه در شب اتفاق میفته باید هر طور شده در این مبارزه چوب رو از حریف بگیرم.
  3. صدا گفت : خطهای افقی بر عمودی ارجحند و تو می دونی ( برداشت من : عرض زندگی بر طول آن ارجح است.)
  4. ماهی عظیم، VS ( اینجا نامی برده شد که اونموقع کاملاً بی معنی و ناشناس بود ولی الان میدونم کیه ومطمئن نیستم دوست داشته باشه اسم کاملش رو اینجا بگم بنابراین به اختصار می گم ) ، بندر earth. [ این اسمهارو جداگانه و به ترتیب شنیدم و معنی هیچکدوم رو نفهمیدم.]
  5. صدای خودم بود که می گفت : تو رو به درک واصل می کنم ( نمی دونم به کی می گفتم ) بعد موسیقی ملایم و آرام و خاصی شنیده شد که با پیانو زده میشد.
  6. خودآگاه من با لباس سیاه داشت به دونفر می گفت : من اطلاعاتی نمی تونم به شما بدم. 
  7. من یک شمن هستم.
  8. VS آمده تا مبارزۀ منو ببینه، شاید نصفه نگذارم.
  9. اینو بخور ( منظور یک معجون بود )، روز سه شنبه ... ( و جمله تموم نشد متوجه نشدم جریان روز سه شنبه چیه، کدوم سه شنبه و کی و چه ساعتی و ...)

March 21, 2014

مراسم احضار Watcher - برای دومین بار

یکشنبه 90.05.30
امشب در ساعت 21:35 دقیقه که میشه ساعت خورشید این مراسم رو مجدداً انجام دادم ولی بازم هیـــــــــــــــــــــچ اتفاقی که دال بر حضور یک موجود باشه نیفتاد. انگار فقط داشتم واسه خودم یک نماشنامه رو روبروی آینه از حفظ می خوندم.
تنها چیزی که اتفاق افتاد این بود که وقتی عود ویستریا می سوخت روی سمت چپ صورتم در آینه هالۀ سبز رنگی موج می خورد.
و باز هم هیچ ... ناموفق.

