November 29, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 19

جمعه 1390.10.09
امروزیه مجادلۀ سخت پدرو فرزندی داشتم. هر چند برد ظاهری طبق معمول با من بود ولی باز پدرم برد. من تا مدتی حالم بد بود و چپ و راست پرخاش می کردم و تعادل عصبیم رو از دست داده بودم. این توحش نذاشت اتاقم پاکسازی بشه. با کلاغ صحبت کردم و گفتم امروز دوش هم نمی گیرم، همه چی باشه برای فردا ولی کلاغ گفت : « امروز کپسول نخور، فقط یک آب نمک ساده به چهارگوشۀ اتاقت بپاش تا اگر خواستی مراقبه کنی و موجود سترن دوباره سروکله ای نشون داد نتونه برات دردسر ایجاد کنه.»
امشب مراقبه هیچ نتیجه ای نداد، حتا ارتعاش هم نداشتم. البته انگارحامی من فکر می کرد که امشب قرار نیست مراقبه ای انجام بدم.

صبح که بیدار شدم، روی تختم نشستم، صداگیرهای توی گوشم هنوز سرجاش بود، یکیشو درآوردم، بعد یکهو یک صدایی اومد انگار یک کتاب رو از فاصلۀ دو متری روی زمین طوری بندازی که با جلدش محکم به زمین کوبیده بشه. این صدا رو هم از طریق گوش بیرونی و هم از گوش درونیم شنیدم. البته صدا اونطور نبود که جا بخورم، حتا پلک هم نزدم، لابد چون تو خماری اول بیدار شدن بودم.
کلاغ گفت : « شنیدن این صدا از هر دو گوش درون و بیرون یعنی اینکه گوشهات باز شدن و آمادۀ شنیدن شدی. حالا بعدش چی شنیدی؟!»
ورکانا : « هیچی، بعدش هیچی نشنیدم، شاید بخاطر اینکه صدای ماشینهای مربوط به ساختمون سازی شلوغش کردن نتونستم چیزی بشنوم.»

No comments:

Post a Comment