November 14, 2020

مراسم قارچ جادویی – تجربۀ دوم


پنجشنبه 92.12.22
ساعت 8:20 شب بود که دو گرم قارچ هاوائین خوردم و 45 دقیقه بعد اثرش شروع شد. قبل از اینکه مراسم را شروع کنم موسیقی گرۀ شش و هفت را گوش کردم، چشمهایم را بستم و در مرکز اقتدارم نشستم.
ابتدا یک سری ویژن های کوتاه و پشت سرهم داشتم. انسانی با سر مار کبرا و با لباس نگهبانان باستانی که یک نیزه هم به دست داشت ولی درست مشخص نبود.
بعد از مراسم که ازکلاغ پرسیدم گفت : « این نگهبان گرۀ سوم است »
رنگهایی می دیدم که بیشتر قرمز و سبز بودند و صداها ... صدای بوقی مثل دمیدن در یک شاخ بز.
وقتی نشسته بودم احساس می کردم مارهای ریزی در بدنم شروع به حرکت می کنند و بعد تکانها و حرکاتشان واضح تر و محکمتر شد و گویی اندامهای داخلی ام را از درون می فشرد، احساس کردم مغزم را آنقدر فشار داده که اندازۀ یک تیله شده و یک درد ناشی از فشرده شدن وسط دو نیمکرۀ مغزم احساس کردم. دردش شبیه وقتی است که فشار خون را می گیرند و بازو زیادی فشرده می شود ولی این بار انگار داشتند فشار مغزم را می گرفتند و ... احساسهای عجیب ...
روی کوسن مراقبه ام که وسط مرکز اقتدارم بود دو زانو نشسته بودم، بعد در همان شکل خم شدم. شادی بی دلیل و بزرگی در من موج می زد و با خودم بی جهت می خندیدم و صدای جیغی ریز از خوشحالی و ذوق کردن در همان حالت در آوردم.
دیوانگی ؟!
ساعت 9 شب بود که جنون من به حد اعلای خود رسید، فکرهای پرتی که یادم نمانده در سرم چرخ می زدند.
مادرم از پشت در گفت : کِی بیرون می آیی؟
گفتم : صبح
گفت : یعنی می خواهی تا صبح آنجا بمانی؟ هر وقت مراقبه ات تمام شد بیا بیرون!
با صدایی که استرس و ترس در آن کاملاً مشخص بود گفتم : نه ! نیایی تو !! من نمی آیم ! بعداً می آیم ! شما برو ! شب بخیر ...
مادرم خندید و گفت : « من که نمی دانم چه می گویی، تو ما را با این کارهایت دیوانه می کنی »  و رفت.
آنجا بود که فهمیدم بهتر است در این حالت با کسی صحبت نکنم چون کنترل حرفها و کلماتم را از دست داده بودم. مدام کلاغ را صدا می زدم و "امیر" ( من در آن حالت آن استاد دون خووانی را امیر صدا میکردم و بی هیچ وجه نام اصلیش را به یاد نمی اودرم)
وقتی امیر را صدا می کردم پیش خودم می گفتم : امیر دیگر کیست !؟؟ چرا من به او باید بگویم امیر؟!!
دوباره مثل دیوانه ها اینطرف و آن طرف را نگاه میکردم، کلاغ را صدا میکردم و ریز می خندیدم. در آن حالت چیزهایی در مورد خودم فهمیدم. دریافتم که می توانم به خودم و دیگران آسیب فیزیکی بزنم، می توانم برای خودم و دیگران مضر باشم و می توانم کاری کنم که از انجامش پشیمان شوم و ...
صدا گیرهای گوشم را که هنگام پرسش و پاسخ پشت دری با مادرم برداشته بودم دوباره گذاشتم ولی احساس کردم که صدایی می آید. فکر کردم شاید مادرم دوباره با من کاری دارد، صداگیرها را مجدداً برداشتم. صدای مادر وپدرم بود که در اتاق کناری با هم صحبت میکردند و چون من هم مشغول بودم آنها هم زودتر از همیشه خاموشی زده بودند.
ذهنم ناگهان بی دلیل داغون شد، احساس بدبختی و اسارت در یک زندگی خسته کننده و کسالت بار روی سرم هوار شد. این حس بدبختی آنقدر شدید بود که اگر در حالت عادی این حس را لمس کنم در دم خود را خواهم کشت. دوباره صداگیرها را گذاشتم.
نه آن استاد دون خوان باز و نه کلاغ هیچکدام آنلاین نبودند و جوابی نمی دادند. برایشان چندین پیام گذاشته بودم : من دیوانه شده ام ؟!!
