February 19, 2012

گیاهان جادویی


قارچ مقدس

 
مجیک ماشروم یا قارچ های مقدس اصطلاحا به خانواده ای از قارچها اطلاق می گردد که دارای سیلوسیبین و سیلوسین هستند. از نظر ساختار سیلوسیبین و سیلوسین دو فرم قابل تبدیل به هم هستند که پس از ورود به بدن به صورت سیلوسین جذب می شوند.مصرف مجیک ماشروم موجب بروز نشاط و سرخوشی در مصرف کننده می گردد. سیلوسیبین با تقلید عملکرد سرتونین در مغز باعث تغییر در آگاهی مصرف کننده گشته و بسته به شرایط می تواند در نهایت به یک تریپ خوب و یا بد منجر شود.
در یک تریپ خوب مصرف کننده بدون اختیار می خندد چرا که در حال تجربۀ یکی از بهترین و عجیبترین دقایق است. همه چیز در حال حرکت و رزونانس است. ذهن در آزاد ترین شکل ممکن به صورتی خارق العاده توانایی هایش را به نمایش می گذارد و این دقیقا همان اتفاقی است که در یک تریپ بد نیز می افتد. تریپ خوب و بد دو روی یک سکه هستند که با توجه به شرایط محیطی و اطرافیان اتفاق میافتد. در اینجا لغت تریپ به معنای سفر است. سفری روحی به درون.عملکرد قارچهای مقدس همانند آینه است. آینه ای روحی که فرد می تواند نه تنها روح خود (با تمام نواقص و کاستیها) را در آن مشاهده کند بلکه به کمک آن و با متمرکز کردن آگاهی در سیر وقایع تغییر ایجاد کند. (مانند ماریا سابینا که به درمان بیماری ها می پرداخت). در این مجموعه به نحوه ی استفاده از قارچهای مقدس برای کسب آگاهی نسبت به خود و محیط می پردازیم و نحوه ی استفاده از آنها را نه برای نشاط و سرخوشی که به عنوان (Spiritual Tool)  ابزارهایی مقدس برای درک بهتر و دقیقتر خود و کسب آگاهی پیرامون جهان اطرافمان شرح می دهیم. در حقیقت همانطور که بسیاری از دیدن چهرۀ خود در آیینه وحشت دارند استفاده از قارچهای مقدس به عنوان ابزارهای روحی برای همگان امکان پذیر نیست. در اینجا لازم است متذکر شوم که لغت روح کاملا جدا از تعالیم مذهبی و حتی اعتقاد به خالق و پدید آورنده است و روحانی بودن امری کاملا جدا (و گاهی متناقض!) از مذهبی بودن است. یک روحانی تنها به دنبال حقیقت است و برای یافتن آن به صورت مشقت بار لایه های روح خود را بدون قضاوت و تعصب می کاود. او از مواجه شدن با تصویر زشت روح خود در آینه حقیقت نمی ترسد (هرچند که بسیار هراس آور است!) و از آن فرار نمی کند.
در اینجا سعی خواهد شد تا بیشتربر روی جنبۀ عملی استفاده از قارچهای مقدس به عنوان ابزارهای روحی تاکید شود که مطالب تهیه شده بنابر تجربه ی شخصی نویسنده بوده و به هیچ وجه برای دیگران توصیه نمی شود(چه اینکه اکثر دولت ها استفاده ازمجیک ماشروم را غیر قانونی اعلام کرده اند) این مجموعه در چهار و یا حداکثر پنج بخش تهیه خواهد شد که در پایان با معرفی منابع مختلف برای علاقمندان امکان جستجوی بیشتر و تحقیقات شخصی را فراهم می آورد.

توهم یا حقیقت :
مطمئناً همگی در مورد مواد روانگردان و یا توهم زا بسیار شنیده ایم. بسیاری با دسته بندی قارچهای مقدس و آیاهواسکا و ... در گروه توهم زاها به راحتی بر این نکته پافشاری می کنند که تجربیات کسب شده تحت تاثیر این مواد صرفا توهم و خیال بوده و با آنچه که حقیقت است تفاوت دارد. در صورتی که این موضوع کاملا برعکس است ! به این معنی که مشاهدات ما تحت تاثیر قارچ بسیار به واقعیت نزدیکتر است تا در حالت عادی ! اگر چه این صحبت ممکن است در نظر اول بسیار دور از ذهن و بی معنی جلوه کند. مخصوصا که به علت دگماتیسم (تعصب) و پیش ضمینه ی ذهنی که می تواند ملاک قضاوت ما قرار گیرد با دسته بندی این مواد به عنوان توهم زا از قبل پذیرفته ایم که بنای قضاوتمان را بر غیر واقعی بودن شواهد قرار دهیم. چه اینکه بسیاری که با این پیش ضمینۀ قضاوت و دگماتیسم با این قضیه برخورد می کنند هرگز تجربه ای عملی در این ضمینه نداشته و تنها آنچه را که از محیط می گیرند مبنای قضاوت قرار می دهند. قبل از هر چیز لازم است اندکی در مورد چیزی که به آن نام واقعیت بیرونی می دهم صحبت کنیم.
آنچه که ما به عنوان جهان اطراف خود می بینیم در حقیقت معجونی است از آمال و آرزو های ما که با علایق ما و در طی سالیان سال توسط ذهن ما ساخته می شود.در حقیقت آنچه که به عنوان رابطه ی ما با جهان پیرامون و حاصل آن وجود دارد در نتیجه اعتقادات و قضاوتهای ماست. جهانی که ما می بینیم به همراه خودمان در واقع چیزیست که ما در ذهن خود بر اساس آنچه که از محیط دریافت می کنیم و بر اساس آنچه که به آن اعتقاد داریم می سازیم. آنچه که می بینیم نه تنها وجود ندارد بلکه بازتاب عکسی است که در ذهنمان و بر اساس قضاوتهایمان از محیط پیرامونی ساخته ایم. یک محصول ! در واقع آنچه که به عنوان حقیقت می بینیم وجود خارجی ندارد.
من چه کسی هستم ؟
راههای زیادی برای پاسخ به این سوال وجود دارد. می توان آن را از دیدگاه مذهبی پاسخ داد. می توان آن را به صورت علمی بررسی کرد. ممکن است پاسخ ما در نتیجۀ مطلب جدید و یا حرف جدیدیست که شنیده ایم و می پنداریم که صحیح است. حتی ممکن است درجواب آن پاسخی دهیم که می دانیم اشتباه است اما دوست داریم که آن را درست تصور کنیم . در واقع ذهن ما با فیلتر کردن حقایق و انتخاب آنچه که احساس امنیت بیشتری را در ما بر می انگیزاند به عنوان ورودی و سپس قضاوت (هر چند صادقانه و منطقی) بر اساس آن به اصطلاح حقایق برای خود تصویری از دنیا و روابط را شکل می دهد که ما از آن به حقیقت تعبیر می کنیم. این حقیقت شامل خودمان هم می شود و ما در برخورد با دیگران همان طرز فکری را در پیش می گیریم که در مورد خودمان فکر می کنیم. ما دیگران را همانگونه مورد قضاوت قرار می دهیم که خودمان را و در این بین آنچه به نظرمان خوشایند تر و بالطبع درست تر است که به ما احساس امنیت بیشتری می دهد. کلید اصلی ترس است. ذهن ما چیزی را به عنوان حقیقت قبول می کند که احساس ترس کمتری را ایجاد کند و با ایجاد دیوارهای محافظ در اطراف شخصیت و دنیای ما و در واقع با حذف واقعیاتی که منشا ترس ما هستند جهانی خیالی و بر پایه ی تنها بخشی از واقعیت را بنا می کند تا بدین نحو باعث احساس امنیت بیشتری شود. از بدو تولد لایه ها و دیوارهای بسیاری در اطراف ما بوجود می آید که عبور از تمامی آنها برای دریافتن آنچه که حقیقت نامیده می شود بسیار دشوار است. در واقع با فروریختن هرکدام از این دیوارهای ذهنی ما بیش از پیش دچار احساس عدم امنیت می شویم. قارچهای مقدس یکی از سریع ترین و بالقوه ترین ابزارها برای عبور از تمامی دیوارهایی هستند که در طول سالیان سال ذهن ما برای مواجهه با احساس عدم امنیت در برابر دنیای خارج ساخته است. در صورت استفادۀ درست از این ابزارما می توانیم با پس زدن عمیق ترین لایه های دگماتیسم در وجود خود و دریدن نقابهای ساختگی و ذهنی به آنچه که واقعیت درونی است دست یابیم. درست است که میکروسکوپ تنها اجسام کوچک را بزرگ می کند اما یک پژوهشگر با آگاهی از روش درست بکار گیری میکروسکوپ می تواند از همین قابلیت سادۀ بزرگ کردن استفاده کند. در واقع قارچهای مقدس همانند آیینه ای هستند که ما در آنها می توانیم خود و جهان اطراف را بدون پیش داوری و به صورت حقیقی ببینیم. مسلما برخورد با حقایق برای ما که سالهاست در زیر نقابها و در پشت دیوارهای تعصب و پیش داوری پنهان شده ایم بسیار سخت خواهد بود. مخصوصا که این برخورد بر خلاف روشهای دیگر روحی (مانند یوگا کوندالینی) که به صورت تدریجی به دست می آید ناگهانی و بسیار سریع است. به یک باره تمامی پرده ها کنار رفته و حقیقت دردناک و وحشتناک خود را نشان می دهد. به همین منظور استفاده از قارچهای مقدس به عنوان ابزارهای روحی به همگان توصیه نمی شود. مسلما مانند تمام ابزارهای دیگر برای گرفتن بهترین نتیجه باید ابتدا از عملکرد ابزار آگاهی یافت و بعد نحوۀ به کار گیری آن را آموخت.

