April 17, 2020

برونفکنی – هفتم و هشتم


یکشنبه 92.08.19
ساعت 3 بعد از ظهر بود  که احساس کرختی دست و پاهایم را گرفت. رفتم و دراز کشیدم و سعی کردم از این حالت برای خروج کالبد اختری استفاده کنم. بعد از مدتی که فکر کنم نیم ساعتی می شد، موفق به خروج شدم.
پیچ خوردم و پیچ خوردم و از جسمم فاصله گرفتم ولی وقتی خواستم کاری بکنم دیدم که باید لحاف را از روی خودم کنار بزنم و حرکاتم خیلی سنگین است. با خود فکر کردم که نکند من هنوز درون جسمم هستم و نگذاشتم که کامل جدا شوم !؟
پس دوباره بی حرکت ماندم و صبر کردم تا جدایی کامل انجام شود. بعد از مدتی پیچ و تاب خوران از جسمم بیرون کشیده شدم و روی زمین کنار تختم فرود آمدم. فضای اتاقم دوباره تغییر ابعاد داده بود. وسایلم همان بود ولی تختم زیر یک پنجره، چسبیده به دیوار بود. فضای اتاقم مکعب بزرگی بود و وسایلم در آن مکعب بزرگ پراکنده و کم بنظر می رسید. نمی دانم چرا نمی توانستم دید واضحی داشته باشم، انگار چیزی مانع دیدم می شد یا مثل اینکه نیمه شب از خواب بیدار شده باشم و باید چشمم را بمالم تا مات و کدر نبینم. بناچار با گوشۀ چشمم نگاه کردم، کار عذاب آوری بود. بدن خودم را که به حالت جنینی روی تخت خوابیده بودم دیدم – در اصل من به پشت و طاق باز خوابیده بودم و لحافم را تا زیر چانه رویم کشیده بودم – رفتم تا به خودم یک نگاهی بیاندازم اما لحاف بالا آمد و مانع دیدم شد، سعی کردم لحاف را از جلوی چشمم کنار بزنم اما هر قدر آنرا می کشیدم به همان میزان اول مانع دیدم می شد. هر قدر تغییر زاویه می دادم و اینطرف و آن طرف می رفتم باز همانقدر از لحاف جلوی دیدم را می گرفت. انگار این لحاف لعنتی تبدیل به یک موجود زنده شده بود و قصد داشت مانع دیدم شود. به طرف دیگر تخت رفتم ولی باز بین من و آن کسی که روی تخت خوابیده بود قرار گرفت. لحاف بالاتر امد و قد علم کرد. مثل یک حیوان که روی دوپایش ایستاده جلویم بلند شد و ایستاد، هرچه می زدمش و هلش می دادم باز هم جلویم ایستاده بود حتا به من ضربه هم می زد و مرا از بدلم که روی تخت خوابیده بود دور می کرد و نمی گذاشت حتاا گوشه ای از او را ببینم. اینکه می گویم بدل به این دلیل است که حسی به من می گفت که کسی که روی تخت است فقط به من شباهت دارد و بس.
از مبارزه با لحاف زنده، گرمم شده بود و همین باعث شد تا به جسمم بازگردم.
خودم را سرزنش کردم که به جای رفتن به اتاق سمت راست تمام وقتم را به مبارزه با یک لحاف زنده گذراندم و یک فرصت را از دست دادم. استادم حق دارد که بخواهد بر سرم بکوبد و حالم را بگیرد! من همیشه فرصتهای ناب را با دَریوَری و کارهای بیهوده از دست میدهم و ....
دوباره سعی کردم خودم را به آلفا برسانم و خارج شوم اما ناگهان احساس کردم پنج انگشت در حال ماساژ دادن کف پاهایم هستند دستی سینۀ پا و وسط پایم را می گرفت و ول می کرد و همینطور ادامه داد تا به پاشنه رسید. دوباره ترسیدم که نکند موجودی در حال لمس کردن پای من باشد ولی به این فکر هم افتادم که شاید بد به جسمم برگشتم و در حال جا کردن خودم هستم. ماساژ پاهایم مثل همان کُشتی کج که هنگام بازگشتهای قبلی با خودم داشتم کاملاً طبیعی و واقعی بود تا جائیکه اندیشۀ دیگری بودن دوباره جان گرفت و پاهایم را تکان دادم تا اگر موجودی هست بفهمد که من کاملاً هوشیارم. این کارم جواب داد و ماساژ متوقف شد.
