January 26, 2016

مراقبۀ نبض قلب - مرحلۀ اول - روز6 - تشرف چپق

جمعه 1390.09.11
قبل از مراقبه : دو عدد کپسول معجون رویا
امروزبرای تشرف چپق با کلاغ و زهره یکی از دوستانمون که گاهی هم از کلاغ آموزش می گیره رفتیم خونۀ آناهیتا دوست دوران دانشگاه من که مستقل زندگی می کنه. بنظر آناهیتا و کلاغ اونجا مکان مناسبی برای این تجربه بود. 
تشرف چپق و بودن در دقت دوم ورکانا شش ساعت طول کشید. باید اعتراف کنم چپق کشیدن برای من که اهل دود نیستم فرایندی بود زجر آور که حلقم رو سوزوند و مزۀ تلخ و رایحۀ عجیبش مشامم رو طوری دستکاری کرده بود که بعد از اون آناهیتا هرچی عود خوشبو دود می کرد تو مغز من به بوی دود چپق ترجمه می شد.
من و زهره با هم روی یک گلیم کوچک روی زمین نشستیم، من کلاه مخصوص « پاپا لگبا » که کلاغ به من داده بود رو روی سرم گذاشتم و به نوبت چپق کشیدیم.
در کنارمن تازه کار زهره با مهارت خاصی چنان چپق می کشید انگار این اولین چیزی بوده که بعد از نفس کشیدن یاد گرفته. باید بگم اونجا دچار حس مقایسه کردن شدم و ذهنم مدام در حال لنگو لگد انداختن بود. 
زهره بعد از کشیدن چپق به سرعت وارد عالم اثیری شد ولی من هنوز داشتم با چپق صحبت می کردم. کم کم حالتی از منگی به من غالب شد. فاصلۀ بین حرف زدنهای ذهنم زیاد شد و اگر کلاغ با من حرف می زد فقط صداشو می شنیدم ولی با درک مطلب مشکل داشتم و با تأخیر متوجه می شدم.
دقت دوم من با منطق کمتری در ذهنم روبرو شد. پشت میز درست روبروی من کیسۀ کلاغ بود به رنگ کرم و خردلی که روی اون دایره های خطی سفید کشیده شده بود. من به دودهایی که تولید می کردم خیره شده بودم، از حالت دودها خوشم می آمد. یکهو احساس کردم در یک قسمت دودها شبیه دایره های تودرتو شدند اما کم کم که دود رقیق شد کیسۀ خردلی با حلقه های تو در تو از پشت دودها نمایان شد. 
بعد از کشیدن چپق کلاغ گفت به احساسهای درونیم توچه کنم و اونهارو بشناسم ( ترس، آگاهی یا ...) و همزمان به لوگوی جلوی چشمم روی زمین به سریقۀ نگاه آینه خیره بشم( نگاه دقت دوم ).
کلاغ یک لوگو سیاه و سفید رو که روی کاغذ کپی کرده بود، جلوی من گذاشت. روی کاغذ دو لکۀ بزرگ و کوچک بود مثل اثر چکیده شدن روغن. من به لکه ها آگاه بودم و می دونستم لکه هستند ولی بعد از دقایقی احساس کردم زیر کاغذ و روی زمین یک سوراخ عمیق هست مثل چاه و کاغذ روی اون سوراخ گذاشته شده و اون لکه برای من تبدیل به سایۀ اون چاه کوچک شد و سفیدی صفحۀ حاوی لوگو با دقت دوم به رنگ زرد در می آمد اما کم کم واقعی بودن لکۀ روی کاغذ خودش رو در ذهنم تثبیت کرد ولی من در این کار دخالتی نداشتم.
کلاغ گفت : « اون لکه ها با روغن مار ایجاد شده و دروازه ها ازونجا باز می شه و تو اشتباه نکردی. ولی یا پاپالگبا دیده تو آمادگی ورود به دروازه رو نداری و دروازه رو بسته و یا ذهنت با دقت دوم جنگیده و پیروز شده. اون رنگ زردی رو هم که توی صفحه می دیدی رنگ خود پاپالگبا بوده. حالا دراز بکش روی زمین و جاذبۀ زمین رو احساس کن و احساس کن که سنگین و سنگین تر شدی »
من دراز کشیدم و بعد از انجام گفته های کلاغ تونستم ارتعاش خفیفی رو از زیر دستهام که به شانه هام می آمد، احساس کنم و بعد هم این ارتعاش وارد پشتم شد.
کلاغ گفت : « این همون کالبد اختری هست که در برونفکنی از تو جدا می شه و فرآیند برونفکنی شکل می گیره »
بعد گفت مراسم تموم شد و ما به اونچه می خواستیم برسیم رسیدیم و اینکه چپق با من خیلی مهربون بوده و من رو با ترسهام روبرو نکرده و فقط به من آگاهیهای اینچنینی داده و اینکه شاید هم ترسهای من چندان مهم و حقیقی نبودند و خلاصه ...
من تا ساعتها در حالت منگی خوشایندی بودم. البته نیم ساعت بعد از مراسم یک انرژی زیاد در من بوجود آمد ولی بعد به مرور تخلیه انرژی شدم و خیلی دلم می خواست یک جا دراز بکشم و با خودم باشم. ابداً حوصلۀ صحبت کردن با بچه ها که حالا دور هم نشسته بودن و با هم حرف میزدند رو نداشتم و حتا حوصلۀ شنیدن و فهمیدن کلماتی که وارد گوشم می شد رو هم نداشتم چون همه چیز در مغزم با تأخیر درک و تجزیه تحلیل می شد. 
هاله های بنفش، صورتی دور سر و شانۀ آناهیتا نمایان بود و من به وضوح می دیدم. کلاغ و زهره خداحافظی کردند و رفتند. هاله های آبی روشن و این حالت منگی ادامه داشت تا رسیدم خونه البته به دقت اول نزدیکتر بودم ولی همچنان تو فاز خودم بودم...

در مراقبۀ نبض قلب تنها چیزی که یادمه اینه که فهمیدم نبضی که در بیرون از دستم می زنه یعنی چی. ولی هنوز ضربان بیرون از جسمم رو درک نکردم. ولی کلاغ با همین دستاورد من هم کلی خوشحال شد بنده خدا.

No comments:

Post a Comment