بسیار مهم است که بین استفاده از مجیک ماشروم به عنوان تفریح و لذت و استفاده از آن به عنوان ابزاری روحی تفاوت قایل شویم. یک فرد ممکن است بارها و بارها از مجیک ماشروم استفاده کند و تحت تاثیر شگفت انگیز آن حالت سرخوشی و نشاط و لذت وصف ناشدنی را تجربه کند اما هرگز از این ابزار برای کسب حقیقت استفاده نکند چه اینکه دنیای قارچهای مقدس به اندازۀ کافی عجیب و گیج کننده است و جذب شدن مصرف کننده به اشکال و رنگها ی خارق العاده امری طبیعی است. در مورد گیاهان مقدس و به خصوص قارچ های مقدس اتفاق نظر بر این است که خود قارچ عملاً نقش راهنما و معلم را بازی می کند و مصرف کننده تنها با دانستن نحوۀ عملکرد و نحوۀ استفاده می تواند حقیقت ناب را از حقیقت مجازی (چیزی که تنها می پنداریم حقیقت است) تشخیص دهد.


کاکتوس پیوت یا کاکتوس مقدس

Peyote-Lophophora Williamsi
 از دیگر گیاهان مقدس که مانند قارچ به تنهایی می تواند نقش راهنما را بازی کند می توان به کاکتوس لوفوفریا ویلیام سی ( پیوت) اشاره کرد نخستین و مهمترین درسی که قارچ های مقدس می آموزند نشان دادن خود به مصرف کننده است. چرا که فرد بدون شناخت و دیدن خود (آنطور که هست و نه آنطور که می پنداریم هست) هرگز قادر نخواهد بود به شناختی در باره ی جهان پیرامون دست یابد. در اینجا خود به معنای فرد بدون تعلقات و ماسک هایی است که به مرور زمان توسط وی ساخته شده است . ذات حقیقی و بدون هیچ پیش داوری .همانطور که قبلا هم گفته شده برای بسیاری از افراد مواجه شدن با این خود بسیار سخت و دردناک است چرا که باید کاستی ها و نقایصی را که عمری برای پوشاندن آنها زحمت کشیده اند را به صورتی عریان بپذیرند و این باعث بوجود آمدن ترس بی پایان می شود نخستین درس این است : قبول واقعیت همانطور که هست. نه خوب و نه بد. تنها آنچه که هست و بدون هیچ قضاوتی
در اینجا لازم است به این نکته اشاره کنم که تجربیات کسب شده تحت تاثیر قارچ های مقدس به مقدار زیادی به نوع قارچ و میزان مصرف شده مربوط است. قارچ های ضعیف و یا مقادیر کم از قارچ های قوی به ندرت می توانند آنطور که باید به عنوان ابزاری روحی موثر باشند و تنها موجبات سرخوشی مصرف کننده را فراهم می کنند در حالی که درمقادیرکافی ترس و اضطراب ناشی از مشاهده ی حقیقت سرخوشی و لذت را کاملا تحت تاثیر قرار داده و این قضیه حتی در افراد با تجربه نیز صادق است.در پایان این مجموعه سعی خواهد شد که مطالبی کلی در مورد انواع قارچهای سیلوسیبین و قدرت آنها در مقایسه با هم و نحوه ی پرورش آنها ارائه گردد.
همانطور که در مطالب قبل گفته شد قارچهای مقدس در حقیقت مانند آینه هایی عمل می کنند که ما می توانیم در آن خود و جهان اطراف را مشاهده کنیم و این دقیقا در تضاد با عملکرد جامعه است. در اجتماع انتظارات و روابط به گونه ایست که به طور مداوم سعی در تغییر و تطبیق خود حقیقی با شرایطی دارد که بازهم توسط اجتماع تحمیل می گردد. جامعه با فشار روزانه و بیش از حد خود حقیقی ما را به صورت ناخودگاه مجبور می سازد تا با به صورت زدن ماسک ها و پوشاندن نقص ها و کاستی ها امکان بقای بیشتری را در رقابت با همنوعان و طبیعت به دست آورد.به مرور زمان این ماسکها که تنها برای حفاظت از ما در برابر دنیای بیرونی و توسط خود ما ساخته شده اند به جزیی از ما تبدیل می شوند که امکان تفکیک آنها از خود حقیقی بسیار مشکل است. قبل از آنکه به طور دقیقتر به نحوۀ مشاهده و تغییر در خود حقیقی بپردازیم لازم است اندکی در مورد ارتباط بین ذرات و اجزای تشکیل دهنده ی جهان ماده صحبت کنیم.
همانطور که می دانیم جهان مادی از اجزایی به نام مولکول تشکیل شده که خود شامل اتمها می شوند. در اتمها ذرات بسیار کوچکی که الکترون و پروتون و نوترون نامیده می شوند نقش ذرات ساختاری و بنیادین ماده را بازی می کنند. جهان ماده چه در سطح کوچکترین اجزای بنیادی و چه در سطح عظیم ترین مجموعه های پیچیده جهانیست که تمام اجزای آن کاملا با یکدیگر در ارتباط بوده و بر روی هم تاثیر می گذارند. در اینجا برای توضیح این موضوع از فیزیک کوانتوم و نظریه ی آشوب استفاده می کنیم.
آنچه که به کمک نظریه کوانتوم امروزه می توانیم در مورد ماهیت هسته و الکترون ها توضیح دهیم بسیار متفاوت از تصویر عمومی و تصورات رایج در مورد این ذرات بنیادین (صرف نظر از کوارکها به عنوان اجزای سازنده ی این ذرات) است. یکی از بزرگترین دستاورد های این نظریه اثبات ارتباط تمام ذرات در سطح ذرات بنیادی است. هنگامی که ما سعی می کنیم تا ذرات سازنده ی اتم را به صورت منفرد و تنها ببینیم این ذرات دیگر وجود خارجی ندارند و به ناگاه بعد از ورود ما به اتم تمام ذراتی که تا قبل ازآن وجودشان ثابت می شده ناپدید می شوند! این سخن به این معنی است که ذرات سازنده اتم ها تا زمانی قابل دیدن توسط یک ناظر خارجی هستند که به صورت منفرد بررسی نشده و در ارتباط با ذرات دیگر مورد تحقیق قرار بگیرند و در حقیقت ماهیت وجودی هر ذره تنها وقتی معنی پیدا می کند که در ارتباط با ذره ای دیگر باشد. در این سطح اشیا معنی خود را از می دهند و زمان غیر قابل درک است و تنها جهانی از روابط بین ذرات بنیادین مشاهده می شود. بر طبق این نظریه اگر ما دو ذرۀ بنیادین مانند الکترون را تصور کنیم و تغییری در یکی از آنها ایجاد کنیم به طرز عجیبی شاهد بروز تغییر در ذرۀ دوم خواهیم شد و این تغییر کاملا مستقل از مسافت بین این دو ذره است. این بدان معناست که تمام ذرات سازنده ی هستی در سطح ذرات بنیادین با یکدیگر در ارتباط هستند و هر تغییر هر چند جزیی باعث تغییر در ذرات دیگر خواهد شد.
یکی از نظریاتی که روابط بین اجسام را در ابعاد بزرگتر توضیح می دهد نظریه اثر پروانه ایست که خود در واقع قسمتی از نظریه ی آشوب می باشد. در حقیقت تئوری اثر پروانه ای حالتی خاص از تئوری آشوب است که نخستین بار در تحقیقات هواشناسی تاثیر آن تایید شد. این نظریه در سال 1963 توسط ادوارد لورنز در آکادمی علوم نیویورک مطرح گشت که حاصل تحقیقات وی بر روی مدلهای پیش بینی وضع هوا بود. وی کشف کرد که اگر در معادلات ریاضی که برای پیش بینی وضع هوا به کمک سوپر کامپوترهای آن زمان به کار برده می شد میزان ممیز تنها یکی ازورودی ها را به مقدار بسیارناچیز و عملا غیر قابل تاثیر تغییر دهیم و مثلا به جای 0.506127 عدد 0.506 را استفاده کنیم نتیجه ای کاملا متفاوت و حیرت انگیز را در پایان مشاهده خواهیم کرد.
او این نظریه را به نام اثر پروانه ای نام نهاد و بر طبق این نظریه ثابت کرد که حرکت بالهای یک پروانه در برزیل می تواند باعث بروز طوفانی در تگزاس شود. بعدها با گسترش ریاضیات نظریه ی آشوب که توضیح دهنده ی ارتباط و ریاضیات بین اجزای یک مجموعه دینامیک نامنظم و تصادفی است ارائه شد. بر طبق این نظریه به راحتی می توان ثابت کرد که تغییری بسیار کوچک در یک قسمت از یک سیستم عظیم و پیچیده ی دینامیک که در آن روبط بین اجزا تصادفی هستند می تواند باعث بروز تغییراتی بنیادی در آن سیستم شود و یک سیستم با اجزای کاملا بی نظم در مجموع دارای نظم و قابل پیش بینی است . در واقع ذرات هستی چه در کوچکترین و بنیادی ترین ساختار و چه در بزرگترین و تصادفی ترین سیستم ها با یک دیگر در ارتباط بوده و بر روی هم تاثیر می گذارند. این سخن را می توان در تعالیم روحانی مختلف نیز مشاهده کرد. در بودیسم قانون کارما و یا نتیجۀ اعمال نیز به بازگشت نتیجۀ یک عمل به منشا آن اشاره می کند که ناشی از تاثیر و ارتباط بین ذرات است.
تصاویری که ذهن ما از جهان پیرامون خود و نتایج اعمالمان می سازد بسیار شبیه به تصاویر هولوگرامی است. در تصاویر هولوگرامی اشکال در بعدی پایین تر تصویر می شوند و مثلا ما جسمی که دارای سه بعد است را در صفحه ای که دارای دو بعد است تصویر می کنیم. به همین ترتیب ذهن ما هم دنیای چهار بعدی را به صورت سه بعد و تصویری هولوگرامی ذخیره می کند. این تصویر شامل تمام اتفاقاتی است که از بدو تولد برای ما رخ داده است و ما همواره در حال حمل گذشته ی خود هستیم چرا که دیگر زمان معنی نخواهد داشت. این گذشته دقیقا مانند لایه هایی برروی یک دیگر انباشته و ذخیره می شود. درواقع تک تک اعمال ما نتیجۀ عملی است که در گذشته مرتکب شده ایم و انتخابیست که حاصل آن باعث انتخابی دیگر شده و این زنجیره از اعمال ما کاملا به یکدیگر وابسته است. به همین ترتیب اعمال ما باعث بروز تغییراتی در جهان پیرامون ما می شوند که به نوبۀ خود باعث بروز تغییرات بزرگ و کوچک خواهند شد و آنچه که به عنوان جهان بیرون لمس می کنیم به بیانی دیگر نتیجۀ اعمال خود ماست که آن هم در نتیجۀ اعمالیست که در گذشته مرتکب شده ایم. به کمک قارچ های مقدس می توانیم عملا تصویر انتخابها و نتایج اعمالمان که هر لحظه با ما هستند را ببینیم و اثرات آنها را در ارتباط با جهان پیرامونمان درک کنیم. همینطور خواهیم آموخت که چگونه با تغییر در این اشکال باعث تغییر در محیط اطرافمان شویم.


