June 12, 2019

رویای شب دوشنبه

دوشنبه 91.02.25
دیشب خواب دیدم قراره در یک کنکور و یا یک امتحان بزرگ شرکت کنم. اون همکللاسی دوران دبیرستانم که در بیداری هر چی کشیدم از دستش کم نبود، توی خوابم هم خودشو فرو کرد. ظاهراً با اون اونجا هم همکلاسی بودم. من داشتم برای کنکور خودم رو آماده می کردم ولی اون دوستم که من ازش با حرف X نام می برم آمد و گفت : نمی خواد درس بخونی من یک کاری می کنم که بتونی جوابهای درست رو تست بزنی. ( منظورش این بود که کاری مثل جادو یا چیزی نزدیک به اون رو انجام میده ) و گفت که در ادامۀ این کاری که می خواد بکنه یک گربۀ سیاه و یک ببر ظاهر میشن و خودشون رو به من می مالن و یا از طرف من لمس میشن تا این کار یا جادو بتونه کلید بخوره. 
بعد از کمی گربۀ سیاه آمد و خودش رو به پاهای من مالید و رفت، ببر هم همینطور و یادم میاد من گویا مدت زیادی مشغول نوازش پیشانی بزرگ ببر بودم.
در قسمت بعدی خوابم دیدم که در اتاقم روی تخت و رو به پنجره نشسته بودم که استاد تناسخ قبلی ام در چهرۀ یک پسر بچۀ هشت یا نُه ساله ( سبزه ، یا سرخپوست ) از پنجره وارد شد ( یعنی جلوی من از یک هاله ظاهر شد ). سلام کرد و من به زبان خودم جواب دادم و فهمیدم که استادمه که در این غالب به من ظاهر شده.
 پای راستش رو جلو گذاشت و کف دستهاش رو مقابل صورت من گرفت و شروع به گفتن چیزی به زبان خودش کرد و از من با تکان دادن سر و فرم نگاهش می خواست همون کار رو انجام بدم. 
من کف دو دستم رو به دستهای اون چسباندم و کلماتی که گفته بود رو تکرار کردم. اون به زبان خودش صحبت می کرد و جملاتی می گفت مثل قسم دادن که اصلاً یادم نمیاد. اون به زبانی بیگانه کلمه به کلمه می گفت و در ذهن من ترجمه می شد. و من به زبان خودم ادا می کردم. چیزی که می گفتم جملاتی بود که همشون با "من" شروع می شد. مثلاً : من فلانی چکار خواهم کرد ... و بعد گفت من از اینجا به بعد تو رو در این آزمونها تنها میگذارم و باید برم.
من گریه کردم و گفتم منو در این شرایط تنها نگذار ! 
 اون می خواست من رو از نقشه ای که X برام کشیده بود با خبر کنه و ضمناً ببینه در این شرایط و با این اوضاع، واکنش من چیه و من چه تصمیماتی می گیرم. وقتی می رفت حضور یک خرده ستمگر دیگه رو هم برام آماده کرد تا شرایط من سخت تر و پیچیده تر بشه و اون خرده ستمگر پسری بود که سالها قبل با هم دوست بودیم و اینجا با Y ازش اسم می برم. اون  رو در برنامۀ چالشی من قرار داد تا با X حسابی منو بچزونن. استاد رفت و باعث شد احساس تنهایی و اندوه زیادی کنم.
فرداش سر کلاس دوتا دختردیگه که نمی شناختمشون به من گفتن : خودت درس بخون ( این درحالی بود که امتحان هفتۀ دیگه برگزار می شد و منظورشون این بود که وابسته به کمک X  نباشم )
من گفتم : دیگه وقتی برای خوندن اونهمه کتاب ندارم.
دخترها گفتن : پس دست کم هر سوالی رو که خودت می دونی رو بزن ( یعنی برای سوالاتی که نمی دونی از شیوۀ X استفاده نکن ) چون X می خواد با این نقشه موقعیت خاصی کسب کنه و تو در این جریانات چیزی رو از دست میدی.
خرده ستمگر دوم وارد شد، جایی مثل یک خوابگاه با تختهای زیاد بود، بی تفاوت به من رفت و روی یکی از تختها دراز کشید و درحالیکه به من توجهی نمی کرد سعی داشت توجه من رو به خودش جلب کنه.
صدای کلاغ رهگذر رو می شنیدم که انگار اطراف من بود و سعی می کرد با گفتن اینکه من خواهانهای زیادی دارم و تو چند تا رقیب داری Y رو تحریک کنه تا ترقیب بشه زودتر وارد باززی بشه و چالش من کلید بخوره. ظاهراً اونهم برای کنکور آمده بود.
دخترها باز اومدن و گفتن : Y  هم سعی داره به X کمک کنه و در واقع شریک نقشۀ اون شده. اونها می خوان تو رو فریب بدن تا در این امتحان وابسته به اونها باشی و در عوض چیزی که بهت میدن، چیزی بهتر بدست میارن و یا موقعیت برتری کسب می کنن. در هر صورت این یک فریب هست و از تو چیز زیادی خواهند گرفت.
هم X و هم Y سعی داشتن تا با این کار موقعیتهای خودشون رو در جایی ارتقا بدن و برای کار ناچیزی که برای من انجام میدادن، تاوان سختی باید بود می پرداختم. و تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که سوالاتی که می دونستم رو خودم با اتکا به دانش خودم جواب بدم و از شیوۀ X استفاده نکنم و فقط در مورد سوالاتی که نمی دونم از اون روش استفاده کنم. ( یادم نمیاد که سرانجام کار به کجا ختم شد )

No comments:

Post a Comment