April 22, 2020

رویای آخر زمان 2


دوشنبه 92.08.27
رویای دیشب را یکبار دیگر هم دیده بودم. رویای آتشفشان، یا شاید بهتر بگویم کابوس آتشفشان.
من و مادر و پدرم در خانه بودیم و دو نفر از دوستانم برای صبحانه به ما پیوسته بودند، 300 متر جلوتر از ساختمان ما یک کوه آتشفشان قرار داشت. مادرم داشت برای خودش چای می ریخت که من دم پنجره رفتم، ناگهان دودی از قلۀ آتشفشان بیرون آمد و توده ابری ضخیم و تیره رنگ بالای سرش شکل گرفت و بعد شروع به بیرون دادن انفجاری مواد مذاب کرد، سنگهای گداخته از دهانۀ آن به هر طرف شلیک می شدند. به مادرم گفتم : نگاه کن، این شبیه همان وضعیست که قبلاً در خواب دیدم!
خانه های نزدیک به کوه شروع کردند به منفجر شدن و این انفجارها نزدیک و نزدیکتر می شد. ولی انگار مردم با این وضع مشکلی نداشتند، چون کسی فرار نمی کرد. من سریع به بالکن رفتم و گفتم : آخ آخ رُژه هنوز بیرون مانده ! 
قفسهای پرندۀ زیادی بیرون خانه ها و حتا پشت بالکن ما که انگار روی سطح زمین واقع شده بود قرار داشت، گویی مردم پرنده هایشان را برای هوا خوری بیرون گذاشته بودند و حتا با وجود فوران آتشفشان آنها را به داخل نبرده بودند. بعضی از پرنده ها که بیشتر طوطی و مرغ عشق بودند روی قفسهایشان نشسته بودند، آنها هم ساکت بودند و مشغول تمییز کردن خودشان و یا چرت صبحگاهی بودند و توجهی به انقلاب طبیعت اطراف نداشتند. رُژه روی قفس یک مرغ عشق نشسته بود و من او را با قفسی که درونش فقط یک مرغ عشق بود به داخل آوردم. دلم می خواست بقیۀ طوطیها را هم به خانه می آوردم ولی فکر کردم ممکن است صاحبانشان سراغشان را بگیرند. تمام مدتی که در فکر این بودم که ای کاش قفس خود رژه را می آوردم و ... مادر و پدرو دو دوست من با هم مشغول گفتگو و خوردن صبحانه بودند. ناگهان دیدم ساختمان جلویی ما آتش گرفت. همزمان که همه طبقات در حال سوختن در آتش بود یکی از طبقات سالم مانده بود و صاحبخانه دم پنجره مشغول ریختن قهوه در فنجانش بود !
با اینکه ترس در من و تنها من ایجاد شده بود ولی فضای اطراف مشغول روزمرگی خود و همزمان سوختن، منفجر شدن و نابود شدن بود. به خانواده و دوستانم پیوستم. تا حدودی ته دلم خیالم راحت بود که اینجا و در خانه همه در امانیم. هر چند چندان هم خیالم راحت نبود.

در رویای دیگری از بالا به مناظری از مناطق سبز و کوهپایه ای اروپا نگاه می کردم که بیشتر شبیه کوهای آلپ و دهکده های اطراف آن بود. قاطر یا الاغی دیدم که به یک گاری بسته شده بود و دیدم که تمام سه فصل سال سرپا ایستاده بود.
زمستان بود و برف می بارید و بعد از آن هوا خوب و بهاری شد و او همینطور ایستاده بود. در فصل بهار روی زمین دراز کشید و خوابید. من نزدیکش شدم و او را نوازش کردم. او سه فصل را ایستاده زندگی کرد.
به کلاغ گفتم در جواب گفت : « نمی دانم ماجرای آتشفشان چیست ولی موضوع مرغ عشق باید حل شود چون بار آخر هم که بورنفکنی داشتی در اتاق ملاقات با استاد قفس حاوی مرغ عشقها هم قرار داشت و الان هم ...»

No comments:

Post a Comment