April 11, 2020

برونفکنی ؟

چهارشنبه 92.04.05
امروز عصر بدنم دچار ضعف شدیدی شد، حتا انگشتهای پاهایم نیز ضعف می رفتند. ساعت 4:30 عصر بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و به تختم رفتم، فکر کردم با این شرایط باید برایم اتفاقی در شرف وقوع باشد. اول ذهنم یک سره غر می زد ولی بعد به این فکر کردم که اگر من به شکلی ناگهانی به نیروانا برسم، چه احساسی خواهم داشت، چگونه انسانی خواهم شد و چگونه فکر خواهم کرد. به محض اینکه کمی با این افکار آرام شدم، خیلی سریع از سمت چپ بدنم بیرون کشیده شدم و بیرون رفتم و بعد در فضای اتاقم تاب خوردم. مردد بودم که بیرون بروم یا در اتاقم باقی بمانم، احساس کردم کمی سنگین هستم، در اتاق قدم زدم و چشم بندم را برداشتم و ناگهان فهمیدم خودم با جسمم از جایم بلند شده ام چون روی تختم کسی نبود. با اینکه خود واقعی ام از جایش بلند شده و در اتاق راه افتاده بود با اینحال افق دیدم در ارتفاع دو متری از کف اتاق قرار داشت و با اینکه چشم بندم را برداشته بودم هنوز انگار از پشت یک حریر مشکی می دیدم. در کمال تعجب دوباره به تختم برگشتم و دراز کشیدم. 
بعد از مدتی احساس کردم انرژیی بدنم را لمس می کند، دست و پاهایم بی اختیار جابه جا می شوند، از روی تخت بلند می شوند و آهسته به جای اول برگردانده می شوند. انرژی مذکور به اندام جنسی ام نزدیک شد و من ناگهان از تخت به پایین پرت شدم، روی گلیم دم پنجره به شکل عاجزانه ای نشسته و کارگزارم (M) و (V) را صدا زدم. روی میز پاتختی ام یک چراغ خواب عروسکی از جنس چینی نازک سفید و توخالی که هرگز نداشتم به شکل یک خرس مادر که بچه اش را بغل کرده بود قرار داشت. وقتی (V) را صدا زدم انگار که یک لامپ در سر بچه خرس باشد ( در حالیکه نبود ) شروع به روشن خاموش شدن کرد. انرژی مورد نظر همچنان حضور داشت و من ترسیده بودم. پیش خود فکر کردم نکند همۀ  این کارها زیر سر (V) بوده ؟! نکند علاقه اش به من باعث شده از راه به در شود؟!! مجدداً (V) را صدا زدم و انگشتر دستیارم که قبل از برونفکنی از انگشتم بیرون اورده بودم دستم کردم. دائم نگران این بودم که کسی از پشت سر غافلگیرم کند ولی دیدم کم کم آن انرژی مرا تنها گذاشت و رفت.
با  توجه به اینکه ماجرای انگشتر و چراغ خواب درست در نمی آید نمی دانم در حالت برونفکنی این شرایط را تجربه کردم یا در خواب برونفکنی داشته ام یا صرفاً یک رویا بوده ! ولی به هر حال آنچه روی تخت برایم اتفاق افتاده بود واقعی بوده. 
بعد از آن یک دور دیگر حالت برونفکنی به من دست داد و بیرون آمدم. وقتی به خودم نگاه کردم ( البته این بیشتر شبیه رویا دیدن بود ) دیدم که با کلافگی در حال دست و پا زدن هستم ومی خواهم بیدار شوم. گفتم : نه نه بیدار نشو، بگذار تجربه ام را داشته باشم !! ولی منی که در تخت بود مثل آن وقتها که تلاشم برای برونفکنی به نتیجه نمی رسید زیر لب گفت : اه، دیگر فایده ندارد، باید بلند شوم ...
من به سمت حال دویدم، شب بود و مادر و پدرم در آشپزخانه با نور کمی مشغول درست کردن خیارشور بودند. خودم را دیدم که با آنها در آشپزخانه پیوست ولی با خود واقعیم کمی تفاوت داشت بدن و پاهایم کشیده و رانها متناسب و لاغرتر از آنچه در واقعیت هستند بودند، یک دامن تنیس با یک تی شرت جذب سفید به تن داشتم، چهره ام ظریفتر و روشنتر بود و انگار شاهد ورژن آمریکایی خودم بودم. از دیدن خودم به آن شکل ایده آل تعجب کرده بودم ولی مدام در حال فرار از او بودم تا مانع این بشوم که به جسمم (؟؟؟) برگردم !! آخر داستان را به یاد ندارم که به کجا رسید.

No comments:

Post a Comment