April 22, 2020

برونفکنی - نهم


دوشنبه 92.09.04
امروز برخلاف روزهای قبل شرایط جسمی را برای برونفکنی مساعد دیدم. گویی جسمم بدون نیاز به خوابیدن من تصمیم به خواب گرفته بود و سرگیجه ای خلسه گونه برایم ایجاد کرده بود. بعد از ناهار یک چای میوه خوردم و حدود ساعت 3:30 بود که دراز کشیدم و آماده برونفکنی شدم.
با اینکه وضعیت جسمی ام در شرایط عالی برای برونفکنی بود ولی ذهنم غرولند های شدیدی داشت، در کل چند روزیست که حال روحی مساعدی ندارم، درونم جنگ جهانی برپاست، در ذهنم به همه می پیچم، پدرم، مادرم، استاد زمینی ام، دوستان دختر و پسرم، دختر خاله ها و هر کسی که از جلوی دوربین ذهنم گذر می کند در امان نمی ماند، ذهنم سناریو ارائه می دهد و در هر سکانس برای یک یا چندین کشته برنامه ریزی می کند و مرا در فیلمهای اکشن خود فرو می مکد.
امروز که بعد از 14 روز در شرایط خوبی برای این کار قرار داشتم باز ذهنم داستانهای جنجالی جدیدی برای تعریف کردن داشت. بعد از مدتی کلنجار بالاخره برید یا خسته شد و مرا تنها گذاشت، بالاخره آرام شدم، نسیم خنکی روی گونۀ راستم دمیده می شد و بعد از مدتی که بنظر یک ساعت طول کشید، احساس کردم صورتم فشرده و سنگین شد و نهایتاً کالبد اختری ام از من خارج شد ولی هنوز زیاد فاصله نگرفته بود که مجدداً به جسمم باز گشت، دوباره تلاش کردم – البته دیگر از آن فرمول جاذبه استفاده نمی کنم – این بار بدن اختری ام از بالای سرم به عقب و بالا کشیده شد و خارج شد و فاصله گرفت و بالارفت و بعد در سمت راست تختم فرود آمد. چشمهایم را با احتیاط باز کردم و از اتاقم بیرون آمدم. به سبکی یک پر راه می رفتم و می پریدم. بلافاصله وارد اتاق سمت راست شدم که درش باز بود، در نگاه اول شبیه همان اتاقی بود که در واقعیت هست ولی وقتی واردش شدم فرم چیدمان و حتا محل کمد و پنجره ها عوض شد. مادرم در تخت خوابیده بود که چشمش به من افتاد، گفت : بیدار شدی ؟!
گفتم : نه در حال برونفکنی هستم، اگر بیدار شدی سراغ من نیا و بیدارم نکن.
مادرم قبول کرد و من از اتاق بیرون رفتم چون انگار اتاقی که استادم انتظارم را می کشد نبود. وارد سالن پذیرایی شدم و پشت پنجره رفتم، هوا بارانی بود پیش خودم فکر کردم که الان زمان مناسبی برای تجربه کردن پرواز در باران است. ولی هر بار که تصمیم به پرش می گرفتم می ترسیدم. در خانه چند قدم سبک راه رفتم و بالا و پایین پریدم و مطمئن شدم که جایی برای نگرانی نیست ولی باز ترس مانعم می شد. یادم آمد که کلاغ گفته بود اطاقش را به خاطر بسپارم و در برونفکنی قصد کنم که به آنجا بروم پس چشمهایم را بستم و اتاقش را تجسم کردم ولی فضای چشمهایم همچنان تاریک بود و من هم سرجایم چسبیده بودم. نهایتا تصمیم گرفتم به اتاق سمت راست باز گردم و اگر استادم را دیدم از او بخواهم که برای پرواز همراهی ام کند.
درب اتاق سمت راست همچنان باز بود ولی این بار از همان بدو ورود همه چیز تغییر کرده بود. در را بازتر کردم و وارد یک راهروی نیمه شدم – انگار که دری از وسط یک راهروی کوچک باز شده باشد – وقتی داخل شدم طبق معمول هیچ چراغی روشن نبود. استادم را صدا زدم، صدای گرم و صمیمانۀ مردی مسن مرا به داخل دعوت کرد و گفت : بیا تو، سمت راست هستم.
