June 14, 2019

مراقبۀ عالم اثیری - جلسۀ 9

چهارشنبه 91.05.18
امشب سعی کردم با ذکر وارد عالم اثیری بشم ولی طبق معمول خوابم برد و رویایی داشتم : 
با مادرم در بیابانی بودیم که از صخره هایی با لایه های رسوبی و با شکلهای جالب تشکیل شده بود و خاکی به رنگ خاک رُس داشت. آفتاب همه جا رو گرفته بود و من برای فرار از آفتاب کنار یک سنگ ولو شدم تا سرم در سایه باشه. ناگهان آفتاب تغییر جهت داد و سایه بدنم رو پوشاند. مادرم بالای سرم ایستاده بود و طبق معمول همیشه، مثل من در عذاب از آفتاب و گرما نبود. من بین دو سنگ بزرگ نشسته بودم و از لای شکاف دو سنگ پشت سرم رو نگاه می کردم که با منظرۀ عجیبی روبرو شدم. چیزی که تا الان نبود، نمایان شد. دریای بزرگی که آبی به رنگ سبز-آبی اقیانوس بود ولی روی آب مثل یک مرداب بزرگ، پر بود از برگهای پهن نیلوفر آبی که البته لابه لاش ورقه های لیمو هم بود !!
دریا موج بزرگی برداشت، مادرم گفت : بیا این طرف وگرنه آب دریا میاد روت و خیس می شی. 
ولی من یا نتونستم یا نرفتم و به هر دلیلی که بود همونجا موندم. موج بزرگی که می تونست منو زیر آب ببره، از دو طرف من قد کشید ولی طوری فرود آمد که فقط زیر پاهام خیس شد. نیلوفرها هم با موج بالا آمدن و پایین رفتن و عطر خوش لیمو در هوا پخش شد.
کلاغ گفت : « این قسمتی از عالم اثیری بود و تو دوباره به اونجا رفتی ولی باز هم در خواب...»

No comments:

Post a Comment