آیاهواسکا 

Ayahuasca - Peru
آیاهواسکا اصطلاحا به معجونی از چند گیاه مختلف اطلاق می شود که سالهاست در بین ساکنین آمازون به عنوان معجونی شفابخش در درمان بیماری ها و یا برای ارتباط با ارواح (خلسه) استفاده می شود . بخش اصلی این معجون از ترکیب گیاهانی است که دارای خاصیت غیر فعال کردن آنزیم مونوآمین اکسیداز هستند. آنزیم مونو آمین اکسیداز به طور طبیعی در بدن پستانداران نقش تجزیه و اکسیداسیون مونوآمینها را بر عهده دارد. امروزه داروهای فراوانی وجود دارند که برای درمان افسردگی و اختلالات روانی با غیر فعال کردن آنزیم فوق (دقیقا مانند کاری که آیاهواسکا انجام می دهد) موجب بروز نشاط و سرخوشی در مصرف کننده می شوند. در معجون آیاهواسکا از یک یا چند گیاه با خاصیت - غیر فعال سازی مونو آمین اکسیداز - به همراه ترکیبی از یک گیاه دارای دی ام تی -دی متیل تریپتوفان - استفاده می شود. دی ام تی یا دی متیل تریپتوفان در واقع قویترین و بی خطرترین ماده ی روانگردان شناخته شده توسط بشر است؛ قوی ترین از نظر تاثیر و عملکرد. مسلما ال اس دی قویترین رونگردان شناخته شده است چرا که میزان لازم برای تاثیر گذاری در ال اس دی چیزی در حدود 4 تا8  ملیونیوم گرم است. در دی ام تی این مقدار در حدود40 تا 60 هزارم گرم است )دی ام تی سالهاست که به عنوان ماده ای مقدس و کلید ناشناخته های بسیاری ذهن محققان را به خود مشغول کرده و جالبتر آنکه این ماده ی توهم زا نقش اصلی را در فرآیند رویا دیدن در انسان بازی می کند و هر شب در مغز انسان به مقدار قابل توجهی ترشح می شود ).
نکته ی جالب تر اینکه مصرف دی ام تی به تنهایی ( به صورت خوراکی ) تاثیر چندانی نخواهد داشت چرا که مونوآمین اکسیداز های موجود در بدن آن را به راحتی تجزیه می کنند. در معجون آیاهواسکا به علت وجود گیاهانی که دارای خاصیت بلوکه کردن مونوآمین اکسیدازها هستند دی ام تی تجزیه نشده و در بدن جذب می شود. معمولا از ریشه ی گیاه میموزا که حاوی 4-5 درصد دی ام تی است در ترکیب با گیاهی به نام بی کپی که دارای 1-2 درصد هارمین ( بلوکه کنندۀ مونو آمین اکسیدازها ) است استفاده می شود. با توجه به موقعیت جغرافیایی ممکن است که به جای میموزا از گیاه ویریدیس ویا چلیپونگا (معمولا در اکوادور) استفاده شود . هرگز نسخه ای مشخص برای تهیۀ آیاهواسکا موجود نبوده و به معجون دو گیاه ( گیاهی دارای دی ام تی و گیاهی دارای خاصیت بلوکه سازی مونو آمین اکسیدازها) به طور کلی آیاهواسکا اطلاق می شود. با توجه به تجارب شخصی و یا روشهای مخفی آماده سازی آیاهواسکا ممکن است چندین گیاه دیگر نیز به معجون اضافه شود. بنابه نظر ساکنان آمازون مادۀ اصلی و روح هواسکا آیاهواسکاهمان گیاه بی کپی (و یا هر گیاه دیگر غیر فعال کنندۀ مونو آمین اکسیداز) است و گیاه دارای دی ام تی صرفا برای رنگ آمیزی و شفاف سازی سفر روحی استفاده می شودو معمولا برای افراد تازه کار و یا کسانی که نسبت به معجون حساس نیستند کاربرد دارد چه اینکه معمولا شمن قبیله در مراسم مذهبی و برای راهنمایی گرفتن از ارواح از هواسکایی استفاده می کند که دارای دی ام تی نیست چرا که شمن قبیله که بارها و بارها تجربه ی سفر به عالم خلسه را دارد نیازی به دی ام تی ندارد. در این مراسم معمولا دو نوع مختلف معجون آماده می شود. هواسکای قرمز برای شمن و هواسکای زرد برای افراد عادی. البته هرگز یک روش و فرمول مشخص وجود نداشته و اسرار ساختن آیاهواسکا بسته به تجربه های شخصی و راهنمایی های شمن می تواند متفاوت باشد. همانطور که گفته شد نقش اصلی در این معجون بر عهده ی مواد بلوکه کننده ی مونو آمین اکسیداز ها است که از معروف ترین آنها می توان به هارمین و هارمالین و تتراهیدروهارمین اشاره کرد. گیاه بی کپی دارای 1 تا 2 درصد مخلوطی از هارمین و هارمالین هستند که به صورت رایج در ترکیب آیاهواسکا استفاده می شود.


