June 12, 2019

رویای شب یکشنبه

یکشنبه 91.02.14
دیدم که کلاغ مُرده و جسمش در حد یک کلاغ کوچک شده. من اون رو مومیایی کردم، در یک پارچۀ سیاه پیچیدم و در یک جمجمۀ بزرگ انسان گذاشتم که البته با جمجمۀ انسان تفاوتهایی هم داشت. بعد اون جمجمه رو داخل یک جعبۀ تابوت مانند گذاشتم.
یک تصویر محو از دریا داشتم، نمی دونم قرار بود اون رو لب ساحل دفن کنم یا جای دیگه... منتظر بودم خانواده اش با من تماس بگیرن تا تابوت رو به اونها بسپارم یا دست کم به من بگن که چکار باید بکنم. 
به شدت غمگین بودم و احساس می کردم بسیار تنها شدم. تنهایی عمیق و سیاه رنگی داشتم و سخت گریه می کردم.... چند روز گذشت ولی باز در ساعات خاصی احساس درد زیاد ناشی از تنهایی به روحم حمله می کرد، فشار انقدر زیاد بود که ... 
ولی انگار جایی از درخت کهنسال کمک خواستم، بعد از مدتی مردی جلوی من نشست و گفت من از طرف درخت کهنسال آمدم و پیامی برات دارم اما بعد از مدتی گفت که خود درخت کهنسال هست. اون در مورد این درد و غم تنهایی با من حرف زد که هیچی یادم نموند و بعد یک کاغذ به من داد که باز هم نمی دونم چه محتوایی داشت.
در قسمت دیگه ای از خوابم صورت خودم رو دیدم که تغییر کرده بود و پیشانیم بلند و فراخ شده بود و می خواست از وسطش یک شاخ مثل یونیکورن بیرون بزنه.

No comments:

Post a Comment