November 15, 2020

برونفکنی - دوازدهم


شنبه 93.01.01
بعد از ظهر به قصد برونفکنی دراز کشیدم. جدیداً مثل سابق آن ارتعاش انرژی یا لرزش محوس در بدنم و بی هیچ علامتی بیرون کشیده شدن برایم اتفاق نمی افتد.
البته کلاغ در این باره نظر مثبتی دارد و معتقد است در حال بدست آوردن اقتدار برونفکنی هستم و اینها علامتهای خوبیست.
بعد از مدتی موفق شدم و از جسمم بیرون زدم، وقتی روی پاهایم ایستادم خواستم به جسمم نگاهی بیاندازم ولی با تعجب بار دیگر دیدم کسی که روی تخت خوابیده خودم نیستم ! ازین ملاقاتهای عجیب و غیر منتظره با جانشینم خاطره ای خوشی ندارم بنابراین سریع روی برگرداندم تا از درگیریهایی که همیشه با آن غریبه اتفاق می افتد جلوگیری کرده باشم و وقت ملاقات با استادم را هدر ندهم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت اتاق سمت راست پیچیدم. اتاق سمت راست در واقع اتاق خواب مادر و پدرم است و درب اتاق همیشه باز است اینبار هم همینطور بود آنقدر طبیعی که انگار واقعیت است. همه چیز از دکوراسیون تا حال و هوای اتاق عین واقعیت بود. دوباره به اتاق خودم بازگشتم به این امید که وقتی دوباره در را باز می کنم همه چیز عوض شده و آن اتاق آمادۀ دیدار من و استادم باشد، مجدداً در را باز کرده و بیرون آمدم ولی باز همه چیز همانطور بود و تغییری نکرده بود الا درب اتاق خودم که عریض تر شده و وسط آن شیشه ای مشبک کارگذاشته شده بود.
گیج شده بودم و احساس می کردم که زمان دارد از کفم می رود و من کاری که باید را انجام نداده ام. دوباره به اتاق برگشتم ولی به پهلو و سریع پشتم را به تختم کردم چون دیدم چشمان آن دختر جانشینم تکان خوردند و من واقعاً حوصلۀ کتک کاری نداشتم. دوباره در را باز کردم و بیرون آمدم.
تا قبل از این بار که بیرون آمدم هوا روشن و مطابق همان ساعت بعد از ظهر بود ولی این دفعه همه چیز تغییر کرده بود، گویا نصفه شب بود و چراغها هم خاموش. در تاریکی دیدم  پدرم در راهرو و نزدیک خروجی راهروی اتاق خوابها طاق باز روی زمین خوابیده و البته خودش هم بالای سر جسمش ایستاده و به آن نگاه می کند. نزدیکش رفتم و پرسیدم : « چه شده ؟!!! چرا اینطوری شده ای؟؟!»
 پدرم با ناراحتی و آهسته گفت : « نمی دانم. دکترهایم می گفتند غذای چرب نخور ولی من توجهی نکردم ... فکر کنم به خاطر این بی توجهی این اتفاق افتاد !...»
بعد به سمت در آپارتمان رفت. زیر نور کمی که نمی دانم منبعش کجا بود دیدم پیراهن سیاهش را به تن کرده. پرسیدم : « کجا می روی ؟!»
گفت : «می روم به همسایه ها بگویم تا برای کمک بیایند »
گفتم : «صبر کن ! امروز چه روزیست؟»
پدرم در پاسخ گفت : «امروز سه شنبه است! ساعت 3:30 دقیقۀ نیمه شب»
من می دانستم که آنچه می بینم در برونفکنی روی داده ولی مطمعن بودم تداخل زمانی یا سفر زمانی چیزی رخ داده. اشتباهی که کردم این بود که فکر می کردم این اتفاق دست کم مربوط به هفتۀ آینده یا تاریخ نزدیکی خواهد بود چراکه پدرم از نظر ظاهری فرقی با آنچه در حال حاضر دارد نداشت یعنی پیرتر، لاغرتر یا چاق تر نبود. برای همین به فکرم نرسید تاریخ دقیق را از او بپرسم و به روز اکتفا کردم.
