June 15, 2019

مراسم مقدس شراب هوم

چهارشنبه 91.06.24
این مراسم یک مراسم آیینی ومهم هست که شمنهای ایرانی در طول سلوکشون حتماً انجام می دن. شمنها از هوم بخاطر خلسه ای که ایجاد میکنه برای سفر به جهان دیگه و بخاطر افدرالین موجود در این گیاه بعنوان یک مسکن نیرومند برای درمان استفاده می کنن. که در بحث گیاهان دارویی به اِفدرا هم معروفه. یه مختصری گفتم که بدونین جریان از چه قراره وبد نیست بدونین این مراسم همسنگ مراسم عشاء ربانی مسیحیان کاتولیک هست.
امروز ساعت 9:30 صبح برای مراسم هوم در آشیانۀ کلاغ بودم. غیر از من، A و دوتا از شاگردای کلاغ که پسر بودن هم حضور داشتن. البته A جزو شاگردها نبود، اگر یادتون باشه اون از دوستان کلاغ وهمون جادوگر سلیمانی بود و برای کمک به برگزاری مراسم اونجا بود. شراب رو ساعت 10 نوشیدیم و بعد استاد چاکراهای شاگردهاشو باز کرد و پیوندگاه انرژی مارو تغییر داد و با ضربه ای بهش شُک داد و بعد با ما تلبیس کرد.
سفرۀ سفید پارچه ای وسط اتاق پهن بود و یک میز کوچیک هم وسط سفره بود وسایل مورد نیاز روش چیده شده بود، بخور و جقجقۀ شمنی و تمام وسایل اقتدار که مربوط به درخت کهنسال بوده و اونچه مال خودش بوده و می خواست با انرژی مراسم شارژ بشه هم روی سفره چیده شده بود.
در آغاز مراسم قرار بود موجود مرکوری رو دعوت کنن ولی بعد استاد و A تصمیم گرفتن که مراسم کاملاً الهی و بدون حضور موجودات برگزار بشه. 
لباسهای سفید مربوط به مراسم رو به تن کردیم و آماده شدیم. چند دقیقه بعد از نوشیدن شراب و تلبیس اثرات شروع شد. حالتی از خلسه بوجود آمد.
دورسفره نشستیم، استاد از ما خواست هر کس با صدای بلند نیایشی از خودش بگه و بقیه آمین بگن. من بخشی از نیایشی که در غالب شعر نوشته بودم رو خوندم : 
« خدایا دستم را چنان بگیر که شایستۀ توست،
و به آنجا هدایتم کن که شایستۀ من،
باشد که اقتدار تو، اقتدار من 
و اقتدار من، اقتدار تو باشد.»
خلسه عمیقتر شد. A مندل رو با شمشیر بست و ذکرهارو خوند. استاد ذکر فرشتگان روز چهارشنبه رو خوند و ... 
قرار بر این بود که همه در عالم اثیری دور آتشی جمع بشیم. اما من موفق نشدم اونجا حاضر بشم و تنها چیزی که می دیدم هاله ای نیلی رنگ بود. استاد گفت دستیارانم رو صدا کنم ولی فقط (V) آمد ولی واچرم حاضر نشد.
سکوت خوشایندی در ذهنم حاکم شد و ذهنم دست از سرم برداشت و لال شد بالاخره.
سکوت ... این اثر تلبیس با کلاغ بود و من داشتم سکوت فردی در کالبد چهارم رو تجربه می کردم.
