June 07, 2019

روز بعد از تشرف چپق

سه شنبه 25.11.90
امروز هنوز حالم جا نیامده، کلاغ تماس گرفت و این بار جواب دادم.
نگرانم بود و چیزهایی که در مورد A و رفتارش می گفت خوشایند نبود. از A خیلی عصبانی بود و از طرز رفتارش با من خیلی بدش آمده بود و می خواست بدونه من چی فهمیدم و چقدر اذیت شدم. همینطور گفت دستیارش (V) هم بسیار عصبانی شده و برای حمایت از من قاطی کرده و گفته باید تکلیفش رو با این آدم مشخص کنه و از دیشب ساعت 9 دیگه پیداش نشده. کلاغ با ناراحتی از این اتفاقات ادامه داد که می خواد بعد از احضار شاه خورشید این آدم رو کلاً از لیست دوستهاش و هم از زندگیش حذف کنه و گفت دیشب بعد از اینکه با A به بیمارستان رفتند تا A ویزیت بشه، خودش هم همونجا حالش بد میشه و بهش سروم وصل می کنند و تا اتمام سروم همونجا بستری میشه.

کلاغ گفت : « زیر سروم بودم که استاد اول تو آمد بالای سرم و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : چطوری جوان ؟  و ازم خواست که چاکرای گوش تو رو باز کنم چون می خواد خودش با تو مستقیماً صحبت کنه. ولی جالب اینجا بود که تا استادت من رو لمس کرد حالم بهتر شد. چون استادت جزو ارواح مقدس هست و دم اون شفاست. و عجب زبان کلاسیک و محترمانه و ادیبانه ای داره هربار که صحبت می کنه.»

این چیزی هست که مدتها بود آرزوش رو داشتم و حتا دلم هم براش تنگ شده بود. نمی دونم اون هم به من همچین احساسی داره یا نه؟! احساسی مثل یک دوست یا شاگرد؟ فکر نمی کنم اون دلش تنگ شده باشه چون با این اوصاف هر زمان که بخواد و اراده کنه می تونه من رو ببینه. در واقع این من هستم که محدود به زمان و مکان و جسم  و ناتواناییهایی اینچنین هستم که همۀ مراقبه هام رو تحت تاثیر قرار میده.
خداروشکر امروز به دلیل راهپیمایی موج سبز کلاس تاریخ هنر برگزار نمیشه و می تونم استراحت کنم.

No comments:

Post a Comment