April 14, 2020

رویای جهان نو


جمعه 92.05.04
دیشب رویای سورئال وعجیبی داشتم. اوضاع بهم ریخته بود، انگار جای ساکنین زمین عوض شده بود، یعنی زمین ما همین سیارۀ زیر پایمان بود ولی گویی دیگر مال ما نبود و ما در آن مهمان به شمار می رفتیم. موجودات فرازمینی بی شماری در بین ما دیده می شدند که گویا سیارۀ مان را تصاحب کرده بودند. بعضی از کشورهایی که موقعیت اقتصادی بهتری داشتند پذیرفته بودند که به مردمان کشورهای ضعیفتر پناه دهند و خوراکشان را فراهم کنند. ایرانیان بسیار زیادی از طرف دولت ایران عازم استرالیا شدند. در ایران هم البته خبری از چیزی به نام دولت و حکومت نبود و حجاب، مذهب، سیاست و این مزخرفات دست ساز بشر از بین رفته و بی معنا شده بود، تنها چیزی که در هر کشور الویت داشت این بود که مردم را به شرایط جدید عادت دهند و جای خواب و خوراک و امنیتشان را فراهم کنند.
خیلی از مردم از دنیای نوین وحشتزده بودند ولی اکثریت با شگفتی و دهان باز شاهد و ناظر جریانات جدید و اتفاقاتی که اطرافشان می افتاد بودند.
آسمان معمولمان تغییر کرده بود و گویی بیلیونها ستارۀ دیگر به آن اضافه شده بود. در تغییرات آسمان یک ماه دیگر هم به ماه قبلی زمین اضافه شده بود. و زمین دو قمر پیدا کرده بود که از حد معمول بسیار بزرگتر بودند. گاهی یک فیلتر شفاف یا نورانی از پهنۀ آسمان عبور می کرد  و یک ماه بزرگ که از وسط نصف شده و شکاف بین دو نیمه مثل V شده بود را نشان می داد و وقتی می گذشت دیگر خبری از ماه دو نیمه شده نبود. من و خانواده ام با یک خانوادۀ دیگر در اتاقی که گویا مربوط به یک هتل می شد و یا برای اسکان دادن مهمانان جدید خارجی تدارک دیده شده بود اقامت داشتیم. کشوری که ما را پذیرفته بود به ما لباس، غذا و جای خواب داده بود. با اینکه دو خانواده در یک اتاق زندگی می کرد که نسبتاً شیک و مناسب بود اما هر خانواده کمد، تختهای تک نفره وسایل مربوط به خودشان را داشتند. مادرم وارد اتاق شد و گفت : لباس می دادند و من این را برای تو آوردم. لباس نیمی توری و نیمی استرچ را که در دستش بود را با یک بولیز دخترانۀ دیگر در همین  سبک که بیشتر بدرد پارتی و مهمانی می خورد نه اوضاع کنونی به من نشان داد. به مادرم گفتم : من از اینها نمی خواهم چون مراقبه می کنم و اینها خیلی تنگ هستند. من یک پیراهن نخی می خواهم اگر چهارخانه بود بهتر است. مادرم رفت و برایم چیزی که می خواستم آورد.
فردای آن شب مدیر هتل به همه لباس ارتشی مثل لباسهای ارتش آمریکا با کوله و کلاه و تجهیزات داد و گفت بهتر است همه اینها را داشته باشند و بپوشند چون شبها بسیار سرد است. حرف این بود که از فردا دیگر خورشید طلوع نخواهد کرد.
از لابه لای همهمۀ ساکنین هتل فقط این شنیده می شد که فردا آیا خورشیدی هست یا نه ؟!!
نور شب با دو ماه بزرگ در آسمان تعمین می شد و گاهی یک سیاره در مدار خودش چنان به زمین نزدیک می شد که نصف آسمان تیرۀ ما را می گرفت و مثل یک نورافکن بزرگ همه جا را روشن می کرد و کم کم دور می شد. بنظر قرار بود از این به بعد به این شکل نور سیارۀ زمین تعمین شود.