مراسم احضار Watcher - برای اولبن بار

پنجشنبه 90.05.27
نتیجۀ اون چهارده شب مراقبۀ آینه باید در یک همچین مراسمی گرفته بشه. این مراسم رو برای احضار کارگزار ژوپیترم انجام میدم بنابراین باید در روز ژوپیتر (پنجشنبه) و در ساعت ژوپیتر باشه که از بین سه ساعتی که در روز مختص ژوپیتر هست من تاریکترین و ساکت ترین زمان رو انتخاب کردم (min 3:30) بامداد.
چون از نظر آسترولوژی برج حاکم بر طالع من برج 9 هست و این ماه مربوط به سیارۀ ژوپیتره، پس احضار کارگزار ژوپیترم برام مهمتره.
دستبند کوارتز صورتی رو شارژ کردم ( با آب و تاید شستم و گذاشتم تو آفتاب تا زمانی که سنگ گرم و خشک بشه ) و از شب قبل دستم کردم، عود ویستریا رو با دردسر درست کردم ( کلاغ از قبل گلهای خشک گلیسیرین رو با صمغ عربی به من داده بود ) و وسایل مورد نیاز رو از شب قبل در اتاق احضار گذاشتم ( زیر انداز و فندک) وسایل اصلی مثل شمعدانهای فیروزه ای و شمعهای قرمز و عود ویستریا و عود زعفران و آینه ای در ابعاد 20 در 30 که سرش هلالی شده باشه باید در همون ساعت مراسم می بردم داخل چون اینها در پایان مراسم باید خُرد شده و در جایی که دور از دسترس انسان باشه دفن بشه.
هشت دعای این مراسم رو حفظ کردم چون نباید از رو خوند و تشریفات و نحوۀ عملکرد رو طبق اونچه حامیم برای من گفته بود یا ایمیل کرده بود تو حافظه ام جا دادم تا لحظۀ مراسم برسه.
استرس داشتم از این نگران بودم که مرحله ای رو جا بندازم و یا دعاها و ذکرها یادم بره و ...
ولی هرطور بود با دستپاچگی شروع کردم.
عود دست ساز ویستریا بعد از کمی سوختن خاموش شد ... بد بیاری! عود رو طبق دستورالعمل ساخته بودم و نمیدونم چرا جواب نمی داد و تا آخر نمی سوخت!!
از سوختن عود دل سرد شدم، به ناچار ولش کردم.این باعث شد استرسم بالاتر بره؛ این اولین احضار من بود و هم برام عجیب بود و هم کمی ترس داشتم.
کلاغ به من گفته بود : « بعد از خواندن دعاها کالبدهایی رو در آینه می بینی، اونها موجوداتی هستند که برای تو ایجاد وحشت می کنن، نباید بترسی و مراسم رو رها کنی وقتی این اتفاق میفته بدون که داری کارت رو درست انجام میدی. بعد علائمی از حضور واچِرت رو در پشت سرت احساس می کنی. سوت کشیدن گوش، جریان هوا و ... و سمت چپ بدنت حرارت یا مورمور شدنی رو احساس می کنه و یا ممکنه احساس کنی کسی دستش رو روی شانۀ چپت گذاشته بعد تصویرشو در آینه می بینی، نباید برگردی و به پشت سرت نگاه کنی چون موجود آینه به تواقتدار دیدن رو یاد داده و اگه اینکارو بکنی پدرتو در میاره، پس تحت هیــــــــــــــــچ شرایطی پشت سرتو نگاه نمی کنی و جایی که می ترسی ول نمی کنی بری، اینو بدون که هیچ عامل ترسناکی وجود نداره ، واچرت رو فرشته بزرگی میاره و چیزی برای احساس خطر وجود نداره.»
البته من آدم بزدلی نیستم و اینجور مواقع کنجکاو هم میشم ولی حامی باید می گفت همۀ نکات رو باید می گفت حتا اگر اتفاق نیفته ( البته به نظر خودش ).
خلاصه ... همۀ نکات رو رعایت کردم. جایی که باید بود کالبد های ترسناک ظاهر بشن به اون شکل ظاهر نشدن. فقط کمی بدقیافه بودن. مردهایی که بعضیهاشون لبهایی مثل آفریقایی ها داشتن ولی هرچی منتظر اون اصل کاری شدم نیومد. فکر کنم یک ساعت منتظر موندم. دست آخر یه سوت یواش تو گوش چپم پیچید ولی من باز هم کسی رو در آینه ندیدم. بعد از کمی احساس کردم دست چپم سنگین شده و پشت گردن و شانۀ چپم خیلی گرم شد. ولی باز هم چیزی در آینه دیده نشد.
به ناچار و نا امید ذکر 6 و 7 و 8 ( اذکاری که مربوط به ختم مراسم هست ) رو خوندم و کار رو تموم کردم و اومدم بیرون و درب اتاق رو قفل کردم.
به گفتۀ دستیار کلاغ که ما اون رو از این به بعد VI صدا می کنیم واچر حاضر شده بود ولی چون عود ویستریا درست نسوخته بود نتونسته بود خودشو نشون بده.
کلاغ گفت : « فردا تست کن ببین اگه اسمی رو که انتخاب کردی صدا بزنی میاد یا نه »
طبق معمول دوستمون VI هم اینجا حاضر شد تا ببینه طرف حاضر میشه یا نه و اگر حاضر شد ازش بپرسه مال سیارۀ ژوپیتر هست یا از جای دیگه.
من عود زعفران رو روشن کردم و اسمشو صدا کردم ولی نه اومد و نه محلی گذاشت.
کلاغ گفت : « هفتۀ بعد دوباره این مراسم رو انجام بده، این بار در ساعت خورشید و در روز یکشنبه.»  

