June 07, 2019

یک روز لعنتی

جمعه 90.11.28
امروز ... آه امروز واقعا و به تمام معنا وحشتناک، خسته کننده و کشنده ی همه ی ذخایر انرژیم بود. 
نه اینکه فکر کنید در عالم جادو اینهمه خواص نهفته بود بلکه در زندگی روزمره ی لعنتی من حضور داره، اتفاقاتی که هرازگاهی با فواصل یک یا دو روز در میون تکرار میشه. هرچند زندگی عادی خودش به تنهایی بزرگترین جادوی خلقت هست. هر لحظه چالش، آموزش و تکرار آموزشها و واحدهای پاس نشده من.
این خشم بی در و پیکر...
امروز مملو از خشم و وحشی بازی بود متاسفانه. و خودم رو دیدم که باز نتونستم در لحظه ی خشم با شاهد بودنم متوقفش کنم. البته شاهدش بودم ولی با اشتهای شدیدی به دیو خشم کولی میدادم و ویران می کردم.
خب چه انتظاری دارید!؟ مراقبه ی سکوت امشب به فنا رفت.
 چون همچنان تو ذهنم مشغول وحشی بازی بودم و دروغ چرا، این برام خوشایند بود. وقتی در ذهنم مشغول به جنون خودم بودم بدنم خیس عرق میشد.

همیشه بعد از این جریانات پیش خودم فکر می کنم : « هی، واقعا چی فکر کردی؟ فکر کردی از لا به لای این چرخ گوشت میتونی جادوگری زبر دست در بیای؟ اصلاً جادو به کنار. حتا دنیای معنویت رو هم نمی تونی داشته باشی، تکامل کالبدهات فقط یک رویای کودکانه است؛ تو حتا دو روز فارغ از مشکلات، پشت سرهم نداری، دنبال چی انقدر میدوی و له له میزنی ؟! »
اما سوال مهمتری که بعدش از خودم می کنم اینه که :« اگر همه چیز زندگیت خیلی ناز و گوگولی و سرشار از احساسات شیک ولاکچری بود هم باز سراغ معنویت و جادو میرفتی؟!» و جوابم اینه که : « حتا فکرش هم در اطراف جمجمه ام پرسه نمی زد »

No comments:

Post a Comment