لحن صدایش بسیار دوستانه و صمیمی بود و بعد آنجا بود که تازه توانستم رنگ دیوارها را تشخیص بدهم چون ناگهان نور کافی برای دیدن اطرافم تأمین شد.
دیوار مقابلم با کاغذ دیواریی به رنگ زرشکی مات پوشیده شده بود و رویش مزین به نقوشی تزئینی مثل کاج از همان رنگ کاغذ دیواری ولی براق بود. درست مقابل در یک دکور پایه دار و دو طبقۀ چوبی طویل با عرض کم وجود داشت و رویش انواع ماگها در اندازه و طرحهای متفاوت به چشم می خورد، در طبقۀ پایینش انواع عروسکهای پارچه ای مختلف با لباسهای رنگی که قرمز در آنها زیادتر به چشم می خورد در کنار هم چیده شده بودند. در سمت چپ راهروی کوچک یک سالن نشیمن با یک اتاق در انتهایش به چشم می خورد که دیوارهایش با همان کاغذ دیواری زرشکی پوشانده شده بود. ولی سمت راست راهرو، سالنی بود با دیوارهایی پوشیده از همان طرح کاغذ دیواری منتها به رنگ آبی آسپرین  یا  کله غازی که البته آبی اش بیشتر بود.
استادم یک جلیقۀ مردانۀ بافتنی به رنگ کاغذ دیواریها یعنی آبی آسپرین پوشیده بود و زیر آن یک پیراهن مردانۀ سفید که مچ آستین هایش را به بالا تا زده بود به تن داشت. موها و عینک، فرم صورت و بدن مثل قبل بود و تغییرات جدیدی نداده بود و همچنان از همان الگوی پیرمردان بلند قد و درشت آمریکایی تبعیت می کرد.
نگاهی به اتاق نشیمن انداختم که با یک نیم ست استیل و سه میز عسلی و یک میز ناهار خوری چوبی مثل مدل قبل پر شده بود. از مبلها با اینکه ظاهری ساده ولی شاهانه داشت خوشم آمد چوب مبلها بدون هیچ طرح و حکاکی، ساده و به رنگ طلایی و پارچۀ رو مبلی از جنس مخمل و به رنگ آبی دیوارها بود و رویشان کوسنهای سفید گذاشته شده بود ولی میز مربعی پایه کوتاه وسط و میزهای عسلی از چوب تیره رنگ بودند و روی هر میز عسلی شمعدانی سه شاخه از چینی سفید با شمعهای بلند سفید قرار داشت. یک میز نهار خوری شش یا هشت نفره هم با همان سه صندلی از اتاق برونفکنی قبلی به این برونفکنی منتقل شده بود و با اختلاف کمی از میز بار که بیشتر در کافه بارها دیده می شوند قرار داشت، پشت میز بار هم طبقاتی از جنس چوب قهوه ای تیره روی دیوار نصب شده بود و داخل آن با بطریها و وسایل نوشیدن... پر شده بود.
با اینکه وسایل اتاق نشیمن نسبت به حجم فضا بزرگ و زیاد بود و دکور شلوغی داشت اما در عین حال گرمای خاصی داشت و نوعی نشاط و شادی در اتمسفر آن موج می زد.
استادم پشت بار در حال درست کردن یک نوشیدنی بود. وقتی مرا دید لبخند زد و نگاهی پر محبت به من انداخت. گفت : صبر کن این را با آبجو قاطی کنم، الان می آیم. این را باید بخوری.
پشت همان میز ایستادم  و در حالیکه به آرنجهایم تکیه کرده بودم رویش خم شدم، گفتم : اینجا خیلی قشنگ است، عاشقش شدم.
استادم گفت : خودت هم خیلی قشنگی... و لبخند محبت آمیزی زد. احساس کردم که دیگر از آن دیواری که بین ما حائل بود خبری نیست. در کنارش احساس فوق العاده خوبی می کردم. او شبیه پدر بزرگی بود که من همیشه آرزویش را داشتم.