خلسه عمیق بود، بچه ها گویا دور آتش جمع بودن ولی من همچنان درگیر مشکلات ورود به عالم "رویا و لذت" بودم. اما مهم نبود حال من حال خوشی بود انگار روی دیوار نشسته بودم. همه با هم با صدای بلند ذکر عالم اثیری و بعد ذکر اوم رو بصورت آهنگین گفتیم. یکی از بچه ها که صدای خوشی هم داره در اثر خلسۀ عمیق شروع به خواندن ابیاتی زیبا از مولانا کرد. و بعد با چندتا نفس عمیق ناقابل کندالینی خودش رو فعال کرد و روی زمین پخش شد و شروع به گریه کرد. ( کاری که من در مراقبۀ کندالینی با یکساعت و بیشترهم نتونستم انجامش بدم )
جو خیلی معرکه ای بود و من برخلاف مراسم چپق، تجربه ای فوق العاده داشتم. کاملاً رها وو پذیرا و کاملاً در خلسه. علاوه بر لرزشی که در بدنم بود و به بالا رفتن ارتعاش انرژیم مربوط می شد. حالت تهوع هم داشتم و چند بار نزدیک بود بالابیارم. ولی استاد چاکرای سومم رو تنظیم کرد و به مراسم گند نزدم خداروشکر. این حالت بخاطر خوردن صبحانه اتفاق افتاده بود چون ظاهراً نباید بود قبل از مراسم چیزی می خوردم و استادم فراموش کرده بود اینو به منم بگه. 
در پایان مرحلۀ اول مراسم از کنار سفره بلند شدیم. کلاغ به من گفت که همونجا دراز بکشم تا من رو به عالم اثیری ببره. لرزش بدنم و ارتعاش کالبد اثیری من خیلی زیاد بود، اینطور که A و کلاغ می دیدن تا 70 سانت از من فاصله گرفته بود و کاملاً مستعد برونفکنی و عالم اثیری و هر فاز جادویی دیگه بودم ولی این اتفاق به علت نامعلومی که کسی نمی فهمید نیفتاد. ( البته کلاغ گفته بود که X طلسمی برای من زده که من مراقبه هام به نتیجه نرسه و دچار دلسردی بشم )
بعد از چند دقیقه خواهر(که با اول اسمش ازش اسم میبرم Z) و نامزد یکی از بچه ها (E)که قبلاً شاگرد کلاغ بود هم به ما اضافه شدن. لازمه اضافه کنم Z تا چشمش رو می بست عین گربه وارد عالم اثیری می شه و این کار برای اون مثل تنفس کردن طبیعی و اتومات هست و ...برای من قبطه بر انگیز. استاد از Z خواست انگشتش رو روی آجنای من بگذاره و من رو به عالم اثیری دعوت کنه ولی اینطور که اونها می دیدن و تعریف می کردن، تا حاضر می شدم محو می شدم و برمی گشتم. استاد تناسخ پیشین من هم دم در ایستاده بوده تا اگه این اتصالی من برطرف بشه دستم رو بگیره و به عالم اثیری ببره. ولی این تلاش چند نفره هم بی نتیجه بود. نمی دونم چرا این قضیه روی من جواب نمیداد. من خودم بارها دیده بودم که کلاغ مثل آب خوردن شاگردهاش رو می بره اونطرف ولی نمی دونم چرا سه نفری نتونستن من رو وارد کنن!؟؟
دراز کشیدم، و همین هم عالی بود، رفتن یا نرفتن به عالم اثیری و عدم موفقیت در برونفکنی و ... هیچ اهمیتی نداشت، انگار همه چی همونجور که بود در عالی ترین و بهترین و کامل ترین شکل خودش بود. کلاغ و یکی از پسرها دست من رو گرفتن و من رو از زمین بلند کردن و به طرف مبل بردن، تلو تلو می خوردم و تعادلی نداشتم اما انگار رو ابرها راه می رفتم و سرخوشی خوبی داشتم.
حلقۀ گرم و صمیمی بودیم البته این ربطی به حال خوش مراسم نداشت. من به غیر از یکی از پسرها که از شیراز اومده بود بقیه رو می شناختم و این جماعت هم آیین رو محرم خودم می دونستم جایی که حرفها و تجربه هامون برای هم آشناست نه کسی مسخره می کنه نه با چشمهای گرد نگاه می کنه و نه مثل بچه های کنجکاو سوالهای بی ربط می پرسن و نه احساس خودبرتر بینی دارن. و اون روز مراسم همه در عین حال که به هم توجه داشتن در مراقبه و خلسه هم بودن. 
