سه شنبه 92.11.08
عصر بود که به تختم
رفتم و خوابیدم. در میانۀ خوابم چیزی اتفاق افتاد که نمی دانم براستی خواب بود یا
برونفکنی و یا اینکه برونفکنی در خواب اتفاق افتاده. فقط یک داستان مشترک در
برونفکنیهای قبلی و آنچه امروز تجربه کردم وجود داشت که باعث می شود برونفکنی را
محتمل تر بدانم حتا اگر در خواب بوده و غیر ارادی.
چون دوباره همان لحاف
– یا همان به قول کلاغ موجود سایه – با من گلاویز شده بود. طبق معمول جنگی بین ما
در گرفت، هر محکمتر او را می گرفتم تا از جلوی چشمم کنار بزنم او هم بر قدرتش می
افزود و حتا یک بار روی کل صورتم را گرفت طوری که نفسم داشت بند می آمد. این
داستان تماماً به جنگیدن با یک لحاف گذشت و انقدر مشغول بودم که باز فراموش کردم (V) و (M) را
صدا کنم تا به کمکم بیایند. در این گیر و دار یک بار به حالت عادی برگشتم و یادم
آمد که به اتاق سمت راست بروم و استادم را ببینم ولی دوباره ناموفق بودم.
No comments:
Post a Comment