January 31, 2015

مراقبۀ خورشید - روز هفتم

شنبه90.07.02
مراقبه با پودر معجون رویا
طلوع :  5:54 
این داستان دیگه بنظرم تکراری شده ... باید این قسمت رو با یه ستاره در متن نوشته شده تکرار کنم بجای اینکه هی بگم « خب ... شرق ابری بود و اگرم نبود من طلوع رو از پشت شیروانی یک خانه داشتم ... غرب ابری بود و ...» نمی دونم اینهمه ابر تا حالا کجا بودن ؟!! اونم تو تابستون که از شرق تا غرب آسمون صــــــــــــاف با آفتابی کور کننده !!! انگار فقط منتظر بودن من چیزی به نام مراقبۀ خورشید داشته باشم تا اونا هم بیان تماشا ؟ اینهمه آسمون خدارو ول کردن چسبیدن به این گوشه و اون گوشه که کار ما بهش بنده ! عجیبه واقعن !
به هر حال من کار خودمو در هر شرایطی انجام میدم حتا اگه بلایی که سر قوم ابابیل اومد سر من هم بیاد.
مراقبۀ دقت دوم رو بی نتیجه تموم کردم و رفتم سر مراقبۀ خورشید. در هیچکدوم از این روزها من موفق به دیدن هالۀ سرخابی و خورشید صورتی و حلقۀ صدفی و سرخ دور خورشید نشده بودم، به ناچار دستهامو به حالت ضربدری روی شونه هام گذاشتم و سکوت کردم، همزمان سعی می کردم که واچر رو ببینم و از اونهم البته نتیجه نمی گرفتم - این همسو بودن لعنتی با این طبیعت لعنتی چقدر سخته - بالاخره چشمهامو باز کردم و به خورشید نگاه کردم تا ازش سپاسگزاری کنم و برم پی کارم که یکهو هالۀ سرخابی و هالۀ آبی پر رنگ دور و اطراف خورشید رو دیدم و بعد از اون حلقۀ صدفی و حلقۀ سرخ مشخص و واضح به چشمم خورد. جا خوردم، غافلگیر شدم. شادی عجیبی تو تمام بدنم گردش می کرد انگار به خونم تزریق شده بود و با گردش خون تمام بدنم رو مورد عنایت قرار می داد. 
کمی بعد از این هیجان متوجه چیزی وسط خورشید شدم که شبیه چیزی نبود و تا آخرین لحظه هم مرموزیت خودشو حفظ کرد. 
به قول کلاغ از اینکه خورشید من اون رنگی هست خوشحال شدم ولی دلم می خواست ببینم دیگران هم اون موقع از روز خورشید رو به همون رنگ و با همون کیفیت می بینن که من دیدم یا نه !

غروب : 18
مراقبۀ دقت دوم رو انجام دادم و باز هیچ نتیجه ای نگرفتم در غرب باز همون داستان بالا تکرار شده بود ولی زیر ابرها یه فضای خالی مونده که خورشید می تونست قبل از پنهان شدن پشت کوه با من ملاقاتی داشته باشه. 
مراقبۀ خورشید رو انجام دادم، وقتی داشتم به خورشید خیره ی شدم، باز یه چیزی داخل خورشید دیدم که فکر کنم همونیه که هی همش می بینیم، ولی مطمئن نیستم. حتا یک لحظه احساس کردم که همون کسی بود که چند شب پیش تو خوابم بود و گفت : « من رو پشت بام می مونم و شما برید ...»
خورشید هم غروب کرد و مراقبۀ امروز منم تموم شد. 