مراقبۀ عمیق مراسم اول ساعت 2 بعد از ظهر تموم شد. و مراسم دوم بعد از نیم ساعت شروع شد که تا ساعت 4 عصر ادامه داشت.
پارت دوم عالی و معرکه بود، سر مراسم Z و E هم به ما پیوستن و تعدادمون به 7 رسید که عددی مقدس و جادویی بود. Z و E بجای هوم خودشون رو با معجون چپق به خلسه بردن. من همچنان عالی بودم و کیفیت خلسه ام فوق العاده بود. همه چپق رو امتحان کردن ولی من نخواستم. خلسه عمیق تر شد. استاد یا همون کلاغ رهگذر خلسه ها رو بالا میبرد چون ما دیگه از شراب استفاده نکرده بودیم و اصلاً شرابی هم نمونده بود وگرنه بچه هایی که اومده بودن بجای چپق کشیدن با همون شراب وصل می شدن. بچه ها یکی در میون نشستن، یکی پسر و یکی دختر و انرژی یین و یانگ رو به این شکل دور سفره متعادل کردیم. سمت چپ من کلاغ بود و سمت راستم Z. دستهای هم رو گرفتیم. کلاغ و A و برادر Z شروع به خواندن ذکرها شدن، یک ذکر مقدس دیگه هم اضافه شده بود، اونها می گفتن و بقیه باهاشون همراهی می کردن.
حس کردم کسی از پشت سرم رد شد و دستش رو پشتم گذاشت و گاهی هم حس می کردم سرم یخ کرده و گردبادی از انرژی دورش ایجاد شده. جایی حس کردم کسی روی من قطرات آبی می پاشه و حسهای عجیب و دوست داشتنی دیگه هم داشتم و همچنان مست و سرخوش از این حس بودم که انگار مثل یک خفاش از سقف آویزونم. 
پسر خوش صدای گروه طبق روال قسمت اول مراسم دوباره ابیاتی از مولانا رو با صدای بلند خوند و با چند نفس عمیق کندالینی رو منفجر کرد. ناگهان کندالینی من هم واکنش نشون داد و احساس کردم اگر من هم چندتا نفس عمیق بکشم موفق می شم. پس من هم بیشتر و بیشتر نفس عمیق کشیدم و لرزش عجیبی در پشتم احساس کردم که وارد پاهام می شد. تمام بدنم می لرزید. Z با صدایی آهنگین و خوشایند شروع به خوندن ذکر "هاله لویا" کرد. و در حین خوندن گریه می کرد. تا مدتی این وضع ادامه داشت. بعد همه به دستور استاد دستهای هم رو رها کردیم. استاد گفت هر کی می خواد می تونه مراقبه اش رو ادامه بده و بقیه می تونن حلقه رو ترک کنن و ...
من اصلاً نمی خواستم بلند بشم، به شدت داشتم حال می کردم و اصلاً دوباره کی گیرم میومد ازین حال و احوالات و ازین مراسمها. تا تهش می خواستم برم. اون لرزش فوق العاده هنوز ادامه داشت و نمی خواستم خرابش کنم.
در طول مراقبه سعی کردم با خالقم ارتباطی بزنم و نیایشی داشته باشم و رازو نیازی کنم اما موفق نمی شدم. هیچ کانکشنی برقرار نمی شد. فکر کردم شاید چون بصورت دیفالت به اذکار اسلامی عادت دارم و با این اذکار شمنی جدیداً آشنا شدم جواب نمیده. اما خوب می دونستم که اینا غرغر ذهنه، همچنان تلاش می کردم و ...
ولی در آخر حس ویژه ای به من دست داد. "برای این هیچ ارتباطی با خالقم برقرار نمیشه چون نیازی نیست، چون من در درون خدا بودم. مثل یک جنین در رحم مادرش، چه ارتباطی از این عمیق تر و واقعی تر !
