December 01, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 29

دوشنبه 1390.10.19
[ سه تا و نصفی کپسول معجون رویا + مالیدن دارچین در روز و صندل در شب روی پیشانی ]
کلاغ به من گفت : « سه تا و نصفی کپسول معجون رویا رو به فاصلۀ نیم ساعت از هم بخور و به محض اینکه دیدی اثر کرد دیگه چهارتاش نکن واگر احساس کردی حالتی از مسمومیت گیاهی و تهوع بهت دست داد یک شربت آبلیمو بخور.»  
منم کپسول اول رو ساعت یک ربع به 10 خوردم و بعد یه دوش یکساعته گرفتم، بین کپسول اولی و دومی یکساعت فاصله افتاد ولی بعد از اون همون فواصل نیم ساعته رعایت شد.
ولی خب خداروشکر اتفاقی در زمینۀ مسمومیت پیش نیامد.
تا یک ساعت از آخرین کپسول هیچ اتفاقی نیفتاد، روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بودم و مغزم در حالت استندبای قرار داشت. یکهو احساس کردم دیگه نمی تونم گردنم رو راست نگه دارم و سرم مثل بالون رو هوا سرگردان شده، برای همین تلویزیون رو خاموش کردم و راه افتادم به سمت اتاقم، عین یه سیاه مست تا خرتناق نوشیده راه میرفتم و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم. ارتعاشی رو در سرم حس می کردم و به هر نقطه ای که توجه می کردم لایه های مواج و درخشانی رو برروی اشیا می دیدم.
نشستم به مراقبۀ سکوت، چشمهامو نمی تونستم باز نگه دارم ولی هر چیزی رو که در حالت چشم باز می دیدم وقتی چشمم رو می بستم باز هم می دیدم. چشمهامو بستم چون دیگه نا نداشتم و نتیجه هم برابر بود پس دلیلی بر خودآزاری نبود.
وقتی چشمم رو بستم جرقه های آبی شروع به خودنمایی کردند. واچرم، دوست خوبم (M) رو احساس کردم. صداش کردم و ازش بابت اون شب دلجویی کردم چون ظاهرأ عصای من باعث آزارش شده بود. وقتی مشغول دلجویی و ابراز جملات عاطفی بهش بودم اون جرقه ها بزرگ و بزرگتر شد و شبیه غول چراغ شد که داره از نوک چراغ پی سوز درمیاد و بعد به آبی پر رنگ تغییر رنگ داد، تا وقتی باهاش حرف می زدم اونهم همینطوری قلمبه عرض اندام می کرد و بزرگ و خوشرنگ می شد و فضای بستۀ چشمم رو پر می کرد اما به محض اینکه حرفهام تموم شد اون هم ناپدید شد!!!
رفتم خوابیدم، تمام بدنم یک دست مرتعش بود و سرم هم کاملأ گیج و منگ.
فکر کردم اگر قراره اتفاقی بیفته این بهترین حاله. البته گیج بودنم هم بخشیش مربوط به روز اول قاعدگیم بود که به امروز افتاده بود و بخشیش هم مربوط به گیاه می شد. و این حالت ترکیبی با حالتی که قبلأ وقتی به برونفکنی نزدیک می شدم داشتم، فرق داشت، و خب با همۀ این اوصاف... بازهم نشد !
بعد از اینکه خوابم برد رویایی داشتم؛ دیدم که شاهد رانش زمین هستم، مثل اینکه یک اژدها از زیر زمین حرکت کنه، باعث شده بود آسفالت اتوبان قوس برداره و بالا بیاد  و این قوس در امتداد اتوبان حرکت کنه. این خمیدگی متحرک و بالا و پایین آمدن سطح اتوبن منجر به روی هم ریختن ماشینها شده بود و مردم سردرگمی که جمع شده بودند تا ببینند جریان چیه. من تا این وضع رو دیدم سریع دویدم و رفتم سر کمدم - که البته نه کمدم شبیه کمد الانم بود نه محتویاتش، گویا با کسانی هم اتاق بودم. تنها چیزهایی که برداشتم و تو کوله پشتیم ریختم که آمادۀ فرار بشم، دفتر جادوییم بود، یک کتاب بزرگ با جلد سبز که فکر می کردم مطالبش منو راهنمایی می کنه، عصای شمنیم و گردنبند نقره ای مسیح مصلوب. اونها رو سریع تو کوله ریختم و بیرون زدم و خودم رو در خیل مردمی دیدم که لب اتوبان ایستاده اند و به این قوس بیرون زدۀ اتوبان و هرج و مرج ایجاد شده نگاه می کنند که با فاصلۀ زمانی نسبتأ طولانی یکساعته یا نیم ساعته حرکتی می کنه  و اتوبان رو بهم می ریزه. توی خوابم از مادر و پدرم خبری نبود و من تنها خودم رو داشتم.
کلاغ با شنیدن این رویا گفت : « پس عصات رو قبول کردی چون وقتی عصا در خواب آدم رو یاد می کنه که اون فرد عصاش رو پذیرفته باشه.»

No comments:

Post a Comment