April 15, 2020

برونفکنی - ششم


چهارشنبه 92.08.08
چندی پیش کلاغ به من گفته بود : « اینبار که کالبد اختری ات را جدا کردی از اتاقت بیرون بیا، سمت راست اتاقت یک در دیگر می بینی آنرا باز کن و داخل شو، شاید به یک منظره و فضای دیگر باز شود. آنجا یا استاد زندگی پیشینت، یا استاد درونت و یا انرژیی خاص حضور دارد که برای تو چیزی خواهد داشت.»
ساعت 3 بعد از ظهر به قصد برونفکنی وارد تختم شدم و دراز کشیدم. درست یک ساعت و نیم طول کشید تا به حالت آلفا رسیدم. غرولند ذهنم را با فرمان " ایست " خفه کردم و ادامه دادم. امروز برخلاف همیشه که اول بدنم گرم می شد و این گرما فضای جمجمه ام را می گرفت و گوشهایم دیگر نمی شنید و همینطور برخلاف این سه روز قبل که گرما تا گردنم می رسید ولی به سرم نفوذ نمی کرد، این مدل جدیدی را تجربۀ کردم. یک لحظه به بیرون کشیده شدم ولی به دلیل سرو صدای ساختمان سازیی که در کوچۀ مان بود و صدای وحشتناک ریخته شدن میل گردها روی هم دوباره به خودم برگشتم. احساس کردم به شکم روی تشک افتاده ام و گونه ام روی بالش قرار دارد ولی همزمان تصویری از طرح و رنگ روکش اُپن آشپزخانه مان را داشتم می دیدم که بنظرم بُعد داشت. هر چه سعی کردم از آن رد شوم یا به آن نفوذ کنم نتوانستم چون فضای چشمم با آن بافت پر شده بود. بعد از لحظاتی بالاخره موفق شدم از آن فاصله بگیرم. با فاصله گرفتن و دور شدن از آن بافت آنرا درون یک بیضی که پهلوهایش کج و کوله بود در ابعاد 30 در40 دیدم. بعد از آن خود را درون یک گهواره یا ننو در حال تاب خوردن احساس کردم و این همان تاب خوردن بود که مرا به بیرون هل می داد و همینطور هم شد و مثل یک حباب، خیلی سبک از روی تختم به زمین افتادم. قصد کردم که از سقف عبور کنم. بدون دست و پا زدن به سقف رسیدم ولی دوباره سرم به سقف برخورد کرد در نفوذ به طبقۀ پایین هم با تجربۀ مشابه روبرو شدم. ناگهان به یاد سفارش کلاغ افتادم، خیلی سریع شیطنت را متوقف کردم و درب اتاقم را باز کردم. فضای بیرون اتاقم را دوست داشتم، دم غروب بود و انگار چراغی روشن نبود فضایی که در راهروی  اتاق خوابها می دیدم بیشتر شبیه خانه ای بود که سالها پیش قبل از اینکه این خانه را بخریم در یکی از خانه های نیاوران دیده بودم. آنجا اتاق خوابها با راهرویی نیم دایره ای احاطه شده بود. وارد آن  راهروی نیم دایره ای شدم، روی دیوار مقابل یکی از اتاقها نورنارنجی غروب از لابه لای کرکره های چوبی افتاده بود. همانطور که کلاغ گفته بود درست سمت راست اتاقم یک در بود، درب اتاقها برخلاف آنچه در ایران متداول است همه رو به بیرون باز می شد. درها ساده و بزرگ  و تا حدودی هم عریض بودند. درب اتاق سمت راستم را باز کردم و داخل شدم. یک اتاق بزرگ و L مانند بود و فضایی شبیه فضای بانک داشت، میزهای پلکسی گلاس ضخیم و نیم دایره ای با چراغهای مطالعه و طبقاتی پر از پوشه و فایلهای مرتب و یک کتابخانۀ پر از کتاب به وسعت دیوار انتهای اتاق، فضا را پر کرده بود.
