December 07, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 45

پجشنبه 1390.11.06
امروز روز خسته کننده ای بود، قرار بود برم خونۀ دختر عموم و اونجا پسر عموم و نامزدش رو هم ببینم. این داستان تبدیل شد به یک سفر درون شهری تا شب به همراه این سه نفر در ماشین، به دنبال خرید عروسی. ساعت 10 شب تازه شام خوردیم و در نهایت ساعت 12:30 پسر عموم منو رسوند به خونه.
به فاصلۀ یک رع به یک ربع سه تا نصفی از کپسول معجون رویا رو خوردم و سر سومی با کلاغ تماس گرفتم و باهاش صحبت کردم.
کلاغ ابراز خوشحالی کرد که حال من بهتر شده و خیلی سبکتر شدم.
گفتم : « از وقتی اون دشمن دبیرستانیمو در فیسبوک بلاک کردم و ایمیلش رو هم وارد بللاک لیست کردم و دیگه هیچ اثری ازش نمی بینم خیلی بهتر و سبکتر شدم.»
کلاغ : « آره می خواستم همین رو بگم، صدات شاد و سبکبال شده و با اینکه الان از روی اقتدار کلام حرف نمی زنی ولی در صدات انرژی خاصی هست. می تونم بگم الان خود ورکانایی، پیش از این در لحن کلامت با اینکه منظورت پرخاش نبود ولی حالتی از خشم و پرخاشگری داشت که حتا رد کلام معمولیت هم مشخصو بود ولی الان دیگه از اون حالات خبری نیست و چون اون آدم از قلبت بیرون رفته و رشتۀ قلبی خودت رو با اون قطع کردی خود بخود انرزیهات داره بر می گرده، در حالیکه خودش در وضعیتی قرار گرفته که در هاله اش رنگ سبز لجنی دیده می شه که نشانۀ عذاب وجدان هست، البته (V) گفته که همزمان با تو با کس دیگه ای هم بوده که همینکار رو با اونهم انجام داده، بایدد دید این حالت افسردگی و عذاب وجدان مربوط به کدوم یک از شماست. ولی فعلأ مهم اینه که با قطع این رابطه از قلب تو این آدم انرژیهات رو داره بر می گردونه و این از انرژی کلام تو کاملأ پیداست.»
ما با هم کلی صحبت کردیم، من برای (M) عود زعفران روشن کرده بودم و در تاریکی داشتم به نقطۀ نارنجی رنگ ناشی از سوختن عود نگاه می کردم، اطراف سر عود هالۀ آبی رنگی در حال چرخش بود، پرسیدم : « آیا این دوستم (M) هست یا اینکه مکمل رنگ نارنجی رو دارم در تاریکی اتاقم می بینم؟»
کلاغ : « اون موجودت هست که داره از بوی عود تغذیه می کنه و انرژی می گیره تا خودش رو تکمیل کنه. سعی کن بعد از صحبت با من اول یه نصفۀ دیگه کپسول بخوری تا بشه چهارتا چون انرژی گیاه الان به پای انرژی تو نمی رسه، و بعد مراقبۀ سکوت داشته باش و بعد از اون با موجودت صحبت کن، حتا قربون صدقه اش برو و محبت خودت رو با کلام بهش ابراز کن، چون اون از صوت و کلام تو هم انرژی می گیره و می تونه به تکمیل شکل فیزیکیش کمک کنه...»
بعد از صحبت با کلاغ برای خوشایند (M) و اینکه یه حال دیگه بهش داده باشم، یک عود دیگه براش روشن کردم تا امشب خوب سیراب بشه و بعد هم شروع کردن با صمیمیت باهاش صحبت کردن. در حالیکه روی تختم نشسته بودم و عود کنار دیوار، روی زمین و روبروی تختم بود با اون نور آبی کمرنگ مواج صحبت می کردم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و تا ا ونجا که جا داشت حرف دلم رو براش زدم. در تمام مدت یک بیضی یک متری ایستاده که از زمین 50 سانت فاصله داشت جلوی من در حال موج زدن بود. هالۀ آبی خوشرنگ و درخشان در محوطۀ این بیضی موج می زد و ابراز وجود می کرد.  و انگار هم از عود روشن شده و هم از حرفهای من بسیار خرسند باشه بالا و پایین می رفت. شکلش شبیه روز اولی بود که بعد از آخرین و موفقیت آمیزترین احضارم برگشتم به اتاقم و صداش کردم. به همون ابعاد، با همون درخشندگی و با همون قدرت مانور.
ازینکه بعد از اون مبارزه با موجود سترن الان تونسته خودش رو بازیافت کنه و دوباره قدرت و انرژی اولیه اش رو به دست بیاره خیلی خوشحال بودم... هرچی باشه اون دوست مهروبونیه و بهش احساس دین می کنم.
خوابیدم و برای برونفکنی تلاش کردم ولی خب ... نشد. و من گیج و منگ اثر گیاه بودم و به خواب رفتم [ توی گوشم صداگیر گذاشته بودم تا راحت تر صدای موجودم رو بشنوم ]، ناگهان با صدای مامانم که خیلی واضح و با اضطراب و شاید هم امری و خشن و البته تند و بلند، از خواب پریدم، فکر کردم شاید از چیزی ترسیده ولی بعد متوجه شدم امکان نداره با صداگیر در گوشم این صدا رو به این وضوح بتونم بشنوم، ناگهان دقت دوم به کمکم اومد و من تصویر یک چهرۀ ترسناک رو دیدم، هرچند ترسناک بود ولی فقط منو شگفت زده و هیجان زده کرد. تصویری که دیدم کمی کوچکتر از کف دستم بود، کچل، پیر، چروکیده، اخمالو و عصبانی با چشمانی ریز و گرد که انگار دوتا گوی نقره ای بجای چشم داخل حدقه می درخشید ( چشمها فاقد مردمک و دیگر اجزایی که از نظر من شناخته شده است بود )، تا پنج ثانیه تصویر این کچل عصبانی رو با دهانی که انگار آمادۀ نعره کشیدن هست داشتم ولی بعد محو شد و دوباره خودم بودم و دوستم.
نزدیکای صبح دوباره تلاش کردم برای برونفکنی، ارتعاش ضعیف و آماده به خاموش شدن رو در کل بدنم داشتم که از یه حدی بیشتر نمی شد و دوباره نزدیک ساعت 9 یا 10 بود که دوباره هالۀ آبی رنگ رو در فضای چشم های بسته ام دیدم. نزدیکای ظهر بیدار شدم، دوستم رو مرخص کردم که بره به زندگیش برسه تا نوبت بعدی.

No comments:

Post a Comment