November 22, 2020

برونفکنی - شانزدهم

سه شنبه 93.04.31
قبل از اینکه به شرح این برونفکنی بپردازم باید به نکته ای اشاره کنم. کلاغ برای اینکه موضوعی بین من و دوست پسرم که او هم عارف مسلک است و یا پیش از این بوده و در گذشته زمان زیادی را به رازآموزی در فرقۀ اِک گذرانده، روشن شود یک طلسم نوشته بود و از کستیل فرشتۀ روز پنجشنبه کمک خواسته بود. این طلسم ضمن انجام وظیفه ای که دارد برایم حالتی معنوی ایجاد کرده و مرا در حالت شاهد بودن نیز قرار می دهد.
عصر بود که برای برونفکنی به اتاقم رفتم. در کل احساس بی جانی و کمبود انرژی می کردم. بی حالی و خستگی و خواب آلودگی فوری و غیر عادی به بند بند وجودم چیره شده بود. روی تختم ولو شدم و چشم بندم را زدم تا نور مزاحمم نشود و در همان لحظه در حالت نیمه هوشیار فرو رفتم. این حالت خیلی آشنا بنظرم میرسید، درست شبیه آن زمانی بود که موجود آن دوست دوران نوجوانی ام از من انرژی خواری می کرد. باز از روزنه های چشم بند موجودی از مادرم کپی برداشته بود و به بدنم دست می کشید و گردنم را می بوسید و ... حالت جالبی نبود....
باز هم چهره پیدا نبود، فقط موها و کمی از بدنش را می دیدم که لباسهای مادرم را به تن داشت و حتا صدای مادرم را تقلید کرده بود.
بعد از مدتی که به موذب بودن گذشت بی دلیل آن موجود کپی کننده ناپدید شد. ناگهان پاهای کالبد اختری ام شروع به بالا و پایین رفتن کردند. انگار در کش و قوس در رفتن از آن جانور، کالبد اختری ام خودش را جدا کرده بود. به زمین افتادم. با سنگینی خودم را بلند کردم و ایستادم. این چشم بند لعنتی هم برای خودش یک معزل جداگانه است و نمی دانم چرا هر بار باید با عواقبش کلنجار بروم ولی یک بار بدون آن در نور روز برونفکنی را امتحان نکنم!؟
فکر کنم چهل بار چشم بند را از چشمم برداشتم تا دیدی نصفه نیمه داشته باشم. نگاهی به تختم انداختم باز با یک جانشین روی تختم روبرو شدم. البته خواب بود و مزاحمتی نداشت. آمدم از پنجرۀ اتاقم رد بشوم که سرم به شیشه برخورد کرد بنابراین مثل آدم پنجره را باز کردم ولی ترسیدم از بالکن بیرون بپرم چون آن سنگین بلند شدن باعث شده بود شک کنم که کالبد اختری و بدنم کاملاً جدا نشده باشند و پریدن از بالکن آخرین کاری باشد که در زندگی می کنم. برگشتم و به مرکز اتاقم رفتم. هنوز بخاطر آن هزاران چشم بندی که به سبب همان یک چشم بند روی کالبد اختری ام تولید شده بود دید واضحی نداشتم. انگار اتاقم اتاق تئاتر و نمایش بود. دکور اتاق تغییر کرده بود. دیوارها آلبالویی رنگ بود و ارتفاع سقف هم خیلی بلند بود و سبکی قدیمی داشت. روی دیوار یک آئینۀ بزرگ با قابی پهن و طلایی با نقش برجسته قرار داشت. حال و هوای اتاق رنگ و بوی خاص و قدیمی داشت و جالب این بود که با همۀ اینها همه چیز برایم عادی نمود می کرد طوریکه باز می ترسیدم نکند خودم از جا بلند شده باشم.
