April 14, 2020

هدیۀ استاد به مناسبت تولدم

چهارشنبه 92.08.01
بعد از کش و قوسهای بسیار و فرار کردن همیشگی من از مراسم جشن تولد بالاخره دوستانم موفق شدند با اختلافی دوازده روزه مرا برای یک دور همی در رستوران آناندا راضی کنند. دیشب شهرام و آوا از دوستان دورۀ کارشناسی و سمانه از دوستان دورۀ ارشدم به همراه استادم از مهمانان من بودند. شب خوب و فوق العاده ای بود. در مسیر بازگشت در ماشین من دچار بیحالی شدید شدم، اصلاً نمی توانستم گردنم را راست نگه دارم و بدم نمی آمد همانجا بخوابم. کلاغ با دیدن حال من گفت که من خلسه دارم و بله خلسه ای بود که ناگهان روی سر و بدنم فرو ریخته بود. 
امروز هم اما اوضاع مثل دیشب بود و کماکان در ساعاتی از روز به همان حال دچار بودم ولی دلیلش را نمی دانستم. با این حال برای برونفکنی موفق نبودم و نمی توانستم جدا شوم.
حالم را با کلاغ در میان گذاشتم، گفت : « خلسۀ دیشب به خاطر کار استادت بوده. او از من خواست گرۀ پنجم، ششم و هفتمت را باز کنم، من هم اینکار را کردم و او به تو خلسه داد. به من گفت می خواهد با این خلسه کاری انجام دهم ولی از من نپرس چون اجازۀ گفتنش را نداد. گفت به عنوان هدیۀ تولد می خواهد به تو چیزی دهد که از طریق این خلسه ها امکان پذیر است. احیاناً تا سه یا چهار روز این جنس خلسه را داری و به دلیل باز بودن گره های بالایی برونفکنی هم نمی توانی بکنی»

No comments:

Post a Comment