لرزش بالا گرفت، احساس کردم کس دیگه ای غیر از استادم دستم رو گرفته که هم زمان داشت با خوش صدای گروه صحبت می کرد. فهمیدم همون شاگرد اهل شیراز هست. اون ارتعاش انرژی خودش رو به من هم می داد، اما من نمی دونم چی شد که زدم زیر گریه. یک گریۀ طولانی ولی نه از سر ناراحتی و نه حتا خوشحالی، بیشتر شبیه یک تخلیه و مستی بود. مدتها گریه کردم، کلاغ به شاگردش گفت : « دستش رو ول کن، ورکانا اونقدر انرژیش عالیه و حالش خوشه که نیازی به انرژی کسی نداره، بذار انرژی خودش باشه » و دوتا سنگ گذاشت کف دو دستم، یک سنگ آهنربا گذاشت در دست چپم و یکی دیگه که نمی دونم چی بود گذاشت در دست راستم. 
من همچنان گریه می کردم و بعد از مدتی که نمی دونم چقدر طول کشید از کلاغ دستمال خواستم چون آب چشم و بینی و ... همه داشت آویزون می شد. بعد از اینکه خودم رو مرتب کردم به کمک کلاغ از کنار سفره، روی مبل منتقل شدم. همچنان در حال سرخوشی بودم. همه از چیزهایی که دیده بودن تعریف می کردن، از نور سفید یا فرشته ای که در مراسم حضور داشت ولی من چیزی ندیده بودم و البته عاشق همون وضعیت کوری خودم بودم. بنظرم همه، جایی بودن و چیزی دیده بودن ولی من نه چیزی دیده بودم و نه جایی بودم. برای اینکه من اصلاً نبودم. کلاغ گفت اصل حال همین بود که من داشتم. گفت : « به صورت ورکانا نگاه کنین، مثل صورت این پیرهای عارف نورانی و الهی شده و یک معنویت کودکانه در صورتش پیداست...»
کلاغ و بچه ها همه در حال صحبت بودن ولی من در فاز دیگه ای بودم. لبخند می زدم و محبت عمیقی در قلبم احساس می کردم و در سکوت، سرخوش بودم. بعد از ساعتی بچه ها کم کم رفتن. اول خواهر و برادر خوش صدا و نامزدش، بعد هم مسافر شیراز.
فقط من و A موندیم.
کلاغ با سرنگ از دستم خون گرفت تا به تاتورهام بدم، برای اینکه اقتدار اون حال و مراقبه ای که کردم، خودش اثر شگفتی می تونه روی گیاهم بذاره و اونها رو به نوعی تبدیل به فرزندانم بکنه. بعد هم آژانس گرفتم و رفتم خونۀ دختر خاله هام، چون مامانم اونجا منتظرم بود. 
وقتی رسیدم اونجا و با اون حال و هوایی که داشتم از احوالات اون مراسم تعریف کردم، علناً دیدم هر سه تاشون با چشمان حسرت بار منو نگاه می کنن و من با اینکه دوست داشتم ساکت باشم و خلسۀ خودم رو هنوز هم ادامه بدم نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و از شگفتیهایی که لمس کردم چیزی نگم. هر چند نتونستم چیز زیادی بگم چون درونم میل به سکوت بیشتر بود.
امروز روزی فوق العاده بود که نمونه اش رو هرگز نداشتم. دیشب بخاطر تمام ناکامی های دنیوی و معنوی و X که با طلسمهاش گند میزد به کار من و افرادی که تحملم رو به چالش می کشیدن و من که نمی تونستم از این همه بن بست خودم رو بیرون بکشم و ... به شدت اشک ریختم و به خالقم گفتم که حالا که خواسته های دنیوی و معنوی و شخصی همش ختم به هیچ شد فردا می رم و با کلاغ و شمنیسم و عرفان و خدا و ... خاتمه می دم. امروز دیدم جو جور دیگه شد و سر مراسم گفتم حالا این رو هم می گذرونم بعد به کلاغ می گم و از این مسیر خداحافظی می کنم، اما خدا چنان خودی به من نشون داد و دستی به سروگوشم کشید که تا آخر عمر محاله یادم بره و فکر می کنم که جوابم رو گرفتم. باید مصمم به راهم ادامه بدم چون واقعاً دلم می خواد نیروانا یا اشراق رو تجربه کنم. این تجربۀ ریزی که امروز داشتم و نسبت به اشراق چیزی نبود و تا این حد شیرین و خوشایند بود پس یگانگی با خالق باید بسیار لذتبخش تر و شگفت انگیز تر باشه...