مثل دفعۀ قبل خیلی فرز کار می کرد و حرکاتش حاکی از یک نشاط و سر زندگی درونی بود. چیزی که در حال درست کردنش بود را در یک لیوان کوچک سفید ریخت و کنار گذاشت تا مواد خوب به خورد هم بروند.
نمی دانم چه شد که شروع به صحبت از علاقه اش به فیلم نامه نویسی کرد و گفت که میلش به این سمت کشیده می شود و می خواهد استعدادش را محک بزند. دلیلی که عنوان کرد چیزی شبیه این بود که چون در زندگی پیشینش این استعداد را داشته ولی در آن زمان صنعت فیلم سازی وجود نداشته الان می خواهد این کار را تجربه کند !!!
به من هم گفت نویسندگی را امتحان کنم ولی باز هم کامل یادم نیست که گفت قبلاً این استعداد را داشتم و یا الان دارم !
در جواب گفتم : نمی دانم ! اما با توجه به زندگی قبلی ام با شما، نمی دانم این استعداد نقاشی و تصویر سازی را ازکجا آورده ام ؟!
استاد گفت : این  مربوط به همان خط و نقاشیهائیست که با هم می کشیدیم و کار می کردیم.
درست متوجه نشدم در مورد کدام خط و نقاشیها حرف می زد. استاد دم میز ایستاد و یک وری به پشتی صندلی تکیه داد و از بالای عینکش با محبت زیادی در حالیکه لبخندی روی لب داشت به من نگریست درست مثل پدربزرگی که به نوۀ خردسالش نگاه می کند و می خواهد تمام عشقش را با چشمهایش به او نشان دهد. احساس کردم فرصت مناسبی دست داده تا آنچه را که از اولین دیدارمان قصد انجامش را داشتم عملی کن و او را در آغوش بکشم. ولی انگار که استادم فکرم را خوانده باشد بدنش را صاف کرد و دو دستش را گشود و مرا در آغوش کشید ... قدش آنقدر بلند بود که سر من روی قلبش قرار گرفت و او مجبور بود برای در آغوش گرفتن من سر و شانه هایش را کمی خم کند. با لبخند آوایی شاد را زمزمه می کرد و مرا کمی به چپ و راست متمایل می کرد مثل زمانی که کسی دوست قدیمی اش را بعد سالها دوری در آغوش می کشد. نمی دانستم چکار کنم. کمی معذب و خجالت زده بودم ولی در عین حال، خوشحالی وصف ناپذیری داشتم.
استاد گفت : خیلی وقت است که چنین درست و حسابی بغلت نکرده ام...
از همان لحظه ای که در برونفکنی دم در اتاق آمدم صدای مادرم که با خانم همسایه مشغول خوش و بش و صحبت کردن بود تا آخر بعنوان صدای پس زمینه پخش می شد. من از هیجان و رضایت خاطر بودن در آغوش استادم لبخند می زدم ولی ناگهان احساس کردم آن لبخند روی صورت بدن فیزیکی ام منتقل شده و خودم را در جسمم احساس کردم، گفتم : ای بابا !! من حتا آن معجون را هم نخوردم ! چرا انقدر زود برگشتم ؟!
سعی کردم دوباره بیرون بیایم ولی همچنان صدای پس زمینه که حالا مربوط به صحبت کردن مادر و پدرم بود مانع می شد. بالاخره تصمیم گرفتم بی خیال شوم. بلند شدم و با کلاغ تماس گرفتم.
خیلی خوشحال شد و پرسید : « استادت همینطوری گفت بیا تو اینجا هستم ؟!»
گفتم : « بله، چطور؟!»
گفت : « وقتی یک استاد اینطور آمیانه و خودمانی با شاگردش صحبت کند به معنی برقراری یک ارتباط مداوم است، این یعنی ارتباط تو با او در حال استحکام است. او می خواسته با طیف انرژی خودش تو را شارژ و شاد کند. در مورد نویسندگی این بار که با او ملاقات کردی سوال کن و بپرس که آیا در زندگیهای پیشینت کتابی در زمینۀ جادو نوشته ای و اگر چنین است نام کتاب چیست؟ احتمالاً با آن کتابخانه و کتاب خواندن و عینک زدنش هنگام مطالعه می خواسته ذهن تو را به سمت نوشتن و نویسندگی معطوف کند. خیلی خوب است که این اتفاق بین شما افتاد »
پرسیدم : « اینکه به فیلم نامه نویسی علاقه پیدا کرده یعنی چه ؟ مگر می شود آنجا هم استعدادی در خودت بیابی و بتوانی آنرا محک هم بزنی ؟! »
گفت : « او می تواند نوشته هایش را در آن زمینه به تو نشان دهد تا بخوانی و یا به کسی در این زمینه مشغول است به شکل یک ایده انتقال دهد.»