مراقبۀ خورشید - روز ششم

جمعه90.07.01
مراقبه با پودر معجون رویا
طلوع :  5:54
متاسفانه طلوع آفتاب با موانع ساختمانی همراه شد برای همین رفتم لبۀ پشت بام تا حضور مانع رو به حداقل برسونم. در همین حالت حداقلی باز طلوع رو از پشت ساختمون داشتم. مراقبه رو انجام دادم ولی در دقت دوم طبق معمول هیچ چیز خاصی عایدم نشد. کلاغ می گفت در دقت دوم باید هالۀ اون چیزی که روش داری دقت دوم رو انجام میدی ببینی و بعد مراقبۀ خورشید رو انجام بدی.
احساس کنونیم بهم می گه مثل اینکه باید خودم به هرچیزی با شگفتی نگاه کنم. 
« من ذهنی را کمال یافته میخوانم، که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد. ذهنی بالغ است، که مدام به شگفتی درآید. از دیگران، از خودش و از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی...   اُشو » [ اضافه شده در تاریخ 1393.11.11]
البته انگار من با اجبار باید خودم رو حیرت زده کنم !! چون واقعن چیز شگفت انگیزی مثل ماجراهای هری پاتر در انتظار من یکی نیست. و گویا من باید از هر نظر ساده پیش برم. باشه اشکالل نداره، می پذیرم، من اینجوری ام، هر کسی یجوریه و منم اینجوری ام ... ساده، بی هیجان و ...
خودم باید از دیدن خورشید هیجان زده بشم حتا اگر خورشیدی بوده که 35 سال پیش هم می دیدم و هیچوقت چیز خاصی بهش اضافه یا کم نمیشه.
یادم میاد هربار که فیسبوک روز تولد یکی از دوستامو یادآوری می کنه ناخودآگاه براشون چیزی می نویسم که باعث میشه خودمم بهش فکر کنم  : « هر روز برای تو می تونه یک تولد باشه، با همون هیجان روز اول زندگیت به همه چیز نگاه کن، با شگفتی و اشتیاق و مثل یک کودک تجربه کن. مطمعن باش شادی بی حدی منتظر توست. » احساس می کردم مخابرۀ این پیام  به ذهنم بیش از اینکه هدیه ای برای دوستانم باشه یه یادآوری برای خودمه ... هر بار با سالروز تولد یک دوست با این پیام غافلگیر کننده شگفت زده میشم  و نمی دونم چرا بهش عمل نمی کنم.
[ این مطالبی که در هنگام یأس از عدم هیجان تو وبلاگم می نویسم شاید خیلی از خواننده های هیجان دوست رو بپرونه ولی من اهل غلو و اغراق و نمایش نیستم همینطور هدفم از این وبلاگ این نیست که بگم فرد خاص با ویژگیهای عجیب و غریب هستم یا یک رهبر روحانی و یک بودا هستم و ... اونچیزی که نوشته می شه داستانهای واقعیی هست که برای یک آدم کاملن معمولی اتفاق افتاده و البته برای بعضی از شاگردهای دیگه متفاوت و در حد هری پاترهم بوده. همونطور که قبلن هم گفتم حقیقت برای هر کسی به شکلی متفاوت رخ می ده و نا گفته نماند من بابت ناکامی در هر چیزی به خودم خُرده می گیرم و ذهنم لبریز از غرولنده شاید اینها مشکلات اصلی من باشه. در نهایت باید آگاه باشید که هیچکدوم ازین داستانها مهم نیست، مهم خودشناسی و قبول خودمون با همۀ نواقص و مشکلات و دوست داشتن خودمونه. مسئله اینجاست که حواست نباید پرت این جنگولک بازیها بشه و اینها جایگزین هدف اصلی ات  بشن که تکامل روح هست ] 

غروب : 18:02
نمی دونستم غرب ابری شده، وقتی 10 یا 15 دقیقه بود جلوتر رفتم پشت بام. متاسفانه نصف خورشید توی ابرها فرو رفته بود. مراقبۀ دقت دوم رو انجام نداده رفتم سر مراقبۀ خورشید. فقط 3 بار تونستم در حالتی باشم که انرژی خورشید رو در شبکۀ خورشیدیم ذخیره می کنم و در چهارمین بار دیگه خورشیدی پیدا نبود.
خورشید از دست رفت ... کلاغ همیشه می گفت وقتی هوا ابریه تو یک ربع زودتر از یک ربع جلوتری که همیشه می رفتی بالا، برو سر مراقبه. ولی مسئله اینجاست که من از کجا بدونم در حالت عادی که حتا یک لکه ابر تو آسمون نیست، غرب ابریه؟!

January 15, 2015

مراقبۀ خورشید - روز پنجم

پنجشنبه 90.06.31
مراقبه با نمک اسفند
طلوع :  5:53
تا صبح صد دفعه بلند شدم و شستم، اصلن خوب نخوابیدم. استرس داشتم که اگه ساعتها رو کشیده باشن عقب من زمان رو از دست بدم. دست آخر همون ساعتی که تنظیم کرده بودم بیدار شدم و رفتم بالا پشت بام. ساعت درست بود ولی خورشیدی در کار نبود چون شرق پر بود از ابر. نمی دونم چقدر ولی بنظرم خیلی منتظر شدم تا بالاخره یک ذره از خورشید از لای ابرها نمایان شد. مراقبه رو شروع کردم ولی دوباره رفت زیر ابرها، هی میامد بیرون و هی میرفت زیر ابر. یاد حرف کلاغ افتادم که گفت صبر کنم تا از زیر ابر بیرون بیاد و بعد مراقبه رو شروع کن. این یادآوری باعث شد من سه بار مراقبۀ خورشید رو انجام بدم ... دست آخر هم نفهمیدم چی به چی شد !