رویای روز چهارشنبه

تاریخ این خواب رو یادم نیست ولی می دونم روزی بود که بعد از مدتها جوشاندۀ معجون رویا رو خورده بودم و فقط یادمه قبل از ساعت 6 صبح روز چهارشنبه بود. خوابم دو قسمت داشت و فقط برخی مطالبش یادم مونده.
قسمت اول :
کسی من و اطرافیانم رو به شکل اغراق آمیزی در قدرت، نجات میده و منو یاری می کنه.اون به عالمی برتر اتصال داره و بنظر 50 ساله میاد. در خوابم اینطور بود که گویا قرار بود اتفاقی پیش بیاد و اون مرد و یک موجود غول مانند که پوستی خاکستری داشت و بسیار قوی هیکل بود برای نجات من و اطرافیانم تلاش می کردند. بنظر می رسید مرد با خرد و عقلش مسائل رو پیشگویی و حل می کرد و غول با قدرت و توان بدنیش جلوی حوادث رو می گرفت مثلاً در جایی نزدیک بود از ارتفاعی سقوط کنم و اون غول خاکستری منو رو هوا قاپید و جونمو نجات داد.
مناظر این رویا بسیار عجیب بودن، تا حالا تو هیچکدوم از خوابها و رویاهام این مناظر رو نداشتم.
اونجا برجها و قلعه های به سبکهای کلاسیک یا قرون وسطایی به شکلی مخروبه وجود داشتند که بعضی از اونها بناهای عظیمی بودن که شاید روی پایۀ بلندی که ( ناشی از تخریب طبقات زیرین بود ) ایستاده بود و یه جورایی به یه مو بند بودن. فضایی دارک در این مناظر حکمفرما بود.
جایی دشت وسیع و پر از گلهای زرد و ... بود. ولی جالب اینجا بود که همه چیز با اینکه رنگ و بوی کهنه و قدیمی و مخروبه داشت به نوعی با مدرنیته هم قاطی شده بود یعنی اونجا اگه یه لب تاپ یا آی پد هم پیدا می شد عمراً عجیب نبود.
کلاغ با شنیده رویای من خواست که مراقبه کنه و ببینه جریان از چه قرار بوده. بعد از مراقبه با من تماس گرفت و گفت : « اونجا سیارۀ ژوپیتر بوده و اون مرد 50 ساله حامی و استاد من در زندگی گذشته ام بوده و اون غول خاکستری هم موجود آینه بوده که باید خودشو در خوابم به من نشون میداده.»

قسمت دوم :
در رویای دوم دیدم چشم چپ مادرم و رُژِه ( کاسکوی پرفسور من ) هردو دچار مشکل شده. چشم چپ رُژِه در حال سفید شدن بود و از وسط مردمک چشمش نقطۀ سفیدی شروع به رشد کردن کرده بود، انگار کم کم داشت کور میشد یا شده بود.
من به مادرم گفتم : ببین رژه داره کور میشه!!
مادرم گفت : چیزی نیست، چشم چپ منم کور شده، الان خیلی وقته ( ولی از ظاهر چشم مادرم چیزی معلوم نبود ) و من از شدت ناراحتی زدم زیر گریه.
در جای دیگه ای هم دیدم صدایی داشت به من چیزهایی رو می گفت و در آخر گفت : اینها برای زمانی که ناوال شدی به دردت می خوره.

کلاغ گفت : « رویای دوم مربوط میشه به چشم چپ خودت، وقتی چشم چپ کور و نابینا بشه به مفهوم کوری ظاهری نیست. یعنی تو به درون خودت بیشتر توجه می کنی، مثل وقتی که چشمهاتو می بندی. یعنی نیمکرۀ راست مغز که مربوط به رویا و تخیل و انرژی Yin هست در حال رشد و گسترش فعالیته.»