به محض ورود به اتاق صدای اذان را از آن قسمت که " حی الالفلاح " می گفت شنیدم. به خودم گفتم این قسمت را باید به خاطر بسپارم چون حتماً دلیلی داشته. و بعد از اتمام اذان یک دعا و مناجات نسبتاً طولانی شروع شد.  وارد اتاق شدم و به همه جا سرک کشیدم و استادم را صدا کردم ولی فضای اتاق داشت در تاریکی دم غروب محو می شد. نا امید به گوشه ای نشستم، پیش خودم گفتم بعد از اینهمه مدت توانستم برونفکنی کنم تا به اتاق سمت راست بیایم و حالا هیچکس اینجا منتظرم نیست. در نا امیدی اشک می ریختم و نق می زدم که چراغ کوچکی مثل چراغ مطالعه در قسمتی خارج از دیدم من روشن شد. بلند شدم و به سمت نور رفتم. یک میز مربعی کوچک مخصوص مطالعه و یک چراغ مطالعه رویش کنار دیوار بود – همان چیزی که همیشه دوست داشتم – دیدم که مردی میانسال و بنظر60 ساله با پیراهن سفید آستین کوتاه که یقه ای نیمه ایستاده  داشت پشت همان میز مشغول خواندن کتاب قطوری بود. مرد صورتی گرد و بدون چروکی داشت با پلکهای پف کرده وموهای خیلی کوتاه و جو گندمی. حالت چشمهایش شبیه سرخپوستان بود و در کل حال و هوای چهره اش به آن خطه و نژاد نزدیک بود. صورتش بی اندازه آرام و متین بود. همینطور که به او چشم دوخته بودم ناگهان نا پدید شد و در کنار من روی دو صندلی که روبروی هم قرار داشتند در حالیکه روی یکی نشسته و پاهایش را روی صندلی دیگر گذاشته و زانوهای خم کرده اش را بغل کرده بود ظاهر شد، چهره اش تغییر کرده بود و حالا به  یک مرد میانسال اروپایی با چشمانی آبی رنگ و پوستی سفید و صورتی و آفتاب سوخته تبدیل شده بود. لباسهایش هم تغییر کرده بود، یک بارانی سبز صدری که متمایل به خردلی بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و شلواری از همان جنس با چکمه های باغبانی به تن داشت.
خیلی ذوق زده شدم؛ مدتها بود که منتظر دیدارش بودم، در شگفت و هیجان کنارش روی زمین نشستم و با لبخند نگاهش کردم.
با روی گشاده به من گفت : بپرس
با تعجب گفتم : هان؟!! چی بپرسم؟!!
گفت : هرچه می خواهی سوال کن.
من که هول شده بودم و دست و پایم را گم کرده بودم گفتم : «  من نمی دونستم باید چیزی بپرسم !! به من گفتند وارد اتاق سمت راست بشوم و منم هم آمدم »
گفت : یعنی تو یک سوال هم نداری ؟!!
گفتم : البته که دارم، سوالهای زیادی دارم ولی وقتی یک دفعه می پرسی دیگر چیزی از آنها در خاطرم نمی ماند.
همینطور که مشغول به صحبتهای دستپاچۀ خودم بودم نا خوداگاه با گوشۀ مچ آستین  و پایین کت بادگیرش بازی میکردم. وضعیت خجالت آوری بود...
از اینکه ورودی سوالهای بسیارم با هیجان و دستپاچگی ام مسدود شده بود داشت اشکم در می آمد ولی افکار دیگری هم بطور همزمان روی مخم بود که نکند سوالی بپرسم و استادم فکر کند من عجب آدم سطحیی هستم و عمقم به اندازۀ عمق استخر بچه هاست ! نکند فکر کند که من چقدر احمق هستم یا چه سوالات به درد نخوری از او می پرسم و با چه سوالات بی مورد و سطحی وقت او را می گیرم ؟!
 در همان لحظه که مشغول سرزنش خود بودم نمی دانم به چه شکل ولی گویا از چشمان استادم به خود نگاه کردم و دیدم لباس ورزشی ام را به تن دارم. در آن شرایط خاص به شکل عجیبی نگران سرو وضع ظاهری ام بودم، به این فکر افتادم کاش قبل برونفکنی دست کم یک دوش می گرفتم!!
بالاخره پس از کلنجارهای درونی و بیرونی بسیار سوال همیشگی ام را پرسیدم : استاد رسالت من در این زندگی چیست ؟
استاد گفت : این را که قبلاً به تو گفته ام !
گفتم : جواب سوالم را به واسطۀ زهره ( یکی از دوستان کلاغ که به راحتی یک گربه می تواند وارد عالم اثیری بشود ) به من گفتی که او هم وقتی هوشیاری اش را به دست آورد درست یادش نبود و هربار چیز جدیدی می گفت.
استاد گفت : او که اصلاً نگذاشت من حرفی بزنم ...