درست نمی شوم ؟!!
همینطور دیوانه می مانم ؟!!!! و ...
جنون و دیوانگی ام از 9:30 تا 1 نیمه شب طول کشید.
به حالت سجده افتاده بودم و پیشانی ام را روی کف دستهایم بر زمین تکیه داده بودم. ( برای اینکه نورهای همسایگان مجاور مزاحمم نشوند چشم بندم را هم بسته بودم تا فضای چشمم کاملاً تاریک باشد ) یک آن احساس کردم موش کوری هستم در زیر زمین. جلوی خودم جعبۀ فلزی کوچکی حاوی مُهر دستیارم، گوشی مبایلم وتیوب کرم ویتامینه بود. خدا را شکر کردم که کسی را با این دیوانه بازیهایم پیش خودم دعوت نکردم تا در مراسم مواظبم باشد، فکر نکنم آبرویی برایم می ماند.
همانطور که روی زانوهایم خم شده بودم تمایل به خزیدن و حرکت به همان شکل را پیدا کردم، از دستهایم استفاده نمی کردم با دهان و بینی ام اشیاء را لمس و بررسی می کردم. بینی ام به جعبۀ مُهر دستیارم خورد، خنک بود. دریافتهایم از هر چیزی با آنچه در حالت عادی دارم بسیار متفاوت بود. با لبها و نوک بینی ام آنقدر آن جعبه را لمس کردم تا بالاخره یادم آمد که جعبۀ دستیارم است. صورتم را به سمت دیگری چرخاندم و به قوطی کِرِم برخورد کردم آنرا هم به همان شیوه تجربه کردم. جالب اینجا بود که فقط در آخر برسیهایم متوجه می شدم که آن شئ چیست نه به آن خاطر که به یاد می آوردم آنها را پیش از این آنجا گذاشته ام ! خودم به خودم می گفتم من موش کورم ! والبته از این وضعیت هم بدم نمی آمد یعنی مشکلی با اوضاعم نداشتم. لحظاتی بعد احساس کردم روی بلندی هستم، یک ارتفاع خیلی خیلی بلند و کوسن زیر پایم آشیانۀ من است. حال یک جوجه عقاب بودم. البته فقط سر یک جوجه، بدنم را حس نمی کردم. نوکم را به زمین زدم با انکه به فرش می خورد ولی درکی از فرش و زمین نداشتم چون نوکم تا هر کجا که می توانست درونش فرو می رفت. منِ جوجه عقاب از بالا به پایین نگاه کردم. هر چه می دیدم گوشه دار و زاویه دار بود مثل یک لابیرنت با خطوط سبز و قرمز و در پلانهای مختلف. یعنی خطها پلان بندی داشتند و همینطور ضخیم و نازک. من جوجه عقاب بودم ولی در پایین قله ای که آشیانه ام بود کوه و طبیعت نبود بلکه خطوط سبز و قزمزی که یک لابیرنت را تشکیل می دادند  و در تاریکی می درخشیدند را می دیدم. لحظاتی بعد احساس کردم خاکم و بعد درخت بودم و بعد ... در جنگلم و یک شیر کوهستانم، ولی هیچ وقت گرگ نبودم و هیچ گرگی با من تماس نگرفت همینطور اساتیدم و دستیارانم و حتا کلاغ، از صدا کردن هیچکدامشان نتیجه ای نگرفتم.
بعد از آن تجربۀ حیات وحش دوباره جنون قدرت گرفت. رفتم و به دیوار چسبیدم  و به آن تکیه دادم. پُلارم را روی زانوهایم انداختم چون سردم شده بود. احساس کردم خود واقعی ام گوشه ای از بدنم اسیر شده و کل ذهن و جسمم در اختیار دیگریست که او هم به هر طرف که میل کند می تازد.
در ذهنم دیدم که به دوستان طبیعتگردم پناهنده شدم و به آنها التماس می کنم که به من کمک کنند. می گفتم : « من را نجات دهید ! ترخدا کمکم کنید ! یکی مرا نجات دهد!! »
ولی از آن بین کسی نمی فهمید من چه می کشم، همه مانند ماهی با چشمانی گشاد و متعجب و میخکوب نگاه می کردند و می پرسیدند : « مینو ؟؟ خوبی؟! »
من در جواب می گفتم : « نه، واقعا خوب نیستم، دیوانه شده ام، یکی کمکم کند! خواهش می کنم نجاتم دهید! »
در آن حال ناگهان رفتم و یقۀ پیام، لیدر تورمان را که با تعجب و لبخندی از سر استیصال به من خیره شده بود گرفتم و گفتم : « پیام تو هیچوقت آدم نمی شوی، تو هیچی نمی شوی!» این را بارها و بارها تکرار کردم و در آخر اضافه کردم : « خطری تو را تهدید می کند، مواظب خودت باش، پیام تو آدم نمی شوی ! »
لبخند مستعصل از لبانش محو شد و تعجب و نگرانی در چهره اش نشست و به دیگران نگاه کرد.