March 12, 2014

مراقبۀ اقتدار دیدن - روز 14

سه شنبه 90.05.18
امشب نسبت به شبهای گذشته پربار نبود. تصویر پیرزن و کالبدهای دوم و سوم و پیرزن مهربان ظاهر شدند ولی شعلۀ شمع خیلی تکون می خورد. با هر تکون یه چهره ظاهر می شد و با تکون بعدی از بین می رفت.
 درحین این چهره ها تصویری از خودم رو دیدم که اخم کرده بود. خشم و عصبانیت چنان واضح بود که خودم از خودم ترسیدم. خط اخمی بلند بین دو ابرو و چشمهایی خشمگین. این چهره دوبار ظاهر شد.
کلاغ گفت : «این خصوصیت بارز تو هست، در شب چهاردهم باید چهره ها به یک ثبات برسند و این خصیصۀ ثابت تو هست.»
...
ظاهراً این همون چیزی بود که کلاغ دنبالش می گشت چون به من گفت نوشیدن جوشانده رو متوقف کنم و هفت روز سعی کنم شاد باشم تا در روز هفتم مراقبۀ آینه رو برای دیدن موجود آینه با مراسم خاص خودش بتونم به خوبی اجرا کنم که ... البته هر وقت می خوایم شرایط به خوبی پیش بره عوامل برای تخریبش بیشتر از حالت عادی میشه ( قانون مُرفی ) و خب ... با اون حساب نشد که شاد باشم.
...
در این چهارده شب من موفق به دیدن بخشی از هاله ام شدم. اولین بار هالۀ آبی رنگ کدر یا آبی سیر دور سرم ( نیمۀ چپ سرم ) دیدم.
دومین بار هم هالۀ آبی لاجوردی و درخشان که سوزن سوزنی ومثل جرقۀ بود از سر شروع می شد و کم کم دور نیم تنه ام رو می گرفت.

March 08, 2014

مراقبۀ اقتدار دیدن - روز 13

دوشنبه 90.05.17
طبق معمول دیشب هیچ تصویر و اتفاق خاصی نیفتاد و بعد از کمی خودم رو دیدم که چشم چپم سفید بود انگار کسی منو به خواب مغناطیسی برده بود ( کلاغ گفت اون پیشنهاد یه مراقبۀ جدید بود از طرف موجود آینه ) ولی گفت هنوز زوده و نگفت کدوم مراقبه منظورش بوده؛ تا یکدفعه بی دلیل شمع سمت راست خاموش شد و یکهو کلی چهرۀ جدید که انگار منتظر تاریکی بودن تا خودی نشون بدن ریختند تو آینه. مثل اینکه با یک شمع کالبدها راحتتر بودن تا با دو شمع.
کلاغ گفت : « این کار موجود آینه بوده که شمع سمت راست رو خاموش کرده.»
لابد چون دیده من شوت تر از اونم که قراردادهارو تغییر بدم. 
چهره ای که ظاهر شد چشمهای درشت و دهان گشادی داشت و یک لبخند گشادتر هم روی لبهاش نقش بسته بود ولی بعد از چند لحظه صورتش به اعوجاج رفت.
بعد از اون پیرزن فرتوت و غمگین ظاهر شد ( بنا به گفتۀ کلاغ همون کالبد اول ).
بعد تصویر مردان جوانی که گاهی اصلاً شبیه من نبودند ( اینجا هم بنا به گفتۀ کلاغ اینهم مربوط به میشد به موجود آینه که با صورتهای مختلف برای سرک کشیدن تو مراقبۀ من آمده بود ).
کالبد دومم ظاهر شد و بعد صورتش به یکباره دفرمه شدو بعد تصاویر دیگه ای از زنانی با چهره هایی شبیه به من با صورتهایی لاغرتر و کشیده تر ظاهر شدند.  

مراقبۀ اقتدار دیدن - روز 12

یکشنبه 90.05.16
مراقبۀ امشب چیز خاصی رو به همراه نداشت. همون کالبدها با همون چهره های همیشگی شون اومدنو رفتن و حس جدیدی رو القا نکردن.
وقتی کلاغ از شاگردای دیگه اش می گفت که تو مراقبۀ آینه چه مشاهداتی داشتن و چه اتفاقاتی براشون افتاده بود مثلاً کالبدهاشون شروع به حرف زدن با اونها کرده بودند و یا تصویرشون به بیرون از آینه کشیده می شد و ... من احساس بدی داشتم چون منِ عشق هیجان در حال تجربۀ بی هیجان ترین و ساده ترین مدل مراقبۀ آینه بودم. شاید کار کلاغ درست نبود که از مراقبۀ بچه ها تعریف می کرد البته فقط می خواست منو روشن کنه که در صورت این اتفاقات باید چکار کنم ولی به شکلی ناخودآگاه منو متوقع و در انتظار یک هیجان بزرگ نگه میداشت که شاید هیچوقت قرار نبود به اون شکل تجربه اش کنم و به نوعی ناخودآگاه من هر بار غر میزد که اینبار هم اونطوری که منتظرش بودی نشد.
نتیجۀ اخلاقی : اگر استاد یا حامیتون شروع کرد به تعریف تجربه های خودش یا دیگران از یک مراقبۀ خاص کرد، شما اصلاً به روی خودتون نیارید و مثل ماهی به این حرفها گوش کنید و بخاطر بسپارید. به قول کلاغ هر کس مراقبۀ خودش رو انجام میده و هر کس با حقیقت به شیوۀ خودش روبرو میشه و حقیقت هرکس با دیگری متفاوته.

