November 13, 2020

مراسم قارچ جادویی – تجربۀ اول

 

پنجشنبه 92.12.15

پیش از این استادم به کلاغ دستور ساخت یک معجون که با لیکور خورده می شد را داده بود که قبل از مراسم قارچی که از نظر او باید حتماً انجام می دادم، استفاده و بتوانم در روز مراسم نتایج خوبی دریافت کنم.

کلاغ ماه پیش وارد کالبد پنجم شده و شهود و حال و هوای جدیدی دارد. احتمال خیلی زیاد این انسان تازه متولد شده باید با آنچه پیش از این می شناختم بسیار متفاوت شده باشد. ما کمابیش در موارد ضروری با هم در تماسیم، مثل همین مورد. او در شهودی که داشت گفت : در روز مراسم قارچ استادت با تو صحبت می کند، همینطور درخت کهنسال و استادی دیگر رازی را به تو خواهد گفت، من در شهودم دیده ام که برایت چه اتفاقات قشنگی رخ می دهد و ...

مراسمی که بنا بود در روز 22 این ماه انجام دهم به یک مراسم مقدماتی در 15 اسفند نیاز داشت که بدنم به قارچ عادت کند تا در مراسم اصلی هفت روز بعد بتوانم از آن نتیجه بگیرم. کسی که از او قارچ خریدم از دون خوان بازهای حرفه ای بود طوریکه اقتدارهایی هم از این مسیر کسب کرده بود و خودش قارچ را پرورش و کشت می داد. به گفتۀ او قرار شد ابتدا با دو گرم شروع کنم.

در مورد لیکور هم باید بگویم معجون سفارشی استادم را نساختم چون کلاغ معتقد بود لازم نیست که معجون استادم را استفاده کنم. به نظر او اگر اثر الکل در بدنم نباشد بهتر است. ولی از نظر خودم بهتر بود به گفتۀ استاد پیشینم اعتماد می کردیم چون او بیشتر با من وقت گذارنده و چم وخم من را می داند.

لباس مراقبه ام را به تن کردم و عود روشن کردم، بعد از 12:30 شب بود که قارچ را خوردم و ساعت 1:15 نیمه شب آثارش شروع شد. اول حرارت بدنم بالا رفت و بعد بدنم مثل زمانی که بیش از حد گرسنه می ماند از درون یخ کرد و شروع کرد به مورمور شدن. انرژی قارچ در بدنم حرکت می کرد، سکوت ذهنم زیاد شد و خلسه بالا گرفت ولی زیاد نشد. در کل کیفیت خلسه ام نصف آن چیزی بود که در مراسم هوم مقدس تجربه کرده بودم و یا بهتر بگویم یک سوم آن بود.

کمی حالتی از سرخوشی داشتم، نزدیک به مرکز اقتدارم نشستم و به دیوار تکیه دادم. چراغ همچنان روشن بود، طرح چهارخانۀ پرده داشت بازی در می آورد و به اعواج می رفت. ذهنم تقریباً در سکوت بود و تنها چیزی که به آن فکر می کردم این بود که آیا استادانم را می بینم یا نه.

بلند شدم و چراغ را هم خاموش. مدتی گذشت ولی از کسی خبری نشد و چیزی هم نشنیدم، حس خاصی داشتم پیش خودم گفتم مثل سعی برای بیدار شدن از یک کابوس است، به هرچیزی چنگ می زنم که بیدار شوم...

نا خوداگاه گریه ام گرفت، طوری شد که نمی توانستم جلویش را بگیرم و خودش هم قطع نمی شد در حین گریه مدام به خودم دلداری می دادم که درست می شود! یک روز همه چیز درست می شود ...

پجشنبه بود، روز دستیارم و کارگزارم، هردو را فراخواندم تا در کنار من باشند، و برایشان موفقیت و تکامل خواستم و همچنان گریه امانم نمی داد. باید بگویم درجۀ عطوفتم بالا رفته بود و بسیار رقیق القلب شده بودم.

یاد حرف ساقی قارچ افتادم که گفته بود در این فرکانس ممکن است اتاقت از نظر چیدمان اصلاً جالب بنظرت نیاید، رنگهایش متفاوت می شوند و ... برای امتحان این موضوع مجدداً چراغ را روشن کردم ولی دکوراسیون و رنگبندی اتاقم کماکان برایم خوشایند بود و رنگها هم تغییری نکرده بودند. همزمان گفته های کلاغ هم در گوشم بود که گفته بود : فقط کاری که ذهنت به تو می گوید انجام نده. بلند شدم و به دستشویی رفتم و به چهره ام در آینه نگاه کردم، چهره ام تغییر کرده بود و وقتی به صورتم آب می زدم متوجه شدم دستم با صورتم بیگانه است، انگار که دست دیگری روی صورتم است و یا دستم روی صورت دیگریست !! صورتم را بزرگتر از حد واقعیش احساس می کردم. دستهایم نیز در آینه تغییر کردند، استخوان دستهایم کاملاً پیدا بود، استخوانهایی سفید از زیر پوستی نازک و رنگ پریده با رگهای آبی برجسته (در حالت عادی آنقدر بزرگ و برجسته و حتا زیاد نبودند) که روی استخوانهای سفید پیچیده شده بودند.