در ادامۀ همان رویا دیدم که با گروهی لب یک برکه ایستاده ام. همچنان هوا تاریک بود و اطراف برکه جنگل و فضای سبز دیده می شد ( شبیه برکۀ ای در همان رویای فرشتۀ مرگ و نجات دیده بودم ). ناگهان از آب یک مرد با پاها و گوشهای کانگورویی که لباس و کلاه پردار شکار به تن داشت بیرون آمد، او یک اسلحۀ شکاری روی دوشش انداخته بود. پشت مرد کانگرویی گروه همراهش از آب بیرون آمدند که البته هیچ کدام به او شباهت نداشتند و هر یک چهره و فرم عجیب و غریب و منحصر به فرد خود را داشتند. ظاهر یکی از آنها توجهم را جلب کرد، یک موجود آبی رنگ با قامتی بلند و کشیده دستهایی بلند با سه انگشت دراز با چشمهایی گرد و دهانی گشاد.
من و چند نفر دیگه فکر کردیم برایشان به علامت دوستی دست تکان بدهیم و همین کار را کردیم. لیدر آنها هم برای ما دست تکان دادند و افراد گروهش با اینکه درک درستی از این رفتار نداشتند ولی به تبعیت از رئیسشان در حالیکه با تعجب و حیرت به هم نگاه می کردند از او تقلید کردند. گروه دیگری از خشکی پیدایشان شد که آنها هم از گونه های مختلف تشکیل شده بودند و به هم شباهتی نداشتند. رئیس آنها جلوی همه ایستاد و دست به سینه به ما خیره شد. برای آنها هم دست تکان دادیم و همان واکنش گروه قبل را دریافت کردیم. هیچکدام از موجودات فرازمینی درک درستی از این رفتار ما نداشتند اما از زبان بدن ما متوجه شده بودند این یک سیگنال مثبت و دوستانه است. تعدادی از آنها مثل پرندگان سفید بودند البته نه آن شکل ملموس از پرنده که ما در ذهن داریم. پرواز کنان نزدیک ما شدند و بالای سرمان در آسمان متوقف شدند، نگاهی به ما انداختند و به راهشان ادامه دادند.
همچنان همه جا تاریک و شبگونه بود در حالیکه ممکن بود در حالت عادی وسط روز باشیم. یک ماهی دلقک بی نهایت بزرگ در آسمان مثل آب شناور بود، نزدیک سیاره ما شد به ما نگاه کرد و دُم زد و رفت. همه با هم با دهانی باز و متعجب به او خیره شده بودیم. انگار سیارۀ ما یک توپ پینگ پنگ بود در یک اقیانوس.
به توالت رفتم. آنجا یک توالت عمومی خیلی بزرگ ساخته بودند ولی انگار حریم خصوصی معنا نداشت. همه در کنار هم بدون مرز و دیوار ....البته این برای همۀ مان عادی بود و مشکلی ایجاد نمی کرد. دو دختر دیگر آنجا بودند، به من گفتند :  تو از این وقایع نمی ترسی؟ تو که مراقبه گر هستی وحشت نمی کنی؟!
گفتم : من از این شرایط استفاده می کنم. از قدرت ترس می توان در جهت ارتباط با خالق بهره برد. در حقیقت ترس می تواند مرا در آغوش خدا بیاندازد.
ولی در کل من ترسی نداشتم. بیشتر داشتم از این شرایط کِیف می کردم و لذت می بردم و از تغییرات جدید هیجان زده می شدم.
کلاغ گفت : « این بیشتر شبیه ماجراهائیست که قرار است مقدمه هایش از سال
2016 کلید بخورد البته به جز آن ماهی دلقک بزرگ شناور در آسمان.»

No comments:

Post a Comment