پگانوم هارمالا 
pegannum harmala - flower


pegannum harmala
در آسیا و خاورمیانه گیاهی به نام پگانوم هارملا وجود دارد که دارای 4 تا 7 درصد (تقریبا 3 برابر بی کپی) هارمالین است. این گیاه در اوستای زردشت به نام هوما نام برده می شود که ایندرا به کمک عصارۀ هوما دژهای نود و نه گانه دیو خشکسالی را نابود می کند. همچنین معجون هوما سالها به عنوان معجونی اسرار آمیز توسط زردشتیان استفاده می گردیده که امروزه تقریبا استفاده از آن به نحوی که در گذشته بوده وجود ندارد - شاید به طور مخفیانه -. این گیاه عجیب و اسرار آمیز چیزی نیست بجز اسفند که امروزه برای دفع بلا و کوری چشم شیطان ! در ایران و هند و پاکستان و بخشهای دیگری از آسیا سوزانده می شود. در مورد هوما و رابطه ی آن با قارچهای مقدس (مجیک ماشروم) کتابهای بسیاری نوشته شده است. در کتاب غذای خدایان نوشته ی ترنس مککنا به شواهد و مدارک معتبر و غیر قابل انکاری برمی خوریم که ریشۀ هوما و سیلوسیبین (ماده ی موثر مجیک ماشروم) یکی است. بحث در بارۀ هوما و اسفند فراوان است که در اینجا مجالی برای آنها نیست. از آنجا که پگانوم هرملا (اسفند) تقریبا 3 برابر بی کپی دارای هرملین و ترکیبات مشابه است کاندیدای بسیار خوبی برای تهیه معجون آیاهواسکا به شمار می رود. امروزه آیاهواسکا به 3 فرم تهیه می شود شود :
1- مدل سنتی که هنوز در آمازون استفاده می شود و ترکیب اصلی آن در بالا ذکر شد.
2- مدل مدرن که در آن به جای چلیپونگا و یا بی کپی از پگانوم هرملا(اسفند) استفاده می شود. این مدل آیاهواسکا بسیار بسیار قوی تر از مدل سنتی است(به خاطر درصد بالای هارمالین در اسفند) که معمولا در نقاطی غیر از آمازون استفاده می شود.
3- فارماهواسکا یا آیاهواسکای آزمایشگاهی که با مخلوط کردن هارمالین و دی ام تی ساخته شده در آزمایشگاه(به طریق مصنوعی و یا استخراج از منابع گیاهی) به دست آمده و معمولا در مطالعات آزمایشگاهی و تحقیقاتی کاربرد دارد.
تجربه ی آیاهواسکا تجربه ای عرفانی است که در طول آن فرد تجربه کننده با دنیایی کاملا متفاوت مواجه می شود. دی ام تی و آیاهواسکا یکی دیگر از هزاران مورد ناشناخته برای بشر امروزی هستند که برخلاف روانگردانهای دیگر هنوز در مراکز تحقیقاتی بر روی خاصیت و نحوۀ عملکرد آنها مطالعه می گردد.