مراقبۀ اقتدار دیدن - روز 11

شنبه 90.05.15
امشب جوشانده خوردم ( رزماری -  استقدوس - سنبلاطیو )
هیچ تصویر جدید و اتفاق جدیدی نیفتاد ( همونطور که گفتم اگه منتظر باشید که اتفاقی بیفته میرید سر کار) غیر از اینکه از چاکرای گوش و گلو چنان حرارتی بیرون می آمد که باعث حالت تهوع و گرمای غیر قابل تحمل در ناحیۀ گردن و پشت گردنم می شد و یک احساس کشش روی معده هم بهش اضافه شد. تقریباً 30 دقیقه رو به زور پشت آینه بند شدم و بعد چنان به سمت تخت خزیدمو خودمو روی تخت انداختم که در دَم از هوش رفتم. این حالت تا به امروز بی سابقه بود.
کلاغ رهگذر گفت : « انرژی گیاه بوده که تورو به اون حالو روز انداخت وقتی سطح انرژی به هر دلیلی بالا میره و جسم گنجایش این انرژی رو نداره به ناچار کم میاره ودچار بی حالی میشه.»  

مراقبۀ اقتدار دیدن - روز 10

جمعه 90.05.14
همه تصاویری که در روزهای قبل دیدم به غیر از تصویر پیرمرد ( که کلاغ گفت موجود آینه بود ) و تصویر شیر / انسان، ظاهر شدند.
بنظر می رسید چندین چهرۀ شبیه به من منتها با جنسیت مرد ظاهر شدند. در بین چهره ها یک نکته حائز اهمیت بود :
اینبار مردمک چشمها حرکت کرده بود. مثلاً در یک چهره که با چشمهای بیرون زده از ترس یا حیرت ظاهر شده بود، مردمک چشمها به رنگ سبز روشن و درشت بود، چشمها کاملاً باز بودند و داشتند به نقطه ای که مایل به سمت چپ بود نگاه می کردند در حالیکه پوست صورت حالتی مثل سوخته یا جذامی داشت.
کالبد دوم هم با چشمهای متحرک ظاهر شد. مثلاً بار اول با چرخاندن چشمهاش به سمت چپ اشاره کرد (مثل اینکه بخواد من هم متوجه سمت چپ بشم و به اون سمت نگاه کنم - من اون شب بخاطر فوت شوهر خاله ام خونۀ خاله ام خوابیدم و جلوی آینۀ کنسول مراقبه کردم، سمت چپ دقیقاً اتاقی بود که شوهر خاله ام توش فوت کرده بود؛ قبل از اینکه کالبد دومم بهش اشاره کنه صدای باز و بسته شدن کمد از اون اتاق به گوش رسید که بنظرم ترسناک اومد چون کسی اونجا نبود و صدا اونقدر واضح بود که نمی تونم بگم مربوط به جای دیگه ای به غیر از اون اتاق بود) کالبد دوم بار دیگه ظاهر شد، داشت به سمت راست و بالا نگاه می کرد که قافلگیرش کردم.