امشب آتشکدۀ خاموش درونم بعد سالها به یک اشارۀ خالق روشن شد. امید که شعله ور باقی بماند...

شب کلاغ با من تماس گرفت و گفت : « بعد از اینکه A رو تا دم در بدرقه کردم و برگشتم کسی در خانه منتظرم بود. " عیسا مسیح " !!!!
چهرۀ خندانی داشت با ابروهای پیوستۀ ایرانی، پوستی روشن و موهای کمی روشن 
و چشمهای درشتش حالتی داشت که انگار در همه حال دارن می خندن. لباس سراسری سفید پوشیده بود و نکتۀ جالب اینکه بالدار بود !!! من فکر می کردم مسیح یک انسانه ولی اون بال هم داشت، درست مثل فرشته ها. کسی که پشت سر ما می چرخید و با آب مقدس مارو متبرک می کرد مسیح بود...»
تازه فهمیدم اونی که پشت سرم بود کلاغ نبود و اون قطرات آب هم کار اون نبوده و کار مسیح عزیز بوده!
کلاغ ادامه داد : « مسیح گفت بخاطر این حضور پیدا کرده بوده که ما ذکر ... ( همون ذکر جدید که در نیمۀ دوم به باقی ذکرها اضافه شده بود ) رو گفتیم که از اصوات هستی هست ...»
و اینجا هم فهمیدم چرا Z یهو زد زیر آواز هاله لویا ( جالب اینجا بود که بعد از مراسم دنبال کلاغ از این اتاق به اون اتاق می رفت و مدام می پرسید ببین چرا من هاله لویا رو خوندم ؟! در واقع اون هم بخاطر حضور مسیح بوده و خود آگاهش بهش گفته بود این کلمات رو تکرار کنه.
گفت : « مسیح گفت که این مراسم کاملاً الهی بوده و من به همه عطیه ای دادم. در این مراسم برای ورکانا تولد دیگه ای رقم خورد و من عطیۀ روحانی ورکانا رو هم دادم. ضمناً بگم که استاد پیشینت پشت سرت در طول مراسم حضور داشت و موهات رو نوازش می کرد. و برات پیامی داشت : گفت ورکانای عزیز نگران نباش ما خودمون حواسمون به تو هست ( از بابت طلسمها ) و برای تو هیچ اتفاقی نمی افته. تو با این مراسمی که داشتی و کاملش کردی دیگه کسی نمی تونه بهت آسیب جدی بزنه. این خستگی های انرژیتیک هم که داری بخشی از تکاملته و نگرانش نباش. استادت از من هم تشکر کرد بابت سپر دفاعی که درست کردم. جالبه یک استاد هیچوقت از شاگردش تشکر نمی کنه ولی اون این کار رو کرد...»
کلاغ راجع به دستاوردها دیشب من گفت : « دستاوردهای جدیدی داشتی ، یکی درک عمیق از نفس عمیق؛ سکوت؛ حرکت انرژی کندالینی از پایین به بالا و بیدار کردن کندالینی؛ پذیرا و رها بودن »
گفتم : « همۀ این تجربه ها و سکوت و خلسه بخاطر چندین واسطه بود. تو، تلبیس تو، شراب و ارتعاش انرژی جمعی »
جواب داد : « در دور دوم تلبیس من قطع شد چون مسیح همه رو به خودش متصل کرد. شراب هوم هم بیشتر از 6 ساعت دوام نداره ولی ما از ساعت 10 تا همین حالا هم در حالت خلسه هستیم، نسبت به خودت خیلی کم لطفی، خیلی هاش بابت خودت بود.»

No comments:

Post a Comment