November 19, 2020

برونفکنی – پانزدهم

 

شنبه 93.01.24

اخیراً با کسی آشنا شده ام. یک پسر از بچه های طبیعت گردی و از طریق او با دوستش در مسیر یک سفر با اتومبیل شخصی آشنا شدم. دوستش هیچ استاد معنویی نداشت و فردی طرفدار مذهب و شریعت بود البته بیشتر کیفیت آخوندهای منبری مساجد محلی با داستانهای سخیف و اسلامی مرتجحانه داشت و البته نا گفته نماند دوست چندانی هم نداشت الا همان پسری که من به تازگی با او آشنا شده بودم و هنوز در انتخابش شک داشتم - که البته زمان کوتاهی برد تا متوجه شدم که شک من بی دلیل نبوده -  و البته روی او نفوذ بسیار زیادی داشت. و بیشتر علاقه داشت من به جای دوستش او را انتخاب می کردم  و از هر فرصتی در جهت مخ زدن و منصرف کردن من از انتخابم استفاده می کرد !!

 این فرد علاقۀ زیادی به قدرتنمایی و ژانگولربازیهای اسلامی داشت و البته به تنها چیزی که شاید کمی مسلط بود همان جادوی اسلامی بود.

بعد از پایان سفر او شروع به دردسر درست کردن برای من شد تا به شکلی قدرت خودش را به رخم بکشد. و نمی دانم چرا، چون من به هیچ عنوان در مورد خودم، استادانم و کارهایی که می کنم و کرده ام، اطلاعاتی به او و حتا دوستش نداده بودم و شاید گمان می کرد اینها برای من جذابش می کنند.

شب قبل گفت امشب مرا می بینی و همان شب من در اتاقم هاله ای انسانی مشاهده کردم. از اینهمه وقاحت، گستاخی، خودنمایی و تجاوز به حریم شخصی بسیار خشمگین بودم و مدتی هم بود که به دلیل مراقبه ها و ... اتاقم را نه پاکسازی کرده بودم و نه سپر حفاظتی اش را شارژکرده بودم. تصمیم گرفتم با یکی از دوستان مشترک خودم و کلاغ ماجرا را در میان بگذارم و از او خواستم از کلاغ بپرسد در این شرایط باید چکار کنم. این دوست مشترک همان کسی بود که برایمان قارچ جادویی تهیه می کرد و خورۀ فلسفۀ دون خوانی بود. او گفت اتفاقاً کلاغ دیشب سراغت را می گرفت و احوالت را می پرسید و در آخر به من اطمینان داد که کلاغ را از این ماجرا مطلع می کند.

بعد از آن گفتگو بلافاصله به تختم رفتم تا کالبد اختری ام را جدا کنم و مستقیماً با استادم صحبت کنم. بعد از دقایقی از بدنم خارج شدم. البته خیلی سنگین بودم ولی بعد از اینکه روی دوپایم بلند شدم اول به سمت آینه رفتم. چهره ام نگران و کشیده بود و از من دو نفر در آینه دیده می شد، یکی بلندتر و دیگری یک سروگردن کوتاهتر ولی انعکاس صادقانه ای از من نبودند چون یکی از آنها چهره ای نگران و خیلی کشیده داشت در حالیکه در صورت من نگرانی پیدا نبود. حتا دیدم که چشمش سمت دیگر را نگاه می کند و من برای اطمینان با دست راستم بشکنی زدم و او فقط به دستم خیره شد.

البته مشکلی هم از همان ابتدای برونفکنی برایم ایجاد شده بود. نمی توانستم به پایین نگاه کنم! گویی گردنم خم نمی شد. به انعکاس دستهایم در آینه نگاه کردم، کف دستهایم دراز و کشیده شد و تغییر شکل داد و آینه و اتاقم هم شبیه آنچه در واقعیت است نبود.