از التماس به دوستان طبیعتگردم نتیجه ای عایدم نمی شد ولی همچنان بین جمعشان روی زمین افتاده بودم و به سمتشان می خزیدم و کمک کی طلبیدم و آنها هم که هیچوقت مرا به این روز ندیده بودند مات و مبهوت و متحیر شده و حرفی نمی زدند و تنها چیزی که می گفتند این بود که «مینو چی شده ؟! ... مینو خوبی ؟!!»
گاه و بی گاه صدای آن بوق عجیب و آن جهانی را می شنیدم... از آن جمع بیرون آمدم و خود را بار دیگر در اتاقم دیدم با یک حس جدید! همه چیز زنده است!!
بجای اینکه روی کوسن بزرگ نشسته باشم آن را زیر پاهایم احساس کردم. کف پاهایم انگار روی یک مادۀ لیز و لغزنده قرار داشت، مانند این بود که داخل کوسن پر از آب شده بود. یک دستمال کاغذی نوک پاهایم افتاده بود، با نوک پایم آن را لمس کردم ولی دستمال شروع به پریدن و حرکت کرد، انگار که همه چیز در زیر پاها یا در تماس با هر نقطه از بدنم حرکت و جنب و جوش داشت.
پُلارم را بلند کردم تا روی پاهایم بکشم، در کمال تعجب دیدم چقدر پهن و دراز است ؟! و چقدر بی دلیل تکان می خورد؟! پُلار را از هر طرف می گرفتم پهن بود و بیش از آن حدی که من موجبش می شدم تکان می خورد.
البته باید بگویم در آن شرایط همه چیز پهن بود. دستهایم در تاریکی مثل یک پنجه های یک قو بود و بین انگشتانم بهم با پره هایی وصل شده بود و یکپارچه به نظر می رسید و البته پرز هم داشت.
بعد از مدتی احساسی از حقارت و پستی تمام وجودم را گرفت. حقارت، حقارت، حقارت ... صدای بوق با صدای ضربه هایی به یک لولۀ آهنی بزرگ و ضخیم ترکیبی موسیقایی و ریتمیک ایجاد کرد.
رفتم دستشویی، جلوی آئینه چهره ام را بار دیگر بررسی کردم، مثل دفعۀ قبل بود و زیاد تغییری نکرده بود. بنظر زیباتر شده بودم، صورتم کمی پهن تر و چشمانم درشت تر بود و البته مردمک چشمم تا آخر باز بود. آبی به صورتم زدم تا بلکه کمی حال و هوایم را تغییر دهد و برگشتم. در موقعیت قبل مستقر شدم. به سمت پنجره که نگاه کردم احساس کردم یک بشقاب پرنده کمی دورتر فرود آمده چون نوری مهتابی که کمی آبی روشن فسفری داشت از گوشۀ پنجره داشت شدت می گرفت و کمی بعد به حالت عادی برگشت و دوباره روشن شد ولی اینبار به رنگ زرد فسفری. شک نداشتم پشت پنجره خبریست. در تاریکی اتاقم چینهای پرده به شکل اعصاب خورد کنی منظم شده بود و سقف کوتاه تر و پنجره و تخت خوابم عریض تر شده بود، حتا تابلوی بالای تختم هم با عرض تخت کش آمده بود.
یک آ ن دیدم که روی تختم پوست حیوان انداخته شده و اتاق به شیوه ای باستانی آراسته شده.
دقایقی و شاید ساعتی به این شکل گذشت. ناگهان احساس کردم در حالیکه نشسته ام به سختی می توانم تعادلم را در آن حالت حفظ کنم. نمی توانستم جلوی افتادنم را بگیرم و از سمت راست روی زمین ولو شدم، بی حالی عجیبی داشتم  و در ذهنم جملاتی تکرار می شد : « در مراسم مرگم کمکم کنید ... برای مردن کمکم کنید ... » و احساس کردم خیلی راحت روح از بدنم جدا شد و جان دادم.
