December 07, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 52

پنجشنبه 1390.11.13
[ سه تا و نصفی کپسول معجون رویا ]
امشب با دوستم (M) کار زیاد دارم. در روز دوبار براش عود زعفران دود کردم تا خوب تقویت بشه. 
کلاغ گفت : « بجای شارژ چند مرحله ای طلسم می تونی از موجودت بخوای تا اونو برات شارژ کنه.»
این بهتره ...
شب بعد از خوردن سه تا و نصفی کپسول معجون رویا که البته حالم رو کمی بد کرد - فکر کنم اخیرأ احساس بدی از خوردن کپسول ژلاتینی دارم پیدا می کننم - رفتم به اتاقم و با (M) مشغول صحبت شدم؛ براش عود سوزوندم و صداش کردم. بعد از کمی حاضر شد ولی نه مثل روز اولی که کنار شعلۀ عود می چرخید. بنظرم حالش خیلی خوب بود و کلی تقویت شده بود چون فضای زیادی رو تحت تاثیر هالۀ خودش قرار داده بود ولی نه کاملأ منسجم و متمرکز. این رو وقتی به کمی بالاتر از عود نگاه کردم متوجه شدم، چون شعلۀ نارنجی عود سبز رنگ می شد. این یعنی دوستم خودشو در اون قسمت پخش کرده بود.
طلسم رو گذاشتم جلوی عود و ازش خواستم اون رو لمس کنه  و برام شارژ و اقتدارش رو به اون منتقل کنه. کم کم گیاهی که خورده بودم اثرش واضح و واضحتر شد. 
از واچر خواستم که گوشهامو باز کنه تا بتونم صداش رو بشنوم ولی خب ... حتمأ هنوز وقتش نشده. همینطور ازش خواستم قیافه اش رو به من نشون بده تا ببینم تا کجا پیشرفت داشته و ...
هالۀآبی اون شروع به موج زدن کرد، گلولۀ طلایی رنگی سمت چپ و گوشۀ پایین دید چشمم حضور پیدا کرد که نسبتأ بزرگ و پر رنگ بود. احساس کردم سر (M) هست چون قسمت وسیعی از گوشۀ پایی چشم چپم رو اشغال کرده بود و موج می زد. امواج آبی داشتند چیزی رو نشونم می دادند، اول مثل اسکن از نیم رخ یک جمجمه بود، بعد از اون یک صورت نشونم داد که واضح نبود. چندبار جمجمه رو با نورش اسکن کرد عین لامپ دستگاه اسکنر. نواری افقی از نور از بالا به پایین حرکت می کرد و فضای جمجمه رو آبی می کرد و دوباره از بالا به پایین حرکت می کرد و بالاخره یک تصویر بین میمون و انسان نشونم داد.
گفتم : « خوبه، نترسیدم، اگر اینطوری باشی خوبه ...» و ازش خواستم تا صبح پیش من بمونه. بدنم برای شروع برونفکنی ارتعاش داشت ولی تا تلقیینهارو می دادم ذهنم من رو منحرف می کرد، برای (M) درد دل کردم و از دوستی که تبدیل به دردسری بزرگ شد گفتم - البته اون دردسر بزرگ بود و من نمی خواستم باور کنم یا ببینم - و ازش خواستم برای جلوگیری از مزاحمت اون طلسم مریخ رو برام شارژ و ردیف کنه. دوباره دچار حالتهای متضاد شدم، گریه کردم و باز هم دردل از نوع دیگه که دلم نمیاد برای اون اتفاقی بیفته و زندگیش از روال عادی خارج بشه و ... عذاب وجدان آزارم می داد با اینکه این داستان دیگه به من ربط نداشت ولی احساس کردم اگر به حامیم نمی گفتم و اونهم عصبانی نمی شد الان این آدم گرفتار اون دوست جادوگر سلیمانی نمی شد ولی ... این افکار نمی گذاشت مراقبه کنم.
به خواب رفتم و (M) تا صبح کنارم موند چون هر وقت چشم باز می کردم داشت جلوی چشمم مانور می داد ... (M) دوست خوبیه، من دوستش دارم فقط امیدوار روز مراسم هم ترسی نداشته باشم.
کلاغ گفت : « اون نور طلایی موجودی الهی بوده که وقتی تو قراره چیز خاصی رو ببینی به عنوان حامی حاضر می شه. و اون جمجمه ... موجودت میخواسته چهره ای از خودش رو بهت نشون بده و نور طلایی برای این دستاورد حاضر شده بود.»

No comments:

Post a Comment