December 06, 2016

مراقبۀ جاذبه - روز 38

پنجشنبه 1390.10.29
امشب چهارتا کپسول معجون رویا خوردم اما یجوری ته دلم احساس می کردم که امشب، شب موفقی برای هیچکدوم از مراقبه هام نیست و حتا دارم کپسولهامو حروم می کنم.
بعد از چهار روز بی خبری از اون دشمن قدیمی وقتی رفتم تا سیستم رو خاموش کنم دیدم که پای یکی از کامنتهای من که برای یکی از بچه های دورۀ دبیرستان گذاشته بودم طرف دوباره دسته گل به گند کشیده و مثل یه ترسو پریده وسط یه جمع از همه جا بیخبر و دهن بین و از من بدگویی کرده و هر چی تو ذات خودشه به من نسبت داده تا از اون جماعت تایید بگیره ... احمقانه است ... این رفتارها احمقانه است ... از آدمهایی که هر کدوم 35 سالشونه و دکتر، مهندس و رییس شرکت و بدتر از همه مادر هستند اینهمه دهن بینی و بلاهت شوکه کننده است که یک طرفه به قاضی برن و منو متهم کنن !!!
باز حالم بد شد این داستان دیگه از یک خرده ستمگر رد شده و به خرده ستمگران جمعی بدل شده و در همون حالت مونده و انگار قرار نیست تغییر شکل بده. فرآیند خسته کننده ای هست که دیگه رمقم رو کشیده.
ساعت دوازده شب بود که با کلاغ صحبت کردم و اون تلاش کرد که من رو آروم کنه و به نق زدنهای من گوش بده ولی این هم فایده ای به حال من نکرد. از کلاغ خداحافظی کردم و برای چند دقیقه گریه کردم و بعد هم نشستم تا یه فکری به حال اتودهایی که برای تصویرهای کتاب کودک کانون گرفته بودم بکنم، وسط فکر کردن به کارم به حماقت و ساده لوحی خودم که هربار دلم برای این آدم می سوزه و دوباره توی دلم راهش می دم و به التماسهاش جواب مثبت می دم ولی همیشه هم بدهکار و متهمم، خندیدم.
بعد از یکساعت که مغزم عین مخلوط کن همزمان داشت اتودهای تصویرسازی و مزخرفات اون آدم رو باهم میکس می کردو به گند می کشید، دچار سرگیجه شدم، فهمیدم وقتشه، بلند شدم که بخوابم ولی مثل هفتۀ پیش کنترل روی راه رفتن نداشتم و به زور خودم رو به تختم رسوندم و روش افتادم.
ارتعاشات، تازه با خوردن چهار کپسول بسیار ضعیف بود و من خوابم برد ...

No comments:

Post a Comment