بعد از کمی ذهنم دوباره آرام شد و به آلفا رسیدم و سپس چرخ زنان از خودم بیرون آمدم و بلافاصله از اتاقم بیرون زدم، فضای خانه باز بود و تغییر کرده بود. کنجکاو شدم، به آشپزخانه رفتم. از سقف بالای کابیت اُپن آشپزخانه ریسه هایی از گیاه آویزان بود و یک میز هم وسط آشپزخانه به چشم می خورد. پدرم در آشپزخانه بود و چیزی به من گفت که به یاد ندارم و من هم پاسخی سرسری به او دادم چون فکر می کردم اگر بخواهم با پدرم یا کسی وارد گفتگو شوم دوباره به جسمم باز می گردم. در فضای آشپزخانه با سبکی خودم در حال کِیف کردن بودم، قصد می کردم که بالا بروم و با فشاری اندک به پنجه هایم بالا می رفتم . پدرم در حالیکه با تعجب به من نگاه می کرد سعی می کرد به رویش نیاورد که چه می بیند و نهایتاً از آنجا خارج شد، بعد از مدتی مادرم مرا صدا زد و من جوابش را ندادم. کمی بازیگوشی کردم و بعد به یادم آمد که باید به اتاق سمت راست می رفتم. دوباره به نزدیک اتاق خوابم رفتم اما سمت راست اتاقم اتاقی نبود. وارد اتاقم شدم به این خیال که وقتی از آن خارج شوم اتاقی سمت راست اتاقم ظاهر شود ولی وقتی بیرون آمدم باز هم با همان صحنۀ قبل روبرو شدم. به ناچار به راست ترین اتاق در دسترس که دورتر از اتاق من قرار داشت سر زدم و در را باز کردم، این اتاق هم از اندازۀ اتاق های معمول خانه های امروزی بزرگتر بود و بیشتر اندازه و ابعاد اتاقی که بار قبل در برونفکنی استادم را در آن ملاقات کردم با همان نقشۀ L مانند را داشت. فضا تاریکی دم غروب را داشت اما نه خیلی تاریک، پنجرۀ ته اتاق که پرده هایش یا کنار بود یا توری بود باعث شده بود اتاق تا حدودی نور داشته باشد. مبلهای راحتی کرم رنگ به طرح گلهای صورتی پراکنده در قسمتی از اتاق به چشم می خوردند، این مبلها را همیشه دوست داشتم ولی به نظر برای آن اتاق خیلی زیاد بود. یک قفس بلند و استوانه ای با سقف گنبدی انتها و گوشۀ چپ اتاق بود و درونش یک طوطی سبز دم بلند زندگی می کرد، وسط همان دیوار هم یک قفس شکیل دیگر قرار داشت که خانۀ دو یا چهار مرغ عشق بود. پرنده ها آرام بودند چون وقت خوابشان نزدیک شده بود. در نقشۀ L اتاق و در خط کوتاهتر آن یک کتابخانۀ چوبی کلاسیک با دربهای قابدار و شیشه دار که قسمت بالای قاب دربهایش حالت نیم دایره داشت به چشم می خورد. کتابخانه چهار لتی و به رنگ فندقی روشن و لاک الکل خورده بود و جلوی آن یک میز هشت نفره بیضی شکل چوبی با رنگ چوب کتابخانه بود – میز تشکیل شده بود از یک مستطیل وسط و دو نیم دایره در دو سوی میز که اگر لازم نبود آن دو نیم دایره به داخل تا می شد و میز مستطیل می شد – و دور آن چند صندلی به چشم می خورد که فکر کنم کل مجموعه برای کتاب خواندن کابرد داشت.
استادم را چندین بار صدا زدم ولی خبری نشد، همه جا داشت در تاریکی شبانه فرو می رفت، وقتی داشتم کم کم خودم را متقاعد می کردم که این اتاق آن اتاقی که باید می بود نیست، چراغ کتابخانه روشن شد و مردی 60 ساله با هیکلی درشت، با کمی شکم و قد بلند ظاهر شد. این بار یک تی شرت یقه دارسفید  با نوارهای افقی پهن به رنگ سبز را با شلوار جین آبی رنگ ست کرده بود، موهایش به همان کوتاهی قبل ولی سفید بود و پوستی سفید و آفتاب سوخته داشت و مثل اکثر اروپاییها و آمریکاییها روی بینی و گونه ها و بخشی از پیشانی در اثر آفتاب صورتی و قرمز شده بود.
