April 22, 2020

رویای کلاغ و اژدها


شنبه 92.10.28
اولین رویاهای دیشب چندان حائز اهمیت نبودند ولی رویای آخرم حال و هوایی جادویی داشت.
در رویا دیدم که به دم پنجره رفتم در آسمان پر بود از پرندگان بزرگ و عجیب ولی در آن بین یک عقاب بزرگ سیاه یک کلاغ عظیم الجثه را درهوا درجا  بلعید، بلافاصله بعد از آن موجودی دیگر شبیه اژدها با سر گرگ و خزی مشکی و پنجه های گرگ که ناخنهای تیزش را بیرون انداخته بود و با همان بدن کشیدۀ اژدها گونه، و پاهایی که باز شبیه پاهای یک گرگ بود در آسمان ظاهر شد. این موجود بالهای بزرگ و پوشیده از پر به رنگ کِرِم داشت و با اینکه پوزۀ گرگ هرچه به جلوتر می آید باریک تر می شود ولی او پوزه ای پهن داشت که شبیه همان عروسکهای اژدهای چینی اش می کرد. نمی دانم خیلی عصبانی بود یا چهره اش به این شکل بود ولی چروکهایی دور دهان بازش و بین ابروهایش ایجاد شده بود که بیشتر به خشم می خورد تا چهرۀ واقعیش. جلو او تعداد زیادی پرندۀ کوچک در حال پرواز بودند که گویا همیشه کارشان همین بود همانند ماهیهای ریزی که برای تمییز کردن نهنگها زیر شکمشان شنا می کنند و همه جا او را همراهی می کنند. این پرنده ها اندازه ای بین گنجشک یا کبوتر داشتند. این موجود مدتی با فاصلۀ بسیار کمی  کلاغ بزرگ را تعقیب کرد و بالاخره او را از کمر گرفت و برد و در افق ناپدید شد. بعد از مدتی که گذشت گرگ - اژدها دوباره پیدایش شد ولی کلاغی به دهانش نبود و شروع به جولان دادن در بین پرندگان عجیب دیگر کرد.
در آسمان به غیر از مخلوقات عجیب، موشکهایی کاغذی ولی نه به آن شکلی که ما به یاد داریم، از این سو به آن سو حرکت می کردند، آنها هم با جریان باد و هم به شکلی هوشمند و با هدفمندی در حال پرواز بودند. یکی از آنها را به دام انداختم، رویش با حروف عربی چیزهایی نوشته شده بود ولی برخی قسمتهایش نا مفهوم بود اما ترکیب کلی نوشته ها شبیه جادوی اسلامی بود و در قسمتی از موشک ترجمۀ فارسی آن نوشته شده بود که فقط یک جمله اش را خواندم : " بزودی زمین نابود می شود "
شب هنگام در اتاقم تنها بودم و می ترسیدم آن اژدها در اتاقم ظاهر شود یک چراغ فیتیله ای داشتم ولی داخل حبابش چیزی مثل یک شمع وارمر وجود داشت. آنرا روشن کردم ولی هنوز چیزی نگذشته بود که خودبخود خاموش شد. من تنها بودم پشتم به پنجرۀ اتاقم بود و در تاریکی احساس حضور کسی را داشتم و همین موجب هراسم شده بود. صدای سینه صاف کردن مردانه ای از دم پنجره به گوشم رسید همینطور صدای جابجا شدن چیزی. صدای دیگری هم داشت به من می گفت : آنها همینطوری حضور پیدا نمی کنند، باید اسمشان را صدا کنی آنهم بلند و واضح.
و بعد اسمی را گفت - که نمی توانم اینجا ذکر کنم - و ادامه داد : باید آن را بگویی تا حضور پیدا کنند. من همچنان احساس ترس از آن حضور را داشتم، خیلی سریع دویدم و چراغ را روشن کردم.

بخش کلاغ آن احتمال زیاد مربوط به استاد زمینی ام است ولی...

No comments:

Post a Comment