April 24, 2020

برونفکنی – دهم


سه شنبه 92.11.08
عصر بود که به تختم رفتم و خوابیدم. در میانۀ خوابم چیزی اتفاق افتاد که نمی دانم براستی خواب بود یا برونفکنی و یا اینکه برونفکنی در خواب اتفاق افتاده. فقط یک داستان مشترک در برونفکنیهای قبلی و آنچه امروز تجربه کردم وجود داشت که باعث می شود برونفکنی را محتمل تر بدانم حتا اگر در خواب بوده و غیر ارادی.
چون دوباره همان لحاف – یا همان به قول کلاغ موجود سایه – با من گلاویز شده بود. طبق معمول جنگی بین ما در گرفت، هر محکمتر او را می گرفتم تا از جلوی چشمم کنار بزنم او هم بر قدرتش می افزود و حتا یک بار روی کل صورتم را گرفت طوری که نفسم داشت بند می آمد. این داستان تماماً به جنگیدن با یک لحاف گذشت و انقدر مشغول بودم که باز فراموش کردم (V) و (M) را صدا کنم تا به کمکم بیایند. در این گیر و دار یک بار به حالت عادی برگشتم و یادم آمد که به اتاق سمت راست بروم و استادم را ببینم ولی دوباره ناموفق بودم.

No comments:

Post a Comment