استاد جلوی کتابخانه قدم میزد وکتابی که به دستش بود را ورق می زد و می خواند.
گفتم : استاد؟!
گفت : دیر آمدی !
گفتم : اتاق سمت راست را در جایی که باید بود پیدا نکردم برای همین طول کشید.
با دست اشاره کرد که پشت میز بنشینم. وقتی که من نشستم او به سر میز رفت و در حالیکه پشتش به من بود مشغول درست کردن چیزی مثل یک قهوه یا ترکیبی خاص شد. جنب و جوش استادم مثل آن پیرمردهای آمریکایی فیلمهای هالیودی بود سرحال، فرز، با نشاط و پر انرژی. من هیچگاه پدربزرگهایم را ندیدم ولی اگر یکی از آنها داشتم بدون شک دوست داشتم مثل استادم باشد.
پرسیدم : اسم شما چیست ؟
گفت : بابا
گفتم : بابا ؟؟! این چجور اسمیست؟! اسم طریقتی هست یا شمنی یا اسم خودت ؟ (من با استادم خیلی خودمانی صحبت می کردم فضای بین ما اینگونه رقم خورده بود ولی با همان حال و هوای خودمانی اقتدار خاصی که داشت سبب احترام ویژه از جانب من به او می شد)
استادم چیزی نگفت و همینجور مشغول کوبیدن و سائیدن چیزی بود.
بالاخره هر کاری که می کرد تمام شد و با یک ظرف استیل استوانه ای که ارتفاع آن فقط دو بند انگشت بود به من نزدیک شد. داخلش یک شیرۀ غلیظ و کرم رنگ نسکافه ای بود، پرسیدم : این چیست ؟!
گفت : انگور جادویی، بخورش.
و آنرا به سمت من گرفت، پرسیدم : انگور جادویی چیست ؟
گفت : این از ترکیب چند میوه است، یکیش بلادون، بعدی سگ گیاه، بعدی ...
من سر "سگ گیاه" گیر کرده بوده بودم و داشتم نهایت تلاشم را می کردم که آنها را به خاطر بسپارم ولی درجا یادم می رفت، پرسیدم : چی؟!! سگ گیاه ؟؟ سگ شیا ؟!! چی بود؟!
ولی استادم همچنان ادامه می داد و حتا نسبت های آنها را هم گفت و در حال توضیح دادن چگونه ساختن آن بود. من داشتم به خودم فشار می آوردم که مطالب را به خاطر بسپارم و همین باعث می شد که به سمت جسمم مکیده شوم، حتا گاهی فقط صدا داشتم و چیزی نمی دیدم. برای اینکه به جسمم برنگردم بی خیال حفظ کردن فرمول انگور جادویی شدم.
پرسیدم : استاد من چگونه به اشراق می رسم؟
گفت : اگر بگویم دلت نمی خواهد بشنوی. حتا ممکن است شنیدنش دیوانه ات کند.
بهش بگو بهت بده بخوری.
می دانستم منظورش کلاغ است و حسی به من می گفت چیزی که باید بخورم "هوم" است و بعد آن جمله ای اضافه کرد که من به گرفتن مراسم هوم برداشت کردم ولی خود جمله یادم نماند. من آن معجون انگور جادویی را خوردم ولی بعد از کمی چنان حرارتم بالا رفت و گُر گرفتم که به جسمم برگشتم. سمت چپ بدنم خیس عرق شده بود و هنوز داغ بودم. بلند شدم و با کلاغ تماس گرفتم که بیرون بود و گفت وقتی به خانه برگردد با من تماس می گیرد.
ساعتی بعد استاد زمینی ام تماس گرفت و من از ابتدای برونفکنی ام قبل از ملاقات استاد از او پرسیدم و گفتم : « مگر ممکن است در حالت برونفکنی پدرم با من حرف بزند؟»
کلاغ گفت : « وقتی تو برونفکنی می کنی با کالبد اختریت جدا می شوی ولی کالبد اثیری تو که کمک به جدا شدن کالبد اختریت کرده رابطی بین کالبد اختری و ذهن توست و هر آنچه می بینی پردازش کالبد اثیری توست و کالبد اثیری نزدیک جسم می ماند چون اگر فاصله بگیرد منجر به مرگ می شود. همزمان با تو ممکن است افراد دیگر هم در آن فضا باشند و آنچه تو دیدی کالبد اختری پدرت بوده. پدرت در حال عادی با هفت کالبد دیگرش در همان فضای خانه می چرخد و تو با پردازش کالبد اثیری ات، کالبد اختری پدر یا هر موجود زندۀ دیگر را می بینی.
