November 16, 2020

برونفکنی - سیزدهم

 سه شنبه 93.01.12

حق با کلاغ بود. دلخوریهایم دوباره بازگشتند و من روزها و شبهایم را تحت فشار شدید روحی و احساسی سپری می کنم. با اینکه بین خودم و استاد کلاغ فاصله احساس می کنم و دلخورم اما همچنان در موارد ضروری با او در ارتباطم ولی نه مثل قبل با اشتیاق و از روی قلب. بیشتر از روی ناگریزیست و این خیلی حس بدیست که در مقوله ای افتاده باشم که هیچ نمی دانم و دیگر آن رابطۀ قلبی استاد و شاگردی هم در دلم وجود ندارد و رمق هیچ پرسش و پاسخی با کسی که باعث رنجشم شده ندارم اما همزمان مسیر را باید ادامه دهم و تنها راهنمایم هنوز همان کلاغ است و البته استاد پیشینم.

 

امروز بعد از ظهر برای برونفکنی اقدام کردم و علارغم تلاش بسیار موفق نشدم ناچار چشمانم را باز کردم و وقتی دوباره بستم شروغ به تاب خوردن کردم و خیلی آهسته از خودم خارج شدم. خواستم بدون باز کردن در از مانع عبور کنم، سرم تا نصفه داخل درب اتاق رفت ولی آگاه شدنم از این قضیه نگذاشت عبورم کامل شود. سعی کردم بی خیال و رها باشم و آن را عادی تلقی کنم ولی باز سرم از درب اتاق بطور کامل رد نشد. نمی دانم چطور بود ولی کلوزآپ نیم رخ صورتم را داشتم که سعی می کرد در آن وضعیت به اطراف نگاه کند. کلاً بی خیال روح بازی شدم، سرم را بیرون کشیدم در را باز کردم و به سمت اتاق سمت راست رفتم. درب اتاق طبق معمول باز بود ولی چیدمان آن فرق داشت و تغییر کرده بود. نزدیک شدم درب باز اتاق جلوی چشمم کم کم بسته شد. و من خودم دوباره در را باز کردم. ابعاد اتاق دوبرابر قبل شده بود و یک اتاق بزرگ تشکیل داده بود. دیوارهایش علاوه بر اینکه رنگ صورتی چرک داشت ولی کثیف هم بود و کلید برق هم نداشت انگار کلیدها مستقیم روی دیوار جاساز شده بود و قابی نداشت. دو تخت بزرگ فنری قدیمی در اتاق بود که انگار از بس زیرش لحاف و تشک ذخیره شده بود ارتفاع بلندی پیدا کرده بود. مادر و پدرم روی آنها دراز کشیده بودند و تا چشمشان به من افتاد گویی که می دانند برای چه منظوری آنجا هستم بی هیچ صحبتی از جایشان بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. اتاق حال و هوای کهنه، قدیمی و گرفته ای داشت، روی زمین چیزی نبود و گاهی فقط یک فرش مستعمل و نخ نمای کوچک دیده می شد. در اتاق به غیر از تختها هیچ وسیلۀ دیگری وجود نداشت و روی دیوارها هم تابلویی نصب نشده بود. حال و هوای اتاق مثل احوالات این روزهایم زننده و دلگیر بود. شروع کردم به صدا کردن استاد. بارها و بارها صدایش کردم ولی خبری نشد. روی دیوار چهار کلید برای روشن و خاموش کردن چراغها دیدم. چراغها را روشن و خاموش کردم ولی هر بار اشتباه می شد و دست آخر نفهمیدم کدام چراغ با آنها روشن و خاموش می شود ! نمی دانم چه شد که دو چراغ از جایی دیگر از اتاق با آن کلیدها روشن شدند و سه اتاق دیگر نمایان شد. یکی از اتاقها را بعنوان اتاق سمت راست انتخاب کردم. اتاق خیلی کوچکی بود، ابعاد و اندازه اش بیشتر شبیه یک کمد بزرگ یا یک انباری بود تا اتاق. چند بقچه از پارچه های گلدار زرشکی ولی کهنه کنار دیوار قرار داشتند. و کسی زیر یک پتوی زرشکی و قرمز سرش را روی یکی از آن بقچه ها گذاشته بود و پشت به دیوار خوابیده بود. من فهمیدم که آن شخص خوابیده استادم است. از آزارهایی که دیده بودم سرخورده و دلخور بودم و گریه می کردم.

استادم پتو را از رویش کنار زد . مردی با همان سن و سال استادم و با همان قیافه اما اجزای صورتش به شکل زشتی اقراق شده بود. او یک گرمکن خاکستری روشن  به تن داشت که وسط سینه اش دو نوار مشکی نقش بسته بود و بر عکس هر چیزی که آنجا بود تمییز و آراسته بود. استادم نیم خیز شد و با لحنی لاتی پرسید : «چططوری؟»

من همانطور گریه کنان گفتم : «نکند تو هم می خواهی حالم را بگیری؟!»

با لحن مسخره ای گفت : «آره می خواهم حالت را بگیرم»

و لای پایش را باز کرد و با اینکه گرمکن تنش بود یک آلت تناسلی سگ آن وسط نمایان شد. پاهایش را دوبار جمع کرد و این بار با لحن پر مهری گفت : « بیا اینجا کف پاهایت را ماساژ بدهم»

و بعد به پهلوی راست خوابید و دستانش را بالا گرفت تا من کف پایم را در دستش بگذارم. ولی من ناگهان حرارت بدن فیزیکی ام چنان بالا رفت و خیس عرق شدم که قبل از آنکه استادم بخواهد کاری که می خواهد انجام دهد به جسمم بازگشتم. وقتی چشم باز کردم احساس کردم یک انرژی مچ دست راستم را فشار می دهد و پس از آن هرچه تلاش کردم که به موقعیت قبل برگردم موفق نشدم. نصف چپ بدنم خیس عرق شده بود و نصف دیگر خشک و یک موج انرژی از نقطه ای در اتاق شروع به باز شدن می کرد.

 

پ.ن : همه چیز آنطور که به نظر می رسد نبود. استادم پیشینم با کلاغ معامله ای کرده بود. او باید بود خودش را جلوی من ویران می کرد تا من از او زده شوم چون به نظر استادم وابستگی شدیدی که به کلاغ در امور معنوی پیدا کرده بودم مانع رشدم شده بود و باید بود آن دیواری که به آن تکیه داده ام طوری خودش را خراب کند که من از او منزجر شده و روی پای خودم بایستم و در عوض استادم به کلاغ قول داده بود تا گره ای که مانع ورود به کالبد پنجمش شده را برطرف سازد تا اشراق برایش رخ دهد. هرچند کلاغ این را برایم باز کرده بود ولی آن ویرانی تا آن حد برایم مهیب بود که نیت خیر آن برایم اهمیتی نداشت به علاوه اینکه هنوز آن دیوار داشت خودش را بیشتر تخریب می کرد و عملیات تخریب متوقف نشده بود. کلاغ در حد خودزنی پیش می رفت تا من از او بیزار شوم و البته بالاخره نتیجه داد. اما آن روزها بسیار تاریک و غمزده بود و من در تنهایی عمیقی دست و پا می زدم.

 تاریخ : 99.08.26

 

 

No comments:

Post a Comment