February 06, 2012

مقدمه


35 سال 4 ماه و 1 روز پیش در چنین روزی، ساعت 1:20 من به دنیا اومدم.
در مورد اینکه اشتباه کردم که اومدم یا نه، فعلاً نظری ندارم چون هنوز لحظۀ احتضار رو تجربه نکردم. گفته می شه مردم در اون لحظه واقعاً می فهمن چه غلطی کردن؛ شایدم نه... می فهمن که بهترین کارو کردن که زندگی روی زمین رو انتخاب کردن.
هر چند گاهی اوقات احساس می کنم برای من اشتباه بزرگی بود.
بنظر می رسه حتی سی و پنج سال پیش در شکم مادرم وقتی منتظر بود که با تزریق آمپول درد، منو بزور بدنیا بیاره، علارغم اینکه یکبار از جریان فرار کرده بودم  و به آسمون برگشتم و همینطور با اینکه دوباره پشیمون شده و برگشته بودم و گذاشته بودم نُه ماه بگذره و یک هفته هم روش؛ هنوز همچنان مستأصل به ته نشسته بودم و درست در اون لحظه بیشتر از الان مطمئن بودم که دارم مرتکب بزرگترین اشتباه زندگیم می شم؛ اینطور که می گن علاوه بر به ته نشستن حتی تکون هم نمی خوردم و اینکار باعث نگرانی مادر و پدر و دکترم شده بود و مجبورشون کرده بود که به زور متوصل بشن. ولی الان درک می کنم که چرا اونطور رفتار می کردم؛ در عالم بچگی فکر می کردم اگر تکون نخورم کسی متوجه حضورم نمی شه و من دوباره می تونم اشتباهم رو جبران کنم و برگردم آسمون. غافل از اینکه باید زودتر به فکر می افتادم و اونموقع دیگه اونقدر گنده شده بودم که انگار مامانم یه توپ بسکتبال زیر لباسش قایم کرده و با توجه به سوابق ورزشی مامانم این ذهنیت هم نمی تونست کمکم بکنه.
بالاخره ... اومدم، یعنی آوردنم ... و توی این نُه ماه و یک هفتۀ وقت اضافه، اونقدر به این مسئله که بیام یا برگردم فکر کرده بودم که به گفتۀ حاضرین کلی موهام و ناخنهام بلند شده بود و یه جورایی به یک نوزاد تارک دنیا شبیه شده بودم. فکر کنم این مسئلۀ بغرنج اونقدر مشغولم کرده بود که نمی گذاشت به خودم برسم. حالا که خوب فکرشو می کنم می بینم این حالت رو الانم دارم؛ اینقدر به یه مسئله فکر می کنم که زمان از دستم می ره و کار از کار می گذزه ...
...
به هر حال وارد این دنیای زیبای ترسناک شدم که بتونم یه روزی اگه خدا بخواد یه حرکتی بکنم که...
من تک فرزند یه خانواده بودم با مادرم 37 سال و با پدرم 41 سال اختلاف سنی داشتم و کلاً میانگین سنی فک و فاکیل هم بالاست، این یعنی اینکه الان که دارم مینویسم خیلیهاشون دیگه نیستن و کم کم داریم منقرض می شیم به امید خدا. و این معنی دیگه ای هم میده که مهمتر از انقراض فامیلیه ؛ من تنها و گوشه گیر ادامه میدادم. البته همبازیهام دوتا پسر دائیهام بودن که یکی 4 سال و یکی دیگه 7 سال از من بزرگتر بود و دختر عموم که 5 سال بعد از من به دنیا آمد و البته پسرهای همسایه و مهد کودک - و نه دخترهای مهد کودک، دبستان، راهنمایی و دبیرستان - بودند که به داد تنهایی من رسیدن.
البته همیشه هم اینطور نبود، اکثر اوقات تنها بودم از حدود 2 سالگی شروع به نقاشی کردم و 3 یا 4 ساله  که بودم وقتی مهمان داشتیم سرگرمی عجیبی برای خودم درست کرده بودم، یک جای مخفی که بتونم همه رو ببینم ولی خودم دیده نشم رو انتخاب می کردم و بعد یکی از مهمانها رو که جلوی دیدم بود انتخاب می کردم، وبهش خیره می شدم، تا اون حد که احساس می کردم وارد جسم اون شدم، در اون لحظه حس اون حس من می شد، یعنی اگر چیزی رو لمس می کرد من لمس می کردم یا اگر دستش به جایی می خورد و درد می گرفت من حس درد رو می گرفتم . این بازی دلچسبی بود و البته غیبت طولانی من باعث می شد بازیم خراب بشه. ( این کاری که اونموقع مثل آب خوردن انجام می دادم الان آرزو دارم بتونم به همون راحتی انجام بدم، ولی خوب ... ابعادم بزرگتر از اونه که دیگه کسی متوجهم نشه ) همۀ بچه ها اون زمان دوستان نادیدنی دارن، من هم داشتم ولی دوست نبودن، موجودی به اندازۀ یک سگ بزرگ و شکلی بین شیر و سگ که وارد اتاقم میشد و باعث میشد جیغ بکشم و تمام شب توی تخت مادرو پدرم بخوابم علاوه بر اینکه تخیلاتم کار دستم می داد همیشه در شب چوب رختی لبریز از لباس جون می گرفت و جلو میامد یا اشباحی از تاریکی ساخته می شدند که باعث می شدند باز من مهمان تخت والدینم بشم.
بگذریم ... از کودکی به دلیل قحطیِ دختران هم سن و سالم در فامیل و کلاً قحطیِ دختر در ساختمانی که ساکن بودیم، به ناچار با جنس مخالف بُر خوردم تا حدی که اسباب بازیهام به جای عروسک و وسایل دخترونه به هفت تیر و کلت و مسلسل تغییر پیدا کرد و این تغییر در همۀ ابعاد بود، لباسهام، بازیهای گروهی و فردیم، اسمم و حتی گاهی گم می کردم که واقعاً چه جنسی دارم، جالب این بود که دوستای پسرم هم در این حالت سرگشتگی با من هماهنگ بودن و کلاً همه با هم خوب هماهنگ بودیم. دوران خرد سالی و کودکی با این جریانات گذشت و خوش گذشت، ماجراها از اونجا شروع می شه که بفهمی یعنی بهت حالی کنند که : تو با اون دوستت که با هم خوش بودین فرق داری و خوب گوشهاتو باز کن، اگه نمی دونی بدون که اون فرق اصلاً به صلاحت نیست، یعنی ... چرا نمی فهمی، اون از تو قَویتر و از هر جهت بهتره و اگه مفهوم اون «فرق» دستگیرت نشه می خوای وقتی کرد تو چشمت اونوقت دستگیرت می شه.
البته این حرفها از طرف فامیل یا خانواده به شکل مستقیم به من حالی نشد، بلکه میشد از روابط زن و مرد فهمید که برخی از بانوان فامیل به این مزخرفات ایمان دارن، و البته این جریان به شکل جدی و بی رحمانه از طرف جامعه به ذهن دختر بچه ها و پسر بچه های بی گناه تو کوچه و خیابان و مدرسه تزریق می شد و صد البته در بعضی از خانواده های مرد سالار به جِد این الگو از پدر به پسر منتقل و بر علیه دختران و بانوی خانه بکار برده می شد و می شه ( متأسفانه ). تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته که دنیای زیبای برابری و مساوات بچه های از همه جا بیخبر رو به زور به توهمات پوسیدۀ گروهی مرد و زنِ بی ارزش و مستبد و خود خواه در رأس حکومت و البته در رأس برخی خانواده ها آلوده می کنن و اینطوری چندین نسل از یک جنسیت احساس بالندگیِ درونشون رو گم می کنن و چه بسا هرگز پیداش نکنن.
احساس بالندگی درونشون رو گم می کنن؟
بعضیهاشون – که تعدادشون کم نیست – حتی نمی دونن اصلاً همچین حسی وجود داره. منهم همینطور؛ گاهی اوقات که پیداش می شد نه اسمشو می دونستم و نه قدرشو، ولی وقتی گمش می کردم، تمام زندگیم لَنگ بود. والدین من اینجوری نبودن ولی تأثیرات جامعه و فرهنگ ضد ایرانی، اثر مهلکش رو به شدت تحمیل می کرد.
یک روز استاد فاطمی سر کلاس تصویر سازی گفت : این احساس بالندگی در همۀ ما وجود داره فقط در جامعه ای قرار داریم که این حس مدام سرکوب می شه  و ما گمش می کنیم ... 
راست می گفت، درود بر ایشون.

دوران کودکی در تخیل، توهم، ترس از تنهایی و ترس از تموم شدن زمان بازی با هم بازیهام گذشت. دوران نوجوانی هم که ... اگه کسی فهمید نوجوانیشو چه جوری مالونده، منم لابد فهمیدم، ولی اصلاً مطمئن نیستم، البته اینهم تقصیر از بزرگان جامعه و خانواده است؛ هیچکس حوصلۀ یک نوجوان رو نداره و همه بی صبرانه منتظرن این موجود روانی زودتر حالش خوب بشه تا کمتر خل بازی در بیاره و باعث شرمندگیشون بشه؛ ولی غافل از اینکه بابااااااا این بدبخت، روانی یا اون مزخرف حال بهم زنی که فکر می کنین نیست به خدا؛ اون فقط یه نوجوان هست که در این بحران و این زمانی که فکر می کنین که یا باید ولش کنید که آدم شه یا اونقدر بهش بچسبید که از آدمیت خارج بشه، اتفاقاً خیلی به مدیریت بحران شما نیاز داره، چون داره فونداسیون زندگیش از همین لحظه ریخته می شه و چرا حالا که می خواین بهش کمک کنین دارین ازش اونی رو می سازین که خودتون می خواین، مثلاً می گذاریدش مدارس اسلامی با اون دیدگاه ترشیده و عتیقه اش و امثالهم، اصلا فرقی نمی کنه چه اینوری چه اونوری؛ چرا هدایتش نمی کنین که این درخت، میوۀ خودشو  بده چرا از درخت سیب انتظار پرتقال دارین و... چی بگم؛ اینم از دوران نوجوانی؛ این دوره مثل غذاهای فست فود می مونه، می تونه خوشمزه باشه و می تونه مزۀ (...) بده؛ و فاصلۀ اولین گاز رو با آخری اصلاً نمی فهمی ( اگه خوشمزه باشه ) و اگه بد مزه باشه حیفت میاد از پول و وقتی که صرف کردی، و تازه در هردو صورت امکان مسمومیت وجود داره.
نوجوانی بدین شکل، فست فودی و بند تنبانی می گذره تا خشت اول چون نهاد معمار کج، تا ثریا برود دیوار کج.
البته من نه مدرسۀ اسلامی یا شاهد یا هرجای افراطی دیگه رفتم و نه از اونوری افتادم یعنی از اونوری که اصلاً راهی نبود که آدم بیافته؛ ولی از نشاط نوجوانی هم بی اندازه دور بودم؛ تخیل، توهم و ترس بجای نشاط و سرور و تخلیۀ انرژی به شیوۀ نوجوانی. نفهمیدم چی شد و چه اتفاقی افتاد ولی وقتی به سن جوانی رسیدم دیدم در نزدیکی ثریا طوری قرار گرفتم که به جهانیان بفهمونم در این قرن هم می تونید به معجزه دل خوش کنین و روی دیواری به این کجی، ممکنه بتونید طوری بایستید که نریزه.