وقتی پدرم داشت تاریخ روز را می گفت فقط من و او آنجا حضور داشتیم اما بعد از مدتی مادرم را هم کنارم دیدم که نگران و بهت زده در حالیکه دستش را مشت کرده و جلوی دهانش گرفته به ما نگاه می کند. اما وقتی پدرم سیاه پوش از در خانه خارج می شد. شش نفر دیگر به ردیف کنار مادرم جلوی در ایستاده بودند و خروج پدرم را نظاره می کردند. آن شش نفر هم سیاه پوش بودند ولی قد و قامتهای متفاوتی داشتند، بعضیشان کلاه سیلندری به سر داشتند و بعضیشان چکمه پوش بودند ولی همۀ لباسهایشان سیاه بود. پدرم از در بیرون رفت و من مضطرب و اندوهگین به اتاقم برگشتم. حوصلۀ درگیری با آن دختر را نداشتم. در را باز کردم و وارد اتاق شدم و شروع به گریه کردم. دختر جانشینم روی تخت با دختر دیگری که کنارش نشسته بود مشغول صحبت بودند. به محض ورود من هردو رویشان را به سمت من برگرداندند و با نگاهی سرد و بی تفاوت همراه با لبخندی که از ته ماندۀ صحبتهایشان روی لبهایشان جا مانده بود به من خیره شدند. انگار این بار بی خیال حمله ور شدن و پاچه گیری بودند. من گریه می کردم و گریه می کردم و احوالات تاریک و غم زده ای از آنچه با آن روبرو شده بودم در هوایم موج می زد.
به جسمم برگشتم و با کلاغ تماس گرفتم ولی جواب نداد، واقعاً دلم می خواست برای یک بار هم که شده وقتی که به او نیاز دارم در دسترس باشد ولی ... برایش پیامک زدم و بالاخره بعد از ساعتی تماس گرفت.
اول گفت : «نمی دانم چرا این جریانات را به تو نشان داده اند. وقتی کسی به آینده سفر می کند حتماً می خواستند چیزی به او بدهند ولی نمی دانم چرا این موضوع ...!!»
وقتی شنید به پشت وارد اتاق شدم حرفش عوض شد. گفت : « خب، یکی از راههای سفر به آینده در برونفکنی همین کار است که از پشت به اتاق وارد شوی و دوباره در را باز کنی و بیرون بیایی... ای کاش تاریخ سال و ماه را از پدرت می گرفتی ولی مطمعن باش این اتفاق تا 4 یا 5 سال دیگر رخ نمی دهد چون اگر قرار بود این واقعه در زمان نزدیکی روی دهد تو باید بود یک سری نشانه های دیگر هم دریافت می کردی که مثل پازل کنار هم قرار می گرفتند.»
در مورد آن دخترهای مهاجم از کلاغ پرسیدم و او خواست تا بداند آنها به چه شکل هستند، گفتم : « قبلاً یک دختر ظریف، خوش چهره و سبزه رو بود ولی اینبار پوستی سفید و چشم و ابرویی مشکی داشت ولی همچنان زیبا و ظریف اندام بود و البته هر بار اندامی انسانی داشته اند.»
کلاغ گفت : « من و دستیارم (K) روی او خیلی بررسی کرده ایم، کاملاً مطمعنم او کالبد خودت نیست و حتا آن جنی که در اتاقت زندگی می کند هم نیست، موجود دیگریست که نمی دانم چه نقشی اینجا دارد. شاید هم از طرف استادت باشد و اصلاً شاید خود او آنها را می فرستد چون به ظاهر با تو مبارزه می کنند ولی در واقع شاید در حال باز کردن چاکراها و نادیهای تو هستند. باید در این باره هم بررسی کنم »
گفتم : « به یاد دارم آن اوایل وقتی می خواستی حمایت مرا به عهده بگیری چیزی در مورد استادم گفتی! یادت هست؟! گفتی تا وارد عالم اثیری شدی یک دختر شروع به مبارزه با تو کرد و بعد استادم را دیدی که گفت آن دختر یک چهره از خودش بوده و بعد گفتی در جای دیگر اشاره کرده که آن دختر یکی از دستیارانش بوده که می خواسته لیاقت تو را در حمایت من بسنجد. بنظرت این همان نیست؟!»
کلاغ گفت : « شاید، احتمال دارد. باید بررسی کنم چون دیگر نمی توانم از استاد خودت مستقیم بپرسم. بار آخری که او را ملاقات کردم از من خداحافظی کرد و چون مجدداً با او ارتباط برقرار کردم خیلی عصبانی شد. »
 

No comments:

Post a Comment