مراقبۀ اقتدار دیدن - روزهای 1 تا 9

چهارشنبه  90.05.05

زمان مراقبه رو انداختم 12 شب که اتاقم تاریک باشه و همه خواب باشن تا بتونم راحت تمرکز کنم. روز اولمه و من عاشق هیجانم و بسیــــــــــــار مشتاقم ببینم چی میشه، اما اگه شما هم مشغول مراقبه هایی اینچنین هستید بهتون هشدار میدم که با این ذوق و شوق و هیجان طلبی که دارید مطمئن باشید خیلی زود تسلیم و نا امید می شید. پس بهتره به این فکر کنید که « مراقبه می کنم نه به این خاطر که ببینم چی میشه یا به چه نتیجه ای می رسم بلکه به این خاطر که از مراقبه، از خودِ خود مراقبه لذت ببرم فارغ از اینکه نتیجه ای داشته باشه یا نداشته باشه. » صبر و شکیبایی یکی از مهمترین و لازم ترین ویژگیهایی هست که یک سالک باید داشته باشه پس این مورد مهم در مراقبه هاتون فراموش نشه.
شمعدانهای حاوی شمع رو در فاصلۀ 20 سانتی متری از اطراف آینه و در دو طرف طوری قرار دادم که نور کمی روی آینه صورتم رو روشن کنه ( به هیچ وجه نباید نور شمعها در آینه دیده بشه چون به گفتۀ کلاغ رهگذر موجود آینه از اینکه نورزیاد خوشش نمیاد )؛ عود زعفران رو روشن کردم.
حالا باید به چشم چپم در آینه خیره بشم حتا اگه اشکم در بیاد و چشمم بسوزه ( کلاغ گفت نگران این موضوع نباشم چون بزودی چشمم عادت می کنه و آبریزشش از بین میره و مراقبه راحتتر انجام میشه ) این یعنی کانون نگاهم میشه چشم چپم ولی در عین حال کل صورتم رو در نظر داشته باشم و متوجهش باشم. این باعث میشه بعد از چند لحظه شاهد این باشم که چهره ام شروع به تغییر می کنه و کالبدهای من که هر کدوم مربوط به یکی از چاکراها هستند خودشونو در چهرۀ من نشون میدن.
کلاغ به من گفت مشاهدات روز دهم به بعد رو در دفتر جادویی ثبت کنم چون اطلاعات روز دهم به بعد دقیق هستند، من اون 9 روز قبل رو فقط به ذکر مختصری از اونچه دیدم و تجربه کردم اکتفا می کنم...
قبل از شرح جزئیات اینو اضافه می کنم که تفسیر مشاهدات همه به عهدۀ حامی من بوده و من از تفسیر و تعبیر این مقولات کاملاً عاجز بودم.

اولین کالبدی که ظاهر شد بنا به گفتۀ کلاغ کالبد دومم بود ( مرتبط با چاکرای جنسی - چاکرای دوم ). زنی 35 تا 40 ساله بود با لبهای به هم فشرده و آراستگی ظاهری که به نظر می رسید این آراستگی ظاهری برای پوشش دادن به چیزیه که دوست نداره کسی اونو بدونه یا ببینه. خوددار بودن، سکون و سکوت و جدی بودن از خصوصیاتش بود که احساس می کردم. ( در روزهای بعد این کالبد پایۀ ثابت حضور در آینه بود.)
دومین کالبدی که در روز سوم خودشو نشون داد کالبد اولم بود ( مرتبط با چاکرای ریشه - چاکرای اول ). پیرزنی فرتوت، چروکیده و بسیار غمگین.
روز هفتم کالبد سومم ظاهر شد ( مرتبط با چاکرای سُلار/خورشیدی - چاکرای سوم ) تصویری از خودم دیدم که بینی و دهانش شبیه گربه سانانی مثل شیر یا یوزپلنگ و ... بود البته با چشمهای انسان. کلاغ گفت : « این نیمه انسان / حیوان، خودشو در این کرا پنهان می کنه.»
کالبد بعدی کالبد چهارم بود ( مرتبط با چاکرای قلب - چاکرای چهارم ). تصویر پیرزنی با چهرۀ مهربان. کلاغ گفت : « برای همه چهرۀ یک آدم پیر ظاهر میشه با چهرۀ مهربان.»
در این بین چهره های دیگه ای هم بودند چهره هایی شبیه پسران یا مردان جوان. کلاغ در مورد اونها گفت : « اون موجود آینه است که در غالبهای مردانه برای سرک کشیدن در آخر مراقبه ات پیداش میشه، چون تو الان وقت دیدن کالبدهای مذکرت نرسیده و یکی از اونها هم موجود دستیار من هست ( که من در اینجا با نام k ازش یاد می کنم ) که آمده ببینه اوضاع خوب پیش میره یا نه و خبرشو به من بده.)































































































