آن لحافی که با تو مبارزه می کرد موجودی از جنس سایه بوده که داشت شیطنت می کرد. اینجور مواقع باید (V) یا (M) را صدا بزنی.
آنجا که احساس می کردی کسی کف پاهایت را ماساژ می داده به احتمال زیاد استادت بوده که در حال آماده کردن چاکرای اولت بوده تا راحتتر جدا شوی و آنجا که هر وقت اسم استادت را صدا می کردی، راحتتر تاب می خوردی تا جدا شوی این نظریه را تایید می کند، فکر کنم خودش بوده که پاهایت را فشار می داده.»
گفتم : « اتاق حالت L داشت، مثل دفعۀ قبل، فقط آن دفعه خط پایینی L بالا و به سمت چپ بود و این بار بالا و به سمت راست »
گفت : « استادت در حال پیشرفت دادن توست و فضا را می چرخاند تا تو را برای یک اتفاق جدید آماده کند، و این جالب است که استادت هر بار در کتابخانه مشغول خواندن کتاب است. این بار سعی کن ببینی استادت در حال خواندن چه کتابیست.
دلیل اینکه هر بار که سوال  می کردی برای به خاطر سپردن پاسخش دچار مشکل می شدی به این دلیل است که اقتدار برونفکنی ات کامل نشده و به ذهن جسمت فشار می آمده و این سبب مکیده شدن تو به جسمت می شده. آن سگ گیاه هم احتمالا همان سگ انگور بوده »
گفتم : « چرا وقتی از نحوۀ اشراقم پرسیدم گفت دوست نداری بشنوی و شنیدنش دیوانه ات می کن !؟ »
گفت : « چون به اشراق رسیدن و بودا شدن عین خود مرگ است، آن لحظه مثل یک مرگ و تولد دوباره است و درد زیادی دارد. اگر می خواست برایت این پروسه را تعریف و باز کند آنقدر سنگین و پیچیده بود که هضم آن برایت دشوار می شد و حتا می توانست تو را دیوانه کند.»
گفتم : « چرا وقتی اسمش را پرسیدم گفت "بابا" هستم؟ »
گفت : « اوایل اسمهای دیگرش را می گوید، بابا یعنی همان استاد مثل "سای بابا" ی هندی ها. او در زندگی پیشین جادوگر وودو بوده و اساتید وودو هم پاپا یا بابا صدا می شوند. این یعنی من استادت هستم. دفعات اول که اسمش را بپرسی اسمهای مترادف همین را به تو می گوید بعد اسم اثیری اش را می گوید و بعد اسم کالبد فیزیکی. ولی تو هر بار باید از او اسمش را بپرسی. من هم که درخت کهنسال را می شناختم ( اینجا استادم از اسم کالبد فیزیکی استادش استفاده کرد ولی من با همان نام درخت کهنسال از او یاد می کنم ) و اسم فیزیکی و اثیری اش را می دانستم باز باید بود در حال برونفکنی اسمش را می پرسیدم، چون بکار بردن اسم فیزیکی یک استاد به نوعی توهین محسوب می شود چرا که او را در حد جسمش پایین می آورد و این باعث اُفت سطح انرژی اش می شود.
در مورد کاری که از من خواسته برایت انجام دهم باید ابتدا تو کاری که می گویم را به مدت هفت روز انجام دهی »
و بعد مشغول دادن فرمولی گیاهی شد که باید می ساختم و هفت روز از آن استفاده می کردم. ادامه داد : « روز هفتم با تو برونفکنی می کنم و می توانم هر چه در آن روز می شنوی بشنوم. این کار حتا می تواند باعث شود برونفکنی برایت راحت تر و سریعتر صورت گیرد. دفعۀ بعد هم یادت باشد حتماً از استادت سوال کنی راهکاری به تو بدهد که بتوانی وارد عالم اثیری شوی. شاید او تو را با شیوه ای دیگر آموزش داده و با ذکری که الان از آن استفاده می کنی کار برایت سخت شده باشد. شاید او به تو یک شیوۀ نشستن یا ذکر گفتن یا ... بدهد که با تو سازگار باشد.
همچنین به استادت بگو که لازم داری تا چشم سومت را باز کند تا بتوانی به عالم اثیری بروی و در آنجا هم با او ملاقات داشته باشی »

No comments:

Post a Comment