غروب :  18:03  
خیلی خسته بودم، از صبح ساعت 9 بیرون بودیم تا 4 بعد از ظهر. هر روز کمی می خوابیدم که امروز اونهم نشد نتیجۀ این نشدو نشدها خستگی زیادی بود که انگار یه آدم هشتاد کیلویی رو کولم بود و هرجا میرفتم اونرو هم باید سواری می دادم. با اون هشتاد کیلوئیه  رفتم رو پشت بام... چه عجب !!  چه غروب تمییز و واضحی ! نه ابری و نه مانعی !
مراقبۀ دقت دوم رو انجام دادم ولی نتیجه ای رو که همیشه تو این مراقبه دریافت می کردم حاصل نشد. انگار نتایج خوب من به شرایط داغون عادت کرده بود و در همچین حالتی ترسیده بود و نمی آمد!
بعد از دقت دوم مراقبۀ خورشید رو شروع و تمام کردم. نمی دونم چرا ولی نیم ساعت بعد از اتمام هر مراقبه احساس نارضایتی از اون مراسم رو دارم، انگار یه چیزی درست پیش نمی ره.
کلاغ بهم زنگ زده بود ولی من که با مادر و دختر خاله هام از صبح بیرون بودم تا دو ساعت پیش اینقدر خسته و درب و داغون بودم که نتونم باهاش صحبت کنم. بعد از مراقبه به کلاغ زنگ زدم و جریان نارضایتی خودم رو باهاش در میون گذاشتم. اونطور که کلاغ گفت همه چیز درست پیش میره الا خودم که پذیرا و رها نیستم.
کلاغ گفت : « تو باید پذیرا و رها باشی، اگر این کارو نکنی بجای اینکه هربار با مراقبه به سکوت ذهن نزدیکتر بشی، غرغر ذهنت رو بیشتر می کنی. کاملن پذیرا و رها باش و دنبال نتیجه و اتفاق خاصی نباش، اتفاق خاص یا اون معجزه ای که منتظرشی درست زمانی پیش میاد که تو کاملن همسو با طبیعت باشی و اصلن انتظارش رو نداشته باشی. همیشه نهایت تلاش خودت رو بکن اگر اتفاقی نیفتاد فوقش بر می گردی سر زندگی قبلی خودت، این قانون تائوست. برای بعضی از افراد نتیجه مراقبه چند سال بعد یا چند ماه بعد خودشو نشون میده پس نباید عجله کنی. وقتی بهت می گم چه احساسی از مراقبه ات داشتی منظورم موضوعات و وقایع عجیب نیست، منظور من حجم انرژی، احساس هیجان از رنگهای خورشید و اینکه فقط تو اون رو به این رنگ خاص می بینی نه دیگران، احساس خوشحالی، احساس معنویت و ... همین حسهای ساده است. منظور من دیدن یک موجود یا مسائلی از این قبیل نیست چون تو قرار نیست موجود ببینی تو قراره شادی و سرخوشی رو تجربه کنی، با دیدن یک موجود فقط دردسرهات زیادتر می شه.
تو در سن مناسب برای عارف شدن هستی، همه در سن سی تا سی و دو سالگی برای عارف شدن آماده می شن ولی من چون به پُست یک جادوگر افتادم که با بی رحمی منو به این وادی کشوند زودتر این مراحل رو طی کردم. به استادم میگفتم من قلبم مریضه و گنجایش این مسائل رو نداره و اون درجواب می گفت قلب می خوای چکار! می گفتم مریضم، و اون می گفت به درک که مریضی، این مسائل رو بذار کنار تا ببینی اونوقت چه اتفاق خوشایندی برات می افته. اون منو با لگد به این نقطه رسوند ولی تو سیر طبیعی و قشنگی تا این نقطه داشتی. با این افکار نا امیدانه خرابش نکن. همه چیز به مرور زمان اتفاق می افته، اینطور نیست که تو یک شبه به سکوت ذهن برسی، این جریان به گذشت سالها نیاز داره و همچنین به تلا ش تو وابسته است.
سعی کن که در مراقبه شاد باشی، شادی دروازۀ معجزاته و بهترین نیایش. به خورشید لبخند بزن و جنس اون مراقبه رو تجربه کن.
سعی کن همیشه شاد باشی، اگر هر روز ده دقیقه بخندی، احساس خوشایندتری داری و از این افکار نا امیدانه و افسرده کننده دیگه سراغت نمیاد. تو شمن بزرگی هستی، خیلی بزرگتر از این حرفها. نبینم گرگ خاکستری نا امید باشه ... »