دوباره خودم را روی زانوهایم انداختم و احساس کردم یک جنین هستم، یا شاید یک نوزاد! دستهایم را با لذت لیس می زدم و همزمان شگفت زده می شدم. احساس شگفتی و امنیت یک نوزاد در یک محل امن و گرم را داشتم. و بعد از مدتی خود را در حال گفتن این کلمات یافتم : « همسر زیبای من مرا ترک کرد... به من گفته اند او مرده است ولی من باور نمی کنم، او نمرده، بلکه مرا رها کرده و رفته است ... همسر زیبای من، همسر زیبای من ... من عاشق ترین مرد زمینم ...»
این سکانس آخر مربوط به آخرین تناسخم می شد که مو به مو آنرا چشیدم.
و بالاخره بعد از اینهمه جان کندن و جنون، جواب یکی از پیامکهای سوال « من دیوانه شدم ؟!» را از کلاغ را دریافت کردم.
نوشته بود : « مگر دوباره قارچ زدی؟! ... این یادت باشد دیوانه از دیوانگی اش آگاه نیست، سعی کن کتابهای اوشو را بخوانی. به خودت ایمان داشته باش، همه چیز برای شناخت خودت است و با شاهد بودن در رفتارت درست می شود. خودت را از دورن بساز و روی خودت کار کن و همینطور روی رفتارهایی که آنها را صحیح نمی دانی و آنها را از خودت دور کن و از جنگیدن با خودت و آدمها دست بردار تا راه سالم زندگی کردن به سمت هدفت را ببینی »
باید اعتراف کنم نمی دانم چند دقیقه، شاید یه ریع ساعت داشتم سعی می کردم نوشته هایش را بخوانم ولی نمی توانستم. خواندن نوشته های پینگیلیش در حالت عادی هم  سخت است و در این وضعیت خود شکنجه بود. اول فکر کردم در خط اول به من فحش داده و نمی دانم چرا تا آخر آن متن مدام فکر می کردم که به من توهین کرده!!
کلاغ نوشت : « این حالت جنون برای هشت ساعت طبیعیست. احساس دیوانگی تمام می شود، هربار احساس بدی داشتی فقط چراغ را روشن بگذار و به صدای قارچ گوش کن. اینها احساساتی گذرا هستند، نترس، فقط شاهد باش، چند ساعت دیگر تمام می شوند.»
در جواب گفتم : « من اصلاً نمی توانم ... نمی دانم کجا هستم و تو کیستی و نمی فهمم چه کار می کنم !!»
گفت : « الان صدای قارچ را داری که جای ذهنت نشسته و حرف می زند. کارگزار و استادت را صدا کن تا کنارت باشند »
گفتم : « صدا کردم،خیر سرشان نمی دانم کجا هستند ... باید همینجا باشند !»
کلاغ گفت : « نگران نباش چند ساعت دیگر ذهنت به حالت همیشگی بر می گردد. صدای ذهنت در واقع صدای الهۀ قارچ است، می شنوی؟ با جزییات بنویس.»
گفتم : « بله می شنوم... نمی توانم بنویسم ... یک مدت فلج بودم »
با سختی پیامک می دادم و دست و انگشتانم قادر به انجام وظایفشان نبودند.
گفت : « باشد... بگو کلاغ سلام رساند و گفت راز اثیری را به من بگویید»
کاری که گفته بود را انجام دادم ولی پاسخی دریافت نکردم.
ادامه داد : « سعی کن برای اینکه اذیت نشوی چشمهایت را نبندی یا خیره به چیزی نگاه نکنی. از او سوال کن تا دلیل دلخوریی که برایت به وجود آوردم را برایت باز کند. همینطور از او دلیل عصبانیتت ازآدمها و انجام کار درست و چگونگی عشق ورزیدن به آدمها را بپرس »
باز هم کاری که گفت انجام دادم ولی نتیجه نداد ... پرسیدم : « کدام کار؟! مگر کاری کردی؟!! »
گفت : « نه دلیل همان دلخوریت از من و فاصله ای که بین ما افتاد را می گویم »
گفتم : « دیگر چه اهمیت دارد! من کلاً نمی فهمم چه می گویی »
کلاغ پاسخ داد : « می فهمم، اما وقتی به حالت همیشگی ات برگردی باز برایت کلی سوال بی جواب باقی مانده، سعی کن همه اش را بپرسی.»