جریان من با زندگیم مثال گم شدن یک موش تو یه لابیرنتِ بدون دروازه است. مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم؛ توقعاتی از پدر که دلسرد و ناامیدم کرد، توقعاتی از محیط خانواده که هر چی بیشتر توش می مونم بیشتر ناامیدم می کنه، توقعاتی از معلمین اول و پنجم دبستان – که الهی خیر نبینن – که بد جوری ازم استقبال کردن و بدرقه اشون هم به همون افتضاحیِ استقبالشون بود. توقعاتی از جامعه که در گندترین شرایط موجود بود؛ توقعاتی از توقع که مشکل همش همین توقع بود و بس.
جنگ، موج عظیمی که علیه زن و زنانگی بلند شده بود که در نوع خودش یک سونامی بود، به نحوی که یه دختر بچۀ هفت سالۀ از همه جا بی خبر باید با روسری و لباس آستین بلند می رفت بیرون قایم باشک، اونم نه هر دختر بچه ای؛ من؛ منی که از اولین روز نوزادیم هر پارچه ای می کشیدن رو سرم که نکنه سرما بخورم با دست مرخصش می کردم؛ من که حاضر بودم مننژیت بشم از سرما ولی محجبه نشم و خلاصه منی که همه می گفتن : این که اینطوری نمی ذاره چیزی رو سرش بند بشه حتماً به رضاشاه لبیک گفته و... 
[ خودمونیم، هم فامیل مامانم هم فامیل بابام هر جفت محجبه و تا حد معقول و گاهی نا معقول مذهبی هستن؛ من نمی دونم این وسط من چی می گم که هنوزم که هنوزه تنها عضوی هستم که هیچوقت زیر بار این نیم متر پارچه و اعتقداداتی چنین نرفتم و البته خیلی وقته دیگه کسی کاری به کارم نداره، تقریباً از همون اوایل؛ همینقدر که از بچگی تا حالا مجبور بودم و هستم که تو جامعه یه باندی رو سرم بپیچم و خلاصه اونی باشم که نیستم، کلی جای تأسف داره.]... چی بگم... و هنوزم همونها هست، فکر نکنید با گذشت زمان بهبودی حاصل شده، نه، بدتر هم شده؛ مثل یک جسدِ متعفن که بوی گندش مشام انسانیت رو آزار میده و راه نفسشو می بنده. خلاصه این فقط جزئی از وقایعی بود که من به عنوان یکی از فرزندان بشریت متحمل شدم و البته به قول خیلی از افراد، بخصوص افرادی که در کلوپ  بدبخترین آدم دنیا عضو هستند، من تازه اوضاعم خیلی بهتر از اوناست.
[ توضیح : کلوپ بدبخترین آدم دنیا جائیست که افراد در اون جمع می شن و برای هم درد دل  میکنند، و اگر یکی این وسط بگه که اوضاع خیلی بدی داره، به تعداد افراد باشگاه، سینه چاک زنان میان جلو که : تو که چیزیت نیست، پس منو ندیدی، نمی دونی چه اوضاع بدی دارم اگه بدونی خدا رو شکر می کنی و...اینطوری نه تنها باری از رو دوشت بر داشته نمی شه بلکه با بار مردم بر می گردی خونه ]
لازم به ذکر است که حتماً همۀ ما به نوعی عضو افتخاری یا اجباریِ این کلوپ هستیم و تو هفته چند بار... بالاخره – پیش می یاد، حتی اگه واقعاً هم نخوای، گاهی خودتو می بینی که به عنوان یک عضو فعال، داری خَفَن فعالیت می کنی.
بگذریم؛ آنچه بر من رفت و آنچه بر دیگران رفت، چه عضو کلوپ باشی و چه با خودت و دیگران رو راست و صادق باشی؛ همه اش یک دعوت بود و هست، دعوت به مبارزه و اعتماد به قدرت برتر الهی. و گاهی افراد نمی شناسن و نمی فهمن تا وقتی که یک نفر ( که البته می گن، مردیست جوان ) با تیپ مشکیِ توپ، بدون اینکه خبر بده و یا حتی در بزنه، میاد جلوت و می گه عزیزم وقتشه که با هم یه جایی بریم و یه چیزی بهت نشون بدم و ... البته امیدوارم بگه عزیزم و ... امیدوارم به اندازۀ کافی خوشگل و جذاب باشه تا ...؛ دلم نمی یاد اسمشو ببرم که این فضای رویایی رو بهم بریزم، ولی احتمالاً دو تا بال سیاه بزرگ ولی کمرنگ  یا نیمه نامرئی، روی کتفش می بینید که هرچی از زمین فاصله می گیرید پر رنگتر می شه...ما که ندیدم ولی می گن، ما هم میگیم، شما هم به بقیه بگین، نگفتید هم اتفاقی نمی افته.
و چه خوب که قبل از رسیدن این نمی دونم چی چی، بفهمیم همۀ ما برای مبارزه دعوت شدیم و فقط یک سلاح به ما دادن که اعتماد به خدا است؛ ولی یه نکتۀ حساس توش هست و اون اینه که وقتی قد عَلَم می کنی برای مبارزه باید همون لحظه بدونی مبارزه کار خداست و فقط باید به اون اعتماد کنی و مبارزه رو بسپری به دستش؛ انگار کار ما تشخیص موقعیت مبارزه است، بعد فقط باید ایستاد کنار و دید  که برات چه کارها که نمی کنه، لشکر مصائب رو به چشم بر هم زدنی جلوت درو می کنه و می ندازه به پات، اگر توی همچین موقعیتی قرارش بدی محاله روتو بزنه زمین؛ فقط باید بهش اعتماد داشت مثل اعتماد یک بیمار به پزشک معالج . من فکر می کردم فقط آدمها و حیوانها به محبت نیاز دارن ولی انگار خدا بیشتر از همۀ ما تشنۀ محبته. اینهمه واسۀ ما دردسر درست می کنه که فقط صداش کنیم ؟... چی بگم! اینم شد کار؟
انگار اونهم می ترسه که کسی بهش توجه نکنه ... ما هم می ترسیم ...
بچه که بودم از ترس اشباح و چیزهایی که می دیدم می ترسیدم، بعد از ترس از دست دادن زمان بازی با دوستام یا با دختر عموها و پسر دائیهام، حاضر بودم خودمو (...) کنم ولی بچه ها رو از دست ندم. کمی بزرگتر هم که شدم حتی تا چند سال پیشها، انگار نه انگار من از دختر عموم 5 سال بزرگترم؛ وقتی بعد از چند روز می خواست بره خونه اشون ، کم مونده بود گوشۀ لباسشو بگیرم و دنبالش رو زمین در حالیکه گریه می کنم کشیده بشم و اون و والدینش هم مثل پرنسس و ملکۀ مادر، از اینکه یه مزاحم آویزونشون شده پشت چشم نازک کنن برن تو قیافه ... به این ترتیب به این حقیر سرتاپا تقصیر نهایت لطف رو می کردن و لحظات من کمی رنگ تنهایشو از دست می داد هرچند از روز اول دلهرۀ روز آخر رو داشتم. حالا این آدم هر کی می تونست باشه؛ مهسا، دختر عموم، فرید و کریم، پسر دائیهام، محسن و یوتا، داییم و همسرش و... بگیربرو تا آخر. بعد ترس از امتحانات مدرسه، ترس از رد شدن درکنکور، ترس از آدمهای ناجور و سوء استفاده گر، ترس از باختن، ترس از ورود به سیاست، ترس ازمزاحمت گشت ارشاد، ترس از حمایت نشدن، ترس از مرگ مادر و پدرم، ترس از عاشق شدن، ترس از...
ترسها همینطور ادامه دارن، جالب اینجاست که وقتی خوب دقت می کنم می بینم هیچکدوم ترسهای واقعی من نیستن یعنی فکر می کنم ترسهای من هستن در حالیکه آخر این ریسمون رو اگر پیدا کنم می رسم به مادرم، پدرم، اطرافیانم، جامعه و ... خلاصه هر کسی به غیر از خودم، در واقع تخم ترس توسط اونها در من کاشته شد. هنوز هم ترسها هستن به همون قدرت و شدت ولی من خوشبختم چون یه پله ترقی کردم، فهمیدم مینوی واقعی یا هر نوزاد دیگری که هنوز اورجینال و تازه هست معنای ترس رو نمی دونه و ترس رو نمی شناسه. همین که فهمیدم اینها ترسهای من نیستن خودش یه پیشرفت بزرگه، فقط مونده چیزهایی که مربوط به من نیستند رو از خودم دور کنم.
این روزها چیزهای دیگه ای هم فهمیدم، اینکه اگر تنها باشم هم اتفاقی نمی افته، تنهایی می تونه استاد بزرگی باشه به شرط اینکه بدونی ازش چطور استفاده کنی ...