در مورد قصد کردن برای رفتن به اتاقش از او پرسیدم گفت : « این بار برو بیرون و پرواز کن، پایین نیا، در حین پرواز بخواه که به اتاق من بیایی. در آن شیوه تنها به خاطر آوردن مکان کاری نمی کند بلکه باید آنرا کاملاً احساس کنی. بار بعد که بیرون آمدی به اتاق روبرو برو. اتاق روبرو مخصوص دیدن دستیارهاست می توانی آنجا (M)  و (V) را صدا کنی و منتظر باشی تا حضور پیدا کنند. ازآنها بپرس چگونه می توانی آنها را در حالت عادی ملاقات کنی و برای اینکار چه باید بکنی.»
پرسیدم : « اتاق سمت چپ هم داریم؟! »
گفت : « بله ولی فعلاً با آنجا کاری نداریم. آن اتاق رابط بین این عالم و عالم اثیریست و استاد رابط عالم اثیری آنجا حضور پیدا می کند. اما آنجا نرو چون در آنجا انرژی یک ماه برونفکنی ات را هدر می دهی. آن روح زنانۀ مقدس در عالم اثیری منتظر ملاقات و آموزش دادن توست ولی از این طریق نمی توانی با او ملاقات کنی، اول باید از طریق مراقبه عالم اثیری وارد شوی و با استادت ملاقات کنی، بعد ها اگر دیدیم این مراقبه مال تو نیست می توانی از درب سمت چپ وارد عالم اثیری شوی. ولی الان برایت مناسب نیست »

الان ساعت 2:20 دقیقه نیمه شب است. حدود ساعت 11 و 12 شب باز هم حالت خلسه داشتم و تا چند دقیقۀ پیش که ماجرای امروز را می نوشتم نسیم خنکی روی صورتم دمیده می شد.

مراقبه روی چاکرای اول
دوشنبه 92.10.23
طبق گفتۀ کلاغ رنگ قرمز را فراخواندم ولی نتوانستم چیزی ببینم، بعد از آن شروع به گفتن ذکر چاکرای اول کردم و دوباره رنگ قرمز را فراخواندم و بازهم موفق نشدم، از ترفند فکر کردن و ساختن رنگ قرمز استفاده کردم بعد از مدت کوتاهی کم کم رنگی قرمزی در ابعاد یک سانتی متر مربع ظاهر شد که در ابتدا کمی کدر بود ولی به مرور نقاطی از آن درخشان و به رنگ قرمز RGB دیده می شد. مجدداً ذکر گره یا چاکرای اول را گفتم و طبق مراحل مراقبه خواستم تا خصلتهای این گره برایم رو شود.
بعد از مدتی گویا وسط داستانی بودم که کسی می خواست سرپرستی کودکی را قبول کند و می گفت : من از این بچه حمایت می کنم ( البته نمی دانم تاثیر فیلم امشب بود یا نه هر چند ارتباطی بین آنها نمی دیدم ولی ... )
مدتی گذشت، گوشهایم برای لحظاتی سنگین شد و بعد از کمی رفع شد. چیز دیگری هم اتفاق افتاد که یادم نمانده و بعد از آن تصویری از کرکس مصری که یک عکس از آن در گوشی ام داشتم منتها فقط سر کرکس بصورت کلوزآپ ظاهرشد.
اما طبق مراحل مراقبه غرولندی در ذهنم داشتم که زودتر به مراقبه خاتمه دهم و بخوابم. فقط نمی دانم وقتی واقعاً خسته می شوم چکار کنم، آیا با خستگی باید ادامه دهم که واقعاً در توانم نیست یا بالاخره پایان مراقبه نشانه ای دارد ؟!

No comments:

Post a Comment