April 14, 2020

برونفکنی - پنجم

جمعه 92.07.26
 چند روز پیش کلاغ ملاقاتی با استادم داشت که به او گفته بود از من ناراضیست. کلاغ گفت : « البته نه اینکه مستقیم از این واژه استفاده کرده باشد بلکه حالت چهره اش اینگونه بوده ، به خاطر اینکه به کارهای معنویت نمی رسی و برونفکنی را با جدیت دنبال نمی کنی »
بعد از ظهر ساعت سه بود که خوابیدم ولی سعی کردم که هوشیاریم را حفظ کنم برای برونفکنی، تا به استادم نشان بدهم که در مسیرم جدی هستم.
 ناگهان یک صدای بیب بیب مثل آلارم خالی شدن شارژ گوشی بطور واضح و بلند به گوشم خورد درحالیکه من صداگیر داخل گوشهایم گذاشته بودم این میزان از وضوح صدا عجیب بود. چشمهایم را باز کردم و موبایلم را چک کردم و فهمیدم صدا ربطی به موبایل نداشته و از داخل سرم شنیده شده. دوباره دراز کشیدم و چشم بندم را روی چشمهایم کشیدم و روی برونفکنی متمرکز شدم. لرزشها خیلی کمرنگ و از هم گسیخته بودند ولی ناگهان آن گرمای مطبوع و خاص تمام بدنم را گرفت و احساس کردم کالبد اختری ام قصد دارد که اینبار از صورتم خود را بیرون بکشد ولی انگار که نتوانسته باشد دوباره سرجایش بازگشت و بعد با فاصلۀ کمی و خیلی آهسته از سمت راست و پهلویم خود را بیرون کشید. دیگر مثل سابق دور خود نمی چرخم و زمان رسیدن به خلسه طولانی نیست. احساس کردم روی فرش افتادم، روی آن دست کشیدم تا مطمئن شوم با بافت تشک متفاوت است. سریع دست به کار شدم، چشم بندم را برداشتم در حین این کار (V) را هم صدا زدم و فکر کردم بنا به گفتۀ کلاغ نگاهی هم به جسم خوابیده ام روی تخت بیاندازم. به محض اینکه چشم بند را برداشتم یک دست مثل دست خودم جلوی چشمهایم را گرفت ولی نمی دانستم دست کیست و یا چرا اینکار را می کند. دیگر مقاومتی نکردم، به ناچار از لابه لای انگشتان آن دست بیرون را تماشا کردم. (V) اصلاً نیامده بود بنابراین سراغ خودم روی تخت رفتم و یک نگاه سرسری به خودم انداختم و از پایین تختم رد شدم، پاهایم از زیر لحاف بیرون مانده بود. پیش خود فکر کردم زیاد هم ترسناک نیست! چرا استادم گفت که می ترسم ؟! اصلاً نترسیدم ! دیدنم بدنم ترسناک نیست !
بعد به سمت چپ تختم رفتم که کنارش پنجرۀ بالکن قرار داشت. دوباره به چهرۀ خودم نگاه کردم و در کمال تعجب دیدم کسی که جای من خوابیده با خودم فرق دارد. شبیه هست ولی از من پر رنگ تر است یعنی رنگ مو و ابرو و مژه هایش مشکی بنظر می آمد. بدل من کم کم بلند شد و به من نگاه کرد. من با شگفتی از خود می پرسیدم این مگر ممکن است ؟!!! و ناگهان به طرفش کشیده شدم.
یادم نمی آید که با بدلم حرفی زده باشیم ولی یادم است که او ناگهان سرش را به سرم کوبید، احساس منگی و سرگیجه ای بدون درد به من دست داد. من سرم را کنار کشیدم چون خیال می کردم که با این کار به جسمم بر می گردم. ( البته این قضیه اینطور نیست )
 در کل احساسی مثل برونفکنی نداشتم، به سنگینی حالت عادی راه می رفتم ولی اتاقم اتاق همیشگی خودم نبود و از نظر ابعادی تغییر کرده بود. طول آن دو برابر طول اتاق خودم بود. روی گلیم دم پنجرۀ بصورت اتفاقی ولو شدم، انگار که زمین خورده باشم، در همان حالت سعی کردم که از تلقین نیروی جاذبه استفاده کنم و به طبقۀ پایین بروم ولی باز نتوانستم. از اتاقم بیرون آمدم و کل خانه را گشت زدم که البته آنهم ربطی به خانۀ ما نداشت. برگشتن به خودم بی جنگ و خونریزی و به خیر گذشت.

No comments:

Post a Comment