وقتی به سمت اتاقم راه افتادم احساس یک غول بزرگ و مهربان را داشتم که سر بزرگی دارد و سنگین قدم بر می دارد. وارد اتاقم شدم، دوباره در آینه میز آرایشم خود را برانداز کردم چهره ام باز تغییر کرده بود حتا با تصویری که در آینه دستشویی دیده بودم فرق داشت، گویی در هر آینه تغییر می کردم و هیچکدام مال من نبود. چشمهایم نزدیک هم شده بود و بینی ام مثل منقار از صورتم بیرون زده بود، پای چشمهایم سیاه بود و رنگ پوستم سفید بی رنگ مثل یک جنازه. رگه رگه های اُریب روی صورتم نمایان شدند مثل جای زخمی که خوب شده ولی گوشت آورده، ناگهان دوباره چهره ام تغییر کرد و مردانه شد... جالب این بود که در مراقبۀ اقتدار دیدن – یا همان مراقبۀ آینه – با پلک زدن، صورت اصلی ام نمایان می شد و بعد از مدتی دوباره تغییر می کرد ولی این بار این اتفاق نمی افتاد هر قدر هم پلک می زدم باز همان صورت مردانه به من خیره شده بود.

دوباره چراغ را خاموش کردم و چشمهایم را بستم. ویژنها شروع شد، پارچه های رنگارنگ با طرحهای سنتی هند و تبت ( من درست با طرحهای سنتی این دو فرهنگ آشنا نیستم ولی در جایی از این شهود حس هند جولان می داد و در جای دیگر تبت را حس می کردم ) آخرین چیزی که دیدم پارچه هایی با رنگهای شاد و متفاوت ولی این دیگر مختص تبت بود. کل سفرم سه ساعت بیشتر طول نکشید.

دیگر مراسم رو به اتمام بود و آثار خلسه داشت کمرنگ می شد.

به کلاغ پیام دادم  که مراسم را انجام دادم ولی آنچه فکر می کردیم اتفاق نیفتاد.

کلاغ گفت : « این احساس مهربانی تا دو سه روز هست. ویژن هایت را بررسی کن. " دیدن و شاهد بودن" احساسش را درونت شاهد باشد، صدای ذهنت تو را راهنمایی می کند.»

گفتم : « صدای ذهنی ندارم. ذهنم کار نمی کند که بخواهد راهنمائیم کند»

گفت : « این احساس تا هشت ساعت طول می کشد، چشمهایت را ببند، قارچ را به عنوان راهنمای درونت باور کن، به صدای ذهنت گوش کن که با تو حرف می زند. تا ساعت شش صبح روی قارچ هستی تا آن زمان مراقبه کن، سعی کن جایی که هستی تاریک باشد. اگر از تاریکی حس خوبی نداشتی چراغ را روشن کن، اما به صدای ذهنت چشم بسته گوش کن تا راز را برایت بگوید.»

گفتم : « فکر کنم باید بود آن ساقۀ کوچک قارچ را هم می خوردم چون اثر خلسه کم شده »

گفت : « برای دفعۀ اول خیلی زیاد است، نصفش را بخور »

گفتم : « نصفه در من اثری ندارد»

گفت : « باشد، خودت می دانی ولی اول ببین صدای ذهنت را می شنوی یا نه »

با کلافگی گفتم : « من از آن موقع تا حالا چیزی نشنیده ام، استادم نیست، هیچکس نیست و هیچکس هم جای ذهنم ننشسته !! »

گفت : « این احساسات تا ده برابر زیادتر می شود. نتیجه اش را خبر بده »

 

آن ساقۀ کوچک را هم خوردم ولی انگار قارچ سینا خورده باشم چیزی عایدم نشد.

( فردای آن روز که داستان را برای ساقی دون خوان باز تعریف کردم به من گفت : اگر از من می پرسیدی مانعت می شدم، بعد از یک ساعت از خوردن قارچ تا شش روز هم هر قدر قارچ بخوری فایده ای ندارد )

 در حال مراقبه نشستم و چراغ خاموش ادامه دادم. بعد از مدتی صدای ذهنم شروع به گفتن یک اسم کرد، توجهی نکردم ولی مدام تکرارش می کرد، هی می گفت و می گفت، آنهم با جدیت گویی دارد کسی را صدا می زند...

مانیک ! ... مانیک ! ... مانیک ! ...

اسم را یادداشت کردم واین آخرین چیزی بود که آن ساقۀ کوچک برایم آورده بود.

ساعت 5:30 صبح بود، فکر کردم اگر بخوابم شاید هر چه باقی مانده در رویا اتفاق بیفتد.

در خواب هم چیزی نبود جز یک قسمت کوچک. در رویا دیدم همان ساقی دون خوان باز در مورد سفر قارچ جادویی به من مسیج داده : بلند شو! لباس سفرت را بپوش و آماده باش. فقط یادت باشد با لباس مادرت به سفر من نیایی ! با خودت شن بیاور!

این پیام را هم به کلاغ مسیج کردم، گفت : « آن لباس انرژی و آگاهی بود که به تو داده شد و در زندگیت تغییراتش را می بینی. مانیک اسم تو در تناسخ پیشینت بوده، ولی نمی دانم چرا الهۀ قارچ با صدای ذهنت با تو تماس نگرفته، من از استادت سوال می کنم و به تو خبر می دهم »

No comments:

Post a Comment