December 06, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 31

چهارشنبه 1390.10.21
در مراقبۀ واچر با (M) صحبت کردم، در حالت چشم باز و چشم بسته یک چیز دیده می شد و در حین صحبت کردن بزرگ و بزرگتر می شد تا جاییکه کل فضای قابل دیدم رو آبی کرد. یک نور طلایی از سمت راست چشمم به سمت چپ می رقت و این عمل مدام تکرار می شد.
کلاغ گفت : « نور طلایی نشانۀ باز شدن چشم سومت هست و وقتی به طور کامل باز بشه این رنگ طلایی کامل می شه.»
اما در برونفکنی اتفاقی نیفتاد و حتا کوچکترین ارتعاشی احساس نکردم. البته اون شب من مشغول یکه بدو با اون دوست عوضیم بودم و دوباره با هم خوروپوفمون شد... اما من نسبت به سابق که باهاش بگو مگویم می شد از کنترل خارج نشدم و نسبت به مزخرفاتی که می گفت روانم انسجام بیشتری نشون می داد. دیگه ضربان قلبم روی ده هزار نمی رفت و آدرنالین توعضلاتم ترشح نمی شد و کاملأ در حال ایستا جرو بحث می کردم. البته هیچی بدتر از بگو مگو با sms یا در فضای مجازی نیست و من با این آدم همیشه در همین حالت و گاهی که خوش شانسی رو می کرد با تلفن دعوا می کردیم. باید اعتراف کنم این آدم هم لکۀ ننگی در تاریخ رفاقتهای من بوده چون سابقه نداشته من با هیچکدوم از دوستهام گرد وخاک کنم؛ و هم به نوعی بهترین دوست محسوب می شه چون مسیر زندگی من رو به کل تغییر داد و باعث شد حامی و استادان من خودشونو به من نشون بدن و برای نجات من قد علم کنن.
مراقبۀ سکوت رو انجام دادم، چند صفحه از کتاب « گفتارهای رهایی بخش اوشو» رو خوندم و بعد برای برونفکنی آماده شدم. در اون لحظه به هیچ عنوان به این آدم فکر نمی کردم و اثری از آثارش در روحم احساس نمی کردم ولی باز بی نتیجه بود.
( به کلاغ نگفتم که با این موجود سروکله ای زده بودم ) کلاغ گفت : « عدم موفقیتت بر می گرده به انرژیها و روحیۀ تو .»
ولی وقتی گفتم که در روز چه ها گذشت گفت : « دلیلش می تونه همین باشه چون درسته که تو خودت رو آروم کردی و دیگه بهش فکر نکردی ولی ناخودآگاه تو همچنان با اون درگیر بوده و انرژی از دست داده.»

No comments:

Post a Comment