یکشنبه 93.07.13
دیشب ساعاتی بین 12
تا 1 نیمه شب بود که مراسم را شروع کردم. قصد داشتم در این سفر گره های درونی ام
را باز کنم، شاید نجاتی حاصل شود.
ابتدای خلسه بود که تصاویری از المانهای
سرخپوستی دیدم و وسایلی که با پر تزئین شده بود مثل دریم کچر، چادرهای سرخپوستی و
...
در حین دیدن این
تصاویر آنچه بخاطرش مراسم زده بودم را درخواست کردم و قصدم را گفتم. گفتم می خواهم
قصدم به حرکت بیفتد و بعد این حالت چنان اوج گرفت که گفتم : « من می خواهم از فردا
هر آنچه می گویم همان شود ... من کسی هستم که می توانم با قصدم همه چیز را تکان
دهم و حتا جهان را متوقف کنم و ...!!!» بعد از مدتی این نیرو چنان در من اوج گرفت
که ناخوداگاه این گفته ها را از موضع قدرت ادا می کردم و چنان به آنچه می گفتم
ایمان داشتم که گویی مدتهاست با این قدرت کارها کرده ام !
همینطور که خلسه بالا
می گرفت احساس کردم که تبدیل به یک شهر وسیع، پر از دالانهای زیاد و مختلف شده ام
که شاید مینو در جایی از آن پنهان شده بود و صدایی عجیب در فضای آن به گوش می
رسید.
در مورد دوست پسرم خواستم
بدانم – همان دوستی که استادم برایش طلسمی نوشته بود و بعد آنرا از بین برد –
صدایی در ذهنم گفت : « من از تو محافظت می کنم، او ( نام دوستم برده شد) پسر زمین
است، او زیردست من و یکی از افراد من است»
نوعی احساس در کل این
روند در من غالب بود که من یک پادشاه هستم یا یک خدا هستم ... در یک مرحلۀ زمانی
هم صدای ذهنم مدام به من می گفت : « تو در امانی، نگران نباش !»
جایی از مراسم خودم
را دیدم که بجای دستهایم بال دارم و به حالت سجده روی زمین افتاده ام در حالیکه
بالهایم در دو طرفم روی زمین افتاده.
نزدیکیهای صبح بود که
افسردگی و اندوهی شدید و غم ناشی از تنها رها شدن بر من چیره شد. احساس می کردم در
جایی تنگ و بسته مثل یک خانۀ عروسکی که از مقوا ساخته شده بود گیر افتاده ام در
حالیکه قصد کرده بودم از فردا با شادی زندگی کنم حال خود را چنین گرفتار و اندوه
زده در یک جعبۀ کوچک مقوایی با تعدادی عروسک کاغذی و پاپیه ماشه می دیدم. به یاد
آوردم که این اواخر به هر کسی می خواستم کمک کنم، طرف مقابلم پس می زد و این
یادآوریها باعث شد احساس بیهودگی به من هجوم آورد و دوباره نمای آن خانۀ عروسکی مقوایی
...
با کلاغ در مورد آنچه
تجربه کرده بودم صحبت کردم. گفت : « دستیارم را فرستاده بودم تا کنارت باشد. او
خبر آورد که سطح آگاهی ات نسبت به دنیاهای دیگر بهتر شده و مسئلۀ دوست پسرت هم
برایت واضح شده و گفت آگاهی نسبت به خدا را هم تجربه کردی. دوستت تنها نقش یک
سرباز و ایجاد کنندۀ یک تحول برایت داشته و قدرتهای متافیزیکی اش از سطح زمین
فراتر نمی رود و فقط برای خودش کاربرد دارد نه دیگران.»
گفتم : « من یک سری
فیلم و یا خوابهایی را دیدم که قبلاً هم دیده بودم ولی این بار در وسط آن فیلم
بودم و آنرا از داخل آن داستان تجربه می
کردم !»
گفت : « فیلمهایی که
دیدی و قهرمان آن داستانهایی که بودی و در آن زندگی کردی و ... همه اینها به این
خاطر بوده که روی آن فیلمها قضاوت داشتی و چون رویشان قضاوت داشتی باید بود دوباره
زندگیشان می کردی. این جریان کلاً یک برونریزی بوده.
وقتی می گفتی
"من خدا هستم" یعنی بخش الهی خودت را هم دیدی. و آنجا که خودت را بالدار
و به حالت سجده روی زمین دیدی همان اشرف مخلوقات را دیدی که از آسمان به زمین هبوط
کرده و وقتی خودت را به شکل یک
شهر وسیع دیدی، در واقع نشان دهندۀ این بوده که سفر درونی عمیقی داشتی و شهر درونت
را دیدی و صدای ناخوداگاهت را که در سطح شهر پخش می شده شنیدی. درخواستت برای همۀ
آنچه می خواستی انجام شد و حتا به تو نشان داده شد که توانایی قصد تا چه اندازه می
تواند باشد. فقط قبل از اینکه یادت برود باید این قبض و بسط را تمام کنی وگرنه فقط
در حد حرف می ماند و عملی نمی شود.»