بعد از ظهر بود که برای برونفکنی به تختم رفتم و دراز کشیدم. اول کاملاً به پشت خوابیدم ولی فقط وقت تلف کردن بود بنابراین برگشتم و به پهلوی راست خوابیدن را امتحان کردم. کاملاً صاف مثل حالت مجسمۀ "بودای لمیده". بعد از کمی که گذشت کالبد اختری ام از پشت تاب خورد و بیرون آمد و جلوی تختم روی زمین افتاد. بلند شدم و به سمت پنجرۀ اتاقم رفتم چون می خواستم پرش را امتحان کنم. وقتی از جلوی کتابخانه ام رد می شدم سعی کردم اسم کتابها را هم بخوانم و به خاطر بسپارم ولی انگار که عینک نداشته باشم و چشمم ضعیف باشد نوشته های مدام تار و بعد واضح دوباره تار می شد. البته بعد از برونفکنی متوجه شدم که کتابهای آنجا با واقعیت متفاوت بود چون در طبقۀ اول کتابخانه ام، سمت چپ خالیست ولی آنجا در همان سمت چند کتاب بود. روی تخت را نگاه کردم ولی خودم را ندیدم نه خودم نه کسی دیگر حتا آن دخترها که هر بار با من درگیر می شدند انگار بعد از دیدن مرگ پدرم رسالتشان با من تمام شده بود و پی کار خود رفته بودند.
ولی یک مشکل دیگری هم بود؛ چشم جسمم گاهی باز می شد و من فکر می کردم که با چشم اختری ام در حال دیدن هستم ولی وقتی راه می رفتم زاویۀ دیدم تغییر نمی کرد.
فکر کنم چون خیلی وقت بود که بیرون نزده بودم برونفکنی اخیرم دچار اختلال بود و فراموش کرده بودم چطور از چشمهایم استفاده کنم تا آن یکی باز نشود.
x
به جسمم برگشتم و دوباره سعی کردم بیرون بیایم تا شاید این بار بتوانم با چشمهای اختری ببینم. بالاخره در دور دوم خود را به پنجره رسانیدم ولی دوباره تصویر روبرویم محو شد. ظاهراً باز هم چشمهای جسمم داشت در کار چشمهای کالبد اختری دخالت می کرد. هر چه سعی کردم تصویر بازیافت نشد و برونفکنی بی نتیجه ماند. اما خوشحال بودم که بعد از مدتها توانستم دوباره بیرون بیایم.