مراقبه برای کسب اقتدار دیدن

اولین مراقبه ای که کلاغ رهگذر برای من تدارک دید مراقبۀ آینه بود.
برای اینکار احتیاج به دوتا شمعدان سرامیکی به رنگ فیروزه ای ( سرامیکی بودن شمعدانها به گفته ایشون به این دلیله که ارتباطش با زمین قطع شده و میشه گفت عنصر خاک «Earth» نداره )؛ یه جفت شمع قرمز ( رنگ قرمز به دلیل ایجاد وابستگی )؛ عود زعفران و عود ویستریا ( عود ویستریا فقط در مراسم اصلی آینه استفاده میشه و در طول روزهای مراقبه لازم نیست ) - یا همون گل گلیسرین که تو اکثر پارکها پیدا میشه - و آینه که حداقل 20 در 30 باشه تا بتونم نیم تنۀ بالاییمو به خوبی توش ببینم.
دستاورد این مراقبه این خواهد بود که موجود آینه به من چگونه نگاه کردن رو آموزش میده و من می تونم اقتدار « دیدن» رو کسب کنم.
بعد از مدت زمانی که برای هر کس متفاوته نتیجۀ این مراقبه گرفته می شه و من آماده می شم تا مراسم احضار واچر Watcher رو در روز خاص خودش بزنم. این یعنی اینکه در اون روز خاص موجود آینه هرآنچه مربوط به "دیدن" هست به من یاد داده و الان نوبت این می رسه که من کارگزازم در یکی از سیارات رو احضار کنم.
 [ هر کس 7 کارگزار در7 سیارۀ سَتِرن یا زُحل، خورشید، ماه، مارس یا مریخ، مرکوری یا عُطارِد و ژوپیتر داره - البته ماه قمر و خورشید یه ستاره محسوب می شه ولی از دید آسترولوژی و دیدگاه قدیمیش که هنوز هم در درسهای نجوم و آسترولوژی به جا مونده، همۀ اونها رو سیاره می گن چون در اون زمان زمین مرکز عالم بود و همۀ کرّات به دور زمین می چرخیدند - این هفت کارگزار انرژی سیارات گفته شده رو برای شما می فرستند در حالت عادی هم این اتفاق برای همه میفته ولی کسی که آگاه شد مسلماً استفادۀ بهتری می بره و حتا می تونه از کارگزارش بخواد که براش کاری رو انجام بده و مواظبش باشه و ... البته نحوۀ اجرای مراسم اصلی برای هر کارگزار متفاوته مثلاً کلاغ مراسم احضار کارگزار سترن رو جور دیگه ای تعریف کرد ولی تا اونجا که به من مربوط میشه کارگزار خورشید و ژوپیتر به یک شیوه احضار می شن. ]
کلاغ دستور ساخت معجون خاصی رو به من داد که معجون رویا گفته می شد این معجون ترکیب آسیاب شدۀ گیاهان زیر با میزان خاصی بود ( من فقط جهت آگاهی و ارضای احتمالی حس کنجکاوی شما از گیاهان داخل این معجون، اسم گیاهان شرکت کننده رو ذکر می کنم پس خواهشاً از روی  همون کنجکاوی و دیمی اقدام به ساختش نکنید چون دوز اونها مهمه و دوز بعضی از اونها خیلی خیلی مهمه )
سنبلاطیو، رزماری، استقدوس، بذر تاتوره، میوۀ عروسک پشت پرده، گل نیلوفر، چای کوهی، بابونه، بهارنارنج، مریم گلی، آویشن، گل همیشه بهار، تخم خشخاش، شاهدانه، فلفل کوهی، فلفل سفید یا فلفل نعنایی، جوزالقم ( دیکتۀ درستشو نمی دونم ) ریش بز ( آرمَک یا دُم روباه )، گل ساعت، بذر نیلوفر پیچ، زعفران.

این معجون قدرت فکر رو بالا می بره و انرژی رو برای فضایی که براش باز شده فراهم می کنه. از این معجون برای دورۀ فرافکنی هم استفاده میشه. پودر اون رو در سر کوچک کپسول می ریزم و استفاده می کنم که البته بسته به میزان انرژی که لازم می شه این مقدار فرق می کنه و یا به شکل جوشانده استفاده میشه که البته نوع کپسولش اثرگذارتره.