در آن حال عجیب نمی دانم چه مرگم شده بود، از ذوق و هیجان بود یا از دستپاچگی یا جنون! ولی مدام کارهای احمقانه می کردم که وقتی الان به یادش می افتم دلم می خواهد تو سری و پس گردنی محکمی به خودم بزنم چرا که ناگهان استادم را وسط حرفهایش رها کردم و به نشیمن رفتم، کنترل تلویزیونی که اصلاً قرار نبود نگاهش کنم را برداشتم و آنرا روشن کردم و دوباره به اتاق نزد استاد برگشتم. استاد دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی صدای تلویزیون خیلی رو مخ بود و نمی گذاشت درست بشنوم بنابراین مثل دیوانگان دوباره وسط صحبتهایش بلند شدم و رفتم تلویزیون را خاموش کردم و دوباره بازگشتم.
استاد بیچاره که انگار به این دیوانه بازیها و بی قراری های من از تناسخ پیشین عادت داشت واکنشی نشان نمی داد در این حین رو مخی دیگری را به یاد آوردم که کلاغ به من گفته بود که در برونفکنی به دستهایت نگاه کن. انگار این کار را هم باید در همین موقعیتی که آنهمه منتظرش بودم انجام می دادم، به دستهایم نگاه کردم. دستهایم را کمرنگ می دیدم و بعد ناگهان انگشتانم دراز و درازتر و کمرنگ و کمرنگتر شدند تا جائیکه کاملاً محو شدند. خب اینهم از این!
استاد همچنان حرف می زد ولی به نظرم هنوز به موضوع اصلی که رسالت من بود اشاره ای نکرده بود و داشت مقدمه چینی می کرد. ناگهان صدای ریختن مصالح ساختمان مجاور من را به جسمم برگرداند. مجدداً به سختی خود را در حالتی بین بودن و رفتن قرار دادم؛ ذهنم سعی داشت کلمات استاد را با قضاوتهای خودش ترکیب کرده و به خوردم دهد ولی به او گفتم اینها حرفهای استادم نیست و قضاوتهای توست. ذهنم را ساکت کردم و توانستم استادم را ببینم که هنوز مشغول حرف زدن بود ولی برای بار دوم با صدای مهیب ریزش مصالح به جسمم مکیده شدم . دوباره تلاش کردم که نزد استاد برگردم ولی دیگر موفق نشدم تا مادرم وارد اتاقم شد و مرا صدا کرد که بیدار شوم و همه چیز خراب شد.
استادم فردی مهربان و خوشرو بود. وقتی گفت سوالی بپرس، من مثل یک آدم گیج نگاهش می کردم و احساس می کردم می خواهد بر سرم بکوبد. یک اقتدار خاص در او بود که نمی توانستم زیاد به او نزدیک شوم. در حالیکه همیشه دوست داشتم اگر او را دیدم در آغوشش بکشم ولی فاصله ای بین ما بود و من را عقب نگه می داشت.
کلاغ گفت : « آنجا که دیدی به شکم افتاده ای، کالبدت بوده که روی تو افتاده بوده و تو این احساس را داشتی.
پخش شدن اذان می تواند به این معنا باشد که بخشی از روح تو با اسلام ارتباط برقرار می کند. در دفعات بعدی می شود فهمید که جریان چه بوده و یا اذان و مناجاتی که شنیدی از طرف یک واسطۀ الهی جور شده و یا استادت این فضا را برایت مهیا کرده.
فضای اداری و کتابخانه و... همه فضایی ویژه بوده که استادت برای تو در نظر گرفته بوده، حتا لباسهایش و رنگ آنها و ... چهره اش را هم بنا به روحیۀ تو تغییر داده. دفعۀ بعد ممکن است در فضایی دیگر اورا ملاقات کنی.
چرا سوالهایت را نپرسیدی؟!! یک استاد تو را در چینین موقعیت نابی قرار می دهد و تو هیچ سوالی نداری؟! او مثل من چهار گزینه ای مطرح نمی کند تا از بین آنها انتخابی داشته باشی. خودت باید هربار مسائل را با اقتدار حل کنی.
آن قسمت که در مورد استادت این احساس را داشتی که می خواهد بر سرت بکوبد درواقع حس خود استادت بوده که به تو منتقل کرده ولی این واقعاً به معنای زدن نبوده.
تجربۀ عالی بود و خیلی خوب از پسش بر آمدی، هر چند لوس بازی، یا ذوق زدگی یا کنجکاوی ات باعث شد تا تجربه ات ناقص بماند ولی از کجا معلوم که آنها هم نقشۀ استادت نبوده!! چه بسا روشن و خاموش کردن تلویزیون یا حتا برگشتن تو به جسمت در حالیکه جواب سوالت را نگرفته بودی هم کار استادت بوده!!
برای دفعۀ بعد سوالهایت را آماده کن و حتا اگر از تو چیزی نپرسید و فقط نگاهت کرد تو جواب سوال دفعۀ قبلش را بده و سوالهایت را بپرس. »

No comments:

Post a Comment