" هر وقت خواستی بدانی که در آینده به کجا می رسی، نگاه کن که در حال حاضر در کجا ایستاده و به چه کاری مشغول هستی، نه اینکه تصورات تو چیست و چه حرفهایی می زنی ".  بر گرفته از یی چینگ

این جملۀ درستیه، لحظۀ حالِ من درخواست قلبیِ روزهای گذشتۀ من بوده و البته در طول مسیرش تا این لحظه و حتی آینده، ناگریز از تکامله.
یادمه بچه که بودم علاقه داشتم جراح بشم، چون بنظرم هیچ چیز شگفت انگیزتر از شادی کسی که از دست بوسی عزرائیل نجات پیدا کرده نبود ولی خوب ... من نقاشیم خوب بود نه ریاضیات و فیزیکم. ( البته هنوز نمی دونم چرا خدا این استعداد رو به من داد ) بالاخره هم رشتۀ تحصیلیم  در دانشگاه گرافیک شد و رویای جراح شدن و نجات جان آدمها همون در حد رویا باقی موند. 
به قول دون کیشوت : " چه زیباست رویا، اما رویای نا ممکن ..."
اما این تنها رویای نا ممکنی نبود که من داشتم، من تک فرزند یه خانواده هستم و وابستگیها و دلبستگیهای زیادی منو احاطه کرده و این باعث شده آرامشم رو از دست بدم و از لحظۀ حال، چیزی دستگیرم نشه و متعاقباً، هیچوقت احساس شادی و نشاط واقعی نداشته باشم، همینطور ترس از بدست آوردن برای روزی که باید از دست بدم؛ به هر حال هرچی که بهمون داده می شه از ما گرفته هم می شه تا جائیکه جسمت رو هم باید بذاری و بری این واقعاً یه کابوسه از نوع واقعی.
وقتی  خیلی دلتنگ میشدم از خدا میخواستم به من کمک کنه تا بتونم کسی باشم که بهش افتخار کنه و اگه همه چیز و همه کَسم رو از دست دادم یک تار مو از شادیهای من کم نشه ؛این آرزوی بزرگیه، این یعنی اونقدر پر بشم از خدا که " نبود" رو احساس نکنم، یعنی همه چیزم بشه اون و اون بشه همه چیزم، این یکی رو دیگه کسی نمی تونه ازم بگیره.
ولی این واقعاً آروزی بزرگیه و رسیدن بهش خیلی سخته مگه اینکه خودش دست بکار بشه و کمک کنه.
اما خوب خدا همیشه برای آدمهای پر توقعی که ساخته یه راهی پیدا می کنه حتا اگه این راه باعث بشه پوست طرف کنده بشه...
به دنبال پیدا کردن آرامش و شادیِ واقعی، خدا راهنماها و اساتید مختلفی رو پیش روی من گذاشت که هر کدوم به شیوۀ خودشون بخشی از ابعاد وجود من رو روشن کردن. چندین سال در کلاسهای پرورش ذهن گذروندم و در مورد چاکراها، کالبدها، روشن بینی و روشن شنوی، هاله ها، هیپنوتیزم ... آسترولوژی و نجوم و تأ ثیرات انرژی سیارات بر افراد در لحظۀ تولد آموزشهایی دیدم. شهوت دانستن و جمع آوری این اطلاعات بیشتر از غرق شدن من در این موضوعات بود؛ شاید به این خاطر بود که استاتید من زیاد به جنبۀ عملی دروس تأکید نداشتن و منهم انگار دنبال چیز دیگه ای بودم، این وسط چیزهایی هم فهمیدم مثلاً، به جادو و علوم فرا طبیعی بسیار علاقه دارم به همین خاطر علم جفر و طلسمات و مربعهای جادویی رو هم یاد گرفتم، ولی نمی دونستم چرا هرچیزی رو که یاد می گرفتم، شوق استفاده از اون در من کمرنگ و کمرنگتر میشد و فقط به دانستن اکتفا می کردم، انگار اینهم اونی که من منتظرش بودم نبود .
برای نابسامانیهای ذهن و جسمم، سری هم به علم آیورودا زدم، وقتی استاد آیورودا فقط با گرفتن نبضم تمام زندگی منو مو به مو تعریف کرد انگار که در تمام مراحلش حضور داشته، احساس کردم لخت روبروش ایستادم و هیچ چیزی برای پنهان کردن ندارم.این کار اون برای من دست کم از جادوگری نداشت، اینقدر شگفت زده شده بودم که با چشمهای گشاد و با صدای بلند بهش گفتم تو یه جادوگری، اون بهم خندید و بهد ازم خواست برای اینکه منهم یه جادوگر بشم سر کلاسهاش حضور داشته باشم. سر کلاسهای آیورودا متوجه یک حس قدیمی شدم؛ من هنوز به طب و درمانگری علاقه داشتم ولی اینبار نه به شیوۀ مدرن، بلکه به شیوۀ کاملاً سنتی. شیوه های درمانگری سنتیه هندی مثل آیورودا و چینی که از طریق تعادل بین یین و یانگ در بدن اقدام به درمان می کردند بنظرم جذاب و جادویی بودند. استاد آیورودا برنامۀ دیگه ای هم داشت، اینکه شاگردهاشو با گیاهخواری آشنا کنه ولی شیوۀ ملایم اون با خانواده ای که همه چیز رو به شوخی می گیرن چندان کارساز نبود.
در ادامۀ نقشه ای که خدا برام کشیده بود، با یک استاد شائولین آشنا شدم، در واقع چندتا بچه گربه باعث شدند که اون سر صحبت رو با من باز کنه، اون از اینجا شروع کرد: تشویق و ترغیب من به گیاهخواری و طوری این کار رو انجام داد که انگار برای این کار ساخته شده.
البته من کلاً به گوشت تمایل چندانی نداشتم و اگر اصرار والدینم که بخاطر لاغر بودن( ؟ ) و کمبود انرژی منو به خوردن انواع گوشتها تشویق می کردند نبود، هیچوقت لب به گوشت نمی زدم. ولی خوب اینبار با دفعۀ قبل فرق داشت، این استاد با جدیت و تلاش زیاد منو به خواسته ام رسوند و برای همیشه از خوردن گوشت راحت شدم. اون چندتا DVD به من داد که با دیدنشون حتا اگه از گرسنگی بمیرم دیگه نمی تونم به دلایل انسانی، قلبی و عاطفی، لب به گوشت بزنم. استاد بنا به درخواستم، مدتی به من هنر رزمی شائولین یاد داد و در خلالش حقایقی از فلسفۀ زندگی رو روشن کرد، در کارش جدیت داشت و من رو وادار به کارهایی کرد که تا بحال بخاطر مراعات والدینم نه جرأت انجامش رو داشتم و نه وقتی برای فکر کردن و انجام دادن اونها پیدا می کردم. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و کارهایی انجام دادم که جزو ماجراجوئیهای لذتبخش من محسوب شدن و اعتمادبنفسم رو زیاد کردن، اون از من خیلی راضی بود و امید داشت که من در این رشته بتونم به زودی مربی خانمها بشم ولی متأسفانه هر انسانی یک نقطه ضعفی هم داره و افرادی که سعی می کنن کارهای بزرگی انجام بدن، باید مواظب افتضاحات بزرگی هم باشن که اگر منیّتِ زیادی داشته باشن و از لحظه هم خارج بشن، در تواناییشون هست که انجام بدن. از این استاد علارغم میل باطنیم با وضعیت ناخوشایندی جدا شدم که البته مقصر خودش بود، انگارواقعاً نمی خواست یا نمی تونست دیگه ادامه بده به همین خاطر یک دعوای زرگری راه انداخت که باعث شد عطایش را یه لقایش ببخشم.