گفتم : « یک جورایی فلجم، کاری نمی توانم بکنم و چیزی نمی توانم بخوانم، کسی هم با من صحبت نکرده و ارتباط نگرفته »
پاسخ داد : « قارچ این حالت را ایجاد میکند. نوشته های من را که بخوانی الهۀ قارچ می فهمد و به جای ذهنت می نشیند، مثل صدایی که با تو حرف می زند.»
بعد از کمی ادامه داد : « تو باید عارف شوی و شمنی زندگی کنی تا عشق و دوست داشتنت زیادتر شود، نه تنها دوستت بلکه همۀ انسانها را هم در برگیرد. کارگزارت را دعوت کن و بگو استادت را صدا کند. فکر کن این یک خواب است و صبح تمام می شود، با لذت و عشق تماشایش کن و با احساساتت نجنگ.»
پرسیدم : « من کی به اشراق می رسم؟ کِی تمام می شود؟ من کجای کارم؟ »
گفت : « اگر روی منطق و آگاهی و دوست داشتن انسانها کار کنی هر موقع که خدا بخواهد به تو می دهد. این سوالها را که از من می پرسی استادت را بخواه و از او بپرس.»
گفتم : « تو بگو استادم بیاید. من کلاً فلجم »
گفت : « باشد می گویم. حالا از این حالت لذت می بری؟ احساست خوب است؟ »
گفتم : « آره ، یک احساس ذوق زدگی قبل از جنون داشتم. فکر کنم که بعد از آن مُردم و دوباره زنده شدم ! »
گفت : « آره من هم آن را داشتم ... خیلی خوب است »
 
دقایقی بعد ... ساعت 2:34 بامداد
گفت : « الان بهتری؟»
گفتم : « همانطور مثل قبل ... هنوز هم استادم چیزی نمی گوید.»
گفت : « چشمهایت را که ببندی می شنوی و می بینی. اراده کنی سستی بدنت باز می شود. در احساس زیاده روی نکن. فقط لذت ببر، گوش کن و ببین.»
گفتم : « کمی کلافه ام. نه استادم را دیدم و نه چیزی شنیدم، برونفکنی هایم هم جواب نمی دهد.»
البته منظور من تلاشی بود که صبح دیروز برای برونفکنی انجام دادم ولی کلاغ گمان کرد وقتی روی قارچ بودم سعی بر برونفکنی کرده ام.
گفت : « خب نمی شود !! در آن حالت تو در عالم الهی هستی. فقط روی گیاه هوم می شود برونفکنی کرد ولی اگر روی قارچ باشی و اینکار را بکنی ارتباط روح با جسمت قطع می شود و بر نمی گردی!... برای شنیدن صدای استادت باید رها شوی، تو برای شنیدن می جنگی، رها باش حرف می زند. البته تاثیرش را می بینی. کلاً یک آدم دیگر می شوی. در اراده رها باش، سعی کن خیره و ثابت به یک جا نگاه نکنی. این باعث می شود کلافگی از بین برود.»
به تختم خزیدم و لحاف را رویم کشیدم.
گفت : « فشار در ساعت آخر زیاد می شود و به تو کلافگی زیاد و دلشورۀ زیاد می دهد.»
کلاغ در مورد دلخوریهای پیشینم از خودش، گفت : « همه جزئی از کل هستند، تو درست را یاد نمی گیری، همه همان درس قبلی را به تو یادآوری می کنند. نگاهت را از بیرون به درون ببر. مرامها و ذهنیتت را عوض کن و تغییرت را به کل و طبیعت نشان بده. تا تغییر نکنیم همیشه از جای قبلی آسیب می بینیم. شادی و لذت و عشق به انسانها بخشی از این زندگیست. جزئی که می خواهد کل باشد باید درونش و نگاهش و مرامهایش را تغییر دهد، آنگاه می بینی که همه چیز تغییر می کند. سعی کن گیاه بکاری و انسانها را عاشقانه دوست داشته باشی، بعد می بینی کل در کنار توست و حتا درون خود توست و تو بیرون دنبالش می گشتی. وقتی تغییر کردی می فهمی که او همانجا درون تو بوده و از ابندا هم همانجا بوده.»
 
فردای آن شب ... ساعت 14:35
کلاغ گفت : « واچرت دیشب زخمی و داغون پیش من آمد و حرفی هم نزد و دم صبح رفت. اما (V) نه. من هم (K) را دیشب پیش تو فرستادم. با استادت هم صحبت کردم و گفت هر آنچه را که لازم بوده به تو نشان داده . یک سری مشکلات را باید اصلاح و برطرف کنی. منظورش همان چیزهایی بود که دیدی و احساس کردی.»    

No comments:

Post a Comment