رفتم جلوی آئینه تا خودم را برانداز کنم که دیدم کلاه دوستم روی سر من است. لبۀ جلویی کلاه را پایین دادم ناگهان کلاه تا زیر چشمم پایین کشیده شد و جلوی دیدم را گرفت. باز دوباره چالش من شروع شد این بار بجای چشم بند، نوبت کلاه بود تا کورم کند. شروع به برداشتن کلاه کردم. باز پنجاه تا  کلاه با همان یکی روی سرم رفته بود که هر چه از سرم بر می داشتم یکی دیگر هنوز بود. بالاخره از شر یک کلاه، چهل کلاه هم خلاص شدم. برای اینکه ببینم در آئینه تغییر می کنم و صحتی باشد بر برونفکنی ام به انعکاس تصویرم در آئینه خیره شدم ولی تصویرم هیچ فرقی نکرد و تغییر شکل هم نداد. از آنجا که سنگین بلند شده بودم و در آئینه هم تغییری نکرده بودم دوباره شک به دلم افتاد. ناگهان یک آقای میانسال حدوداً 50 ساله با بولیز یقه اسکی مشکی و شلوار مشکی در اتاقم ظاهر شد، با دیدن او ابداً تعجب نکردم و همه چیز عادی بنظرم می رسید. جالب است بابت دیدن و تجربۀ همۀ آن چیزهای عجیب شک به یقیین تبدیل نمی شد و هنوز فکر می کردم اگر از پنجره بیرون بزنم مثل آجر روی زمین می افتم و می پکم !!
آن مرد که بسیار متشخص و محترم بود، پرسید : « می خواهی بپری؟»
گفتم : «بله ولی می ترسم!»
گفت : «من هم با تو می پرم»
بعد به من نزدیک شد، کمرم را گرفت و مرا به خود چسباند و درست مثل سوپرمن یک دستش را بالا کشید و از زمین بلند شدیم.
فضای بیرون از پنجرۀ اتاقم چندان بیرونی محسوب نمی شد بیتشر شبیه یک فضا یا حیات خلوت بزرگ و مسقف محصور بین چهار ساختمان مجزا بود و راه به بیرون نداشت. نزدیک به سقف یکی دوتا پنجرۀ کوچک قرار داشت. ابعادش طوری بود که آدم از آن رد نمی شد و تازه همان فضا هم با گلدانهای کوچکی گرفته شده بود. مرد سیاه پوش متشخص ناگهان جلوی چشمانم تبدیل به یک کبوتر شد و از لای گلدانها رد شد و در آن طرف دوباره تبدیل به همان مرد سیاهپوش شد و به من که داشتم زور می زدم و داشتم با فشار خودم را از پنجره رد می کردم نگاهی انداخت. ناگهان از خودش یک پسر حدود بیست سال، لاغر و با همان تیپ مشکی و عینکی با فریم مشکی جدا شد. مرد میانسال به پسر دستور داد تا به من کمک کند. او به سمت من آمد تا کمکم کند ولی گویا آنهمه زور زدن مرا به جسمم پرتاب کرده بود.
در مورد برونفکنی عجیبم با کلاغ صحبت کردم. گفت : « باید تحقیق کرد و دید آن موجود کیست. من دستیارم را فرستادم تا ببینم از کجا آمده ولی نه ربطی به دوست دبیرستانی ات داشت و نه آن جن خانه زادت است. باید دید چه می خواهد. اینجور مواقع قدرتت را جمع کن و سر عصایت را در بدنش فرو کن و (K)را صدا بزن و یا کارگزار خودت را صدا کن.
در مورد کلاه این دوستت هم از او بپرس ببین چه جریانی دارد!!
آن مرد سیاهپوش همان کَستیل یا ساشیِل، فرشتۀ روز پنجشنبه است که بخاطر طلسم آمده بوده و فضای معنویی که این روزها احساسش می کنی دستاورد حضور او وآن طلسم است.آن پسری هم که دیدی دستیارش است. کستیل گفت آمده بود تا به تو چگونه پریدن و نکاتی در برونفکنی را به تو بیاموزد و اتفاقاً او هم گفت آن چشم بند برایت دردسر شده و بهتر است از یکی دیگر استفاده کنی چون گویا این چشم بند قبلاً در خواب و یا در مراسمهایی که از آن استفاده کرده ای به یک دروازه تبدیل شده که موجود از آن وارد می شود و برایت مزاحمت ایجاد می کند و برداشتنش هم برایت دردسر ساز است.» 
گفتم : «امروز اتفاق دیگری هم افتاده بود. دختر عمویم با من تماس گرفت و گفت در خواب دیده من یک چشم در جای چشم سومم دارم به رنگ آبی روشن و شفاف»
گفت : «این خواب نشانۀ باز شدن مسیر اثیریست. با مراقبه بر روی عالم اثیری کمی تلاش کنی به نتیجه می رسی.»
گفتم : «ولی این خواب را کس دیگری برایم دیده !»
گفت : «فرقی نمی کند، وقتی دربارۀ تو باشد یعنی یک نشانه است برای تو.»
 

No comments:

Post a Comment