شاید هم این پارت از نقشۀ خدا هم به پایان رسیده بود و نوبت نفر بعدی بود.
این قسمت جدید چندان خوشایند نیست و زیاد علاقه ای به صحبت در موردش ندارم ولی برای رسیدن به مرحله ای که الان توش هستم خیلی مفید بود. رابطۀ من با یک دوست قدیمی دوران دبیرستان که به چنان جنگ اعصابی تبدیل شد که ... 
اگر کلاغ رهگذر نبود معلوم نبود الان مهمون کدوم دیونه خونه بودم. کلاغ دوستِ دو نفر ازدوستان صمیمی منه، یکی دوبار در جمع دوستان باهاش ملاقات داشتم ولی نه اونطور که ازش کمکی بخوام. شخصیتش برام جالب بود و چیزهایی که می دونست منو به هیجان می آورد؛ ولی من حتا اون موقع درست نمی دونستم که اون دقیقاً چه چیزهایی می دونه و مشغول به چه کاریه. دوستهام خیلی جزئی در مورد کارهاش صحبت می کردن و من فهمیده بودم این کلاغ از نوع جادوگر و درمانگرهست ( البته اون موقع اونو به اسم خودش صدا می کردم ولی الان می فهمم که این اسم بیشتر از هر اسم دیگه ای برازندۀ اونه ). به دوستم گفتم : ایشون شاگرد هم قبول می کنه؟ و دوستم جواب داده بود از شاگردهاش حرف می زنه ولی نمی دونم در این مورد چطور اقدام می کنه. من هم کم کم موضوع رو فراموش کردم چون دیدم اینهمه چیز که یاد گرفتم در نهایت کار خاصی انجام ندادم، فقط به ملت پول دادم و میل به دانستنم رو ارضا کردم، خوب حالا که چی مثلاً؟!
وقتی درگیری من با دوست دبیرستانیم که بعد از 15 سال درفیسبوک پیدام کرده بود و 6 ماه بود که با هم بودیم بالا گرفت و زندگی رو برام جهنم کرد به دوستم زنگ زدم و ازش کمک خواستم، اون به من گفت: می تونی روی کلاغ حساب کنی، اون می تونه در این شرایط بهت کمک کنه یا لا اقل بگه چکار کنی.
با اینکه اینجا در مورد دوست دوران دبیرستانم زیاد حرفی نزدم ولی همین بسه که بدونی فضایی که برام درست کرده بود خودِ خود جهنم بود. من بخاطر اون دست به کارهایی زدم که حتا تو زندگیم بهش فکر هم نمی کردم و مطمئن باش که اون چیزی که با گفته های من به ذهنت می رسه می تونه خیلی بهتر و ملایم تر یا لا اقل طبیعی تر از مصائبی باشه که من بهش دچار شدم. من با حالتی داغون با کلاغ روبرو شدم در واقع چیزی از سلامت روان و اعصاب در من نبود و اصلاً نمی دونستم چطوری باید بهش مشکلم رو بگم ولی خوش بختانه اون خیلی راحت برخورد کرد و من سرو ته ماجرا رو گذاشتم کف دستش، حتا بیشتر از اونچه فکر می کردم بتونم بگم براش گفتم. همینطور کلاغ فهمید چه چیزهایی تا حالا یاد گرفتم و براش تعریف کردم که جادو و علوم فرا طبیعی برام اونقدر جالب بوده که من پایان نامۀ کارشناسی ارشدم رو با اینکه رشتۀ تحصیلیم تصویرسازی بوده مرتبط به این علوم کردم و به این خاطر کلی در مورد ماندالاها و مربعهای جادویی تحقیق کردم و ...
کلاغ از همون روزی که باهاش صحبت کردم یعنی اوایل مرداد 90؛ حامی من شد و همینطور استاد من. استاد جدید، یک یاتومنت هست که درمان چاکراهای درب و داغون منو تقبل کرد و بنا به درخواست من قرار شد هرچه که می دونه در باب سحر، عرفان، گیاهان جادویی و درمانگری به من یاد بده. این استاد هم کاملاً عملگراست و من از اون روز تا به الان دائماً در حال انجام مراقبه های مختلف هستم و اوضاعم روز به روز بهتر میشه. گرچه دوست قدیمی من هر از چندگاهی پنجه تو صورتم می کشه و قدرت نمایی میکنه ولی من به لطف کلاغ حامی، دیگه اون آدم سابق نیستم و دیگه مثل سابق از دوستم و کارهاش آزرده و پریشان نمی شم. به قول استاد: " هر آدمی باید به اندازۀ خودش ارزش داشته باشه نه بیشتر از اون، برای آدمها اونقدر ارزش قائل نشو که بتونن آزارت بدن " و جملۀ کلیدی دیگه: " هیچکس نمی تونه مینو رو اذیت کنه به غیر از خود مینو "
و من چقدر دست در دست دیگران این مینوی بیچاره رو اذیت کردم.
به هرحال ورودم به طریقت یاتومنتها رو به نوعی مدیون همون رفیق قدیمی یا بهتر بگم همون خُرده ستمگر قدیمی هستم، و بعد هم مدیون کلاغ رهگذر که این وسط تنهام نگذاشت و حمایتم کرد، اگر خُرده ستمگر من نبود کلاغ با من همراه نمی شد و اگه کلاغ نبود دیگه امیدی به من هم نبود.
البته استاد گفت در ملاقات اول و دومی که با من داشت، شهودی مبنی بر ورود و حضور من در این مسیر داشته و فقط منتظر بوده که لحظۀ موعود برسه، لحظه ای که من واقعاً احساس نیاز بکنم و آمادگی کامل داشته باشم. با بلاهایی که به سرم اومده بود دیگه بریده بودم و دیگه نمی خواستم اون شکلی زندگی کنم، می خواستم خودم رو بشناسم، زندگی رو لمس کنم و ازش لذت ببرم. طریقتهایی که در موردش مطالعه کرده بودم  و یا تا حدی واردش شده بودم مثل عرفان اسلامی یا عرفان چینی چندان با طبیعت من سازگار نبود، البته در عرفان اسلامی آرامش خاصی بود ولی هرکاری می کردم نمی تونستم خودمو باهاش سازگار کنم ولی موج جدیدی که پا به زندگیم گذاشته بود بدجوری به دلم نشست، چون چیزی بر خلاف طبیعت من و بطور کلی بر خلاف " طبیعت " نداشت، آرامشی که می خواستم رو داشت لذت یکی شدن با طبیعت و در نهایت یکی شدن با جان جهان یعنی همۀ اون چیزی که آرزو دارم .
اینهایی که گفتم فقط یه پیش درآمد بود به آنچه بر من رفت تا من رازآموز این طریقت بشم؛ هرچند به قول کلاغ رهگذر از همون روزی که پا به این مسیر گذاشتم، یک یاتومنت یا شَمن نامیده شدم.

February 02, 2012

نیایش

در امتداد مسیری تاریک و پر مخاطره
ضربان قلبم، بسته به چشمان روشن توست
و در همراهی این نا مردمان
تنهائیم شکوهمند به حضور توست
در این سیاهی مخوف
دل به نور تو خوش کرده ام
من جنگجوی توام، جنگجوی صلحجو
دستم را چنان بگیر، که شایستۀ توست
و به آنجا هدایتم کن، که شایستۀ من
به قدرت نورت، چشم دلم را روشن کن
و روحم را با صلحی ابدی، غسل بده
باشد که اقتدار تو افتدار من
و اقتدارمن اقتدار تو باشد
آمن