بالاخره بی خیال شدم و به سمت اتاق سمت راست به راه افتادم. فضای بیرون از اتاقم هم هیچ شباهتی به خانۀ ما نداشت. درب اتاق سمت راست نسبت به درب اتاق خودم عریض تر بود، به رنگ فندقی و طرح چوب که وسط آن شیشۀ مشبک کار گذاشته شده بود درب اتاق را باز کردم. اتاق سمت راست هم تغییر کرده بود و بیشتر شبیه یک گلخانه بود چون دو ضلع اتاق دیوار و دو ضلع دیگر تماماً شیشه بود و پشت شیشه ها حیاطی سرسبز به چشم می خورد. داخل اتاق یک میز گرد با طراحی مدرن وجود داشت، کنار میز رفتم و استادم را صدا زدم. صدای تق تق کفش مردانه ای به گوشم رسید و سرانجام کفشهای مشکی و واکس زده و یک شلوار مشکی و بارانی قهوه ای دیدم ولی بالاتر را نتوانستم ببینم. اما حس استادم را داشت هر چند چهره ای از او در آن برونفکنی به یادم نمانده.

استاد گفت : «بغلم کن»

من پریدم و او را در آغوش کشیدم. و سرم را با آرامش روی شانه اش گذاشتم ... واقعاً نیاز داشتم، هم ترسیده بودم و احساس تنهایی می کردم و هم چیزی برای مقابله و دفاع از خودم نداشتم و نمی دانستم. بالاخره بغل کردن تمام شد، جریان را برایش تعریف کردم و گفتم که نگرانم.

استاد گفت : «نگران نباش، خطری ندارد. اگر خواست دردسر ایجاد کند من نمی گذارم»

این جملۀ آخر را در ذهنم به شکلهای مختلف مکرر می شنیدم. تا جاییکه معنی اش از دست رفت. آنهم به این دلیل بود که می خواستم مطمئن شوم همه چیز روبراه است.

سرانجام کلاغ به من پیامکی داد و خواست تا تلفنی در این مورد صحبت کنیم و من جریان را مو به مو برایش توضیح دادم و دو برونفکنی اخیر را هم ضمیمه اش کردم.

 کلاغ گفت : «هاله ای که دیشب دیدی مربوط به موجودش است چون فقط هالۀ شخصی که در کالبد ششم است و یا حامی و استاد قابل دیدن هستند نه هالۀ هر کسی. یک کالبد ششمی هم معمولاً به دنبال قدرتمایی و تظاهر و جنگولک بازی نیست. چون نفسش تحت امر اوست نه بر عکس و حتا می توان گفت دیگر نفسی نمانده و در کل فرد در کالبد ششم فروتن می شود پس آن هاله ای که دیدی مربوط به جن خود اوست. در مورد تصاویر دوتایی از خودت، آنها کالبدهای دیگرت بودند، گرگ را ندیدی؟!» در جواب منفی من گفت : « برای دیدن گرگ باید به یک جای آشنا بیرون از اتاقت بروی. مثلاً اگر بتوانی، کوهی که همیشه آنجا می رویم را مجسم کن و برونفکنی که کردی به آنجا برو و گرگ را آنجا ببین.»

در مورد برونفکنی آخرم و اکو شدن جملۀ آخر استادم گفت : « همان ذهنت بوده که حرفهایت را پخش می کرده.»

به کلاغ در مورد برونفکنی قبلی هم گفتم و اینکه استادم چه حرکت مشمئز کننده ای کرده بود و او گفت : « خواسته سر به سرت بگذارد و با تو شوخی کند. در کتابهای کارلوس کاستاندا می بینی که دون خوان هم چنین شوخیهای غافلگیر کننده و عجیبی برای کاستاندا داشته.»

برایش گفتم : « جالب اینجا بود که من وقتی داشتم با استادم صحبت می کردم و در آن فضا حضور داشته و آنجا را هم می دیدم همزمان چشمهایم نیمه باز بود و فضای اتاقم را هم داشتم!»

گفت : «برای اینکه داشتی از عالم اثیری می دیدی.»

گفتم : « من کلاً نمی فهمم از آنجا دیدن یعنی چه؟! و هنوز هم خیلی چیزها را درک نمی کنم ولی دست کم متوجه شدم آن جادوگر اسلامی برایم زیادی قپی آمده »

کلاغ برایم دربارۀ فراتر نرفتن او از کالبد دوم و به هیچ کجا نرسیدن و ... تعریف کرد و گفت همه اش برای این بوده که برایم دقدغه ایجاد کند و مرا اسیر قدرتهای ناچیزش کند. در آخر گفت : « درخت کهنسال حرف خوبی می زد. می گفت در کنار هر خیری، شریست و در کنار هر شری هم خیریست که از تو مواظبت می کند.»

No comments:

Post a Comment