March 28, 2014

گرگ پیر

جمعه 90.06.18
امروز ساعت 8 صبح دم ایستگاه اتوبوس روبروی مجتمعی  که محل زندگی کلاغ بود منتظرش ایستادم. با هم شروع کردیم به راه رفتن اگر به اون بود تمام مسیر رو پیاده تا قله می رفت ولی من در دوره ای بودم که اوضاع جسمیم زیاد روبراه نبود. بالاخره تا دم کوه با اتوبوس رفتیم و از اونجا شروع کردیم به کوهنوردی.
کوه چین کلاغ ؛ کوهی که کسی اونجا واسه تفریح نمیاد.
یک کوه بی آب و علف که جز چندتا درخت که اولش هست بقیه اش هیچ پوشش گیاهی چشمگیری نداره.
اونجارو اگه تا قله بری و برگردی به زور 4 نفر تو راه می بینی شایدم هیچکس. مثل ولنجک و درکه نیست که از زور جمعیت کوه دیده نمیشه گاهی اوقات در مسیر اونجا میتونی مندل مراسمی رو که یک جادوگر زده رو هم ببینی، بنظر بیشتر آدمهای خاص میان تا عادی. برای همین انرژیهاش بکره و البته خاص. چون مکانهای اقتدارش زیاده و دو یا سه تا از مراکز نیلوفری که انرژیهای زمین رو شارژ می کنه هم اونجاست.
به گفتۀ کلاغ رهگذر اونجا محل زندگی کلاغ سفید و کلاغ ایرانی هست که نوک و پاهای قرمز و بدن مشکی یکدست داره و صدای زیرتری نسبت به کلاغ های معمول تولید می کنه.
اوایل پیاده روی در کوه خیلی سخت بود کلاغ به راحتی بالا می رفت ولی من به حال مرگ افتاده بودم با توجه به گرمای هوا ( من از گرما بیزارم ) و شرایط ناجور جسمی من این کوهنوردی اقتدار چیزی مثل خود مرگ بود.
کلاغ صحبت می کرد، تعلیماتش رو می داد و تازه حواسش به خستگی های من هم بود، جاهامون عوض شده بود 
انگار  اون بود که سالم بود و من بودم که بیماری قلبی داشتم. بین راه کلاغ با گلها سلام و احوالپرسی می کرد و با شاپرکها حرف می زد و از دیدن گیاهان دارویی غرق در لذت و به قول خودش خوشبختی می شد. با دیدن اون احساس می کردم چقدر دورم و چقدر هر چیزی می تونه اونقدر آزارم بده که حتا زیبایی یک گل نتونه اون تکدر رو از بین ببره ؛ برای کلاغ اینطور نبود... اون در اوج ناراحتی می تونست با دیدن هر گیاهی به سرمستی و هیجان برسه.
بین راه گیاهی رو می چید و به من میداد که بخورم و توضیح می داد که این برای چاکرای تاج خوبه. و در مورد گیاهانی که تو کوه بود چیزهایی گفت که با اون اوضاعی که من داشتم تقریباً هیچی یادم نموند. بذر بعضی از اونها رو هم چید و داد که بکارم تو گلدون یا تو باغچه و در حین راه آموزش و آموزش و آموزش.
گاهی هم ماجراهای خنده دار تعریف می کرد. تا رسیدیم به چشمه و برکه ای خیلی کوچکی که جلوش بود. البته برکۀ از دست رفته ای بود آبش آلوده و لجن گرفته بود و توش پر از زالو و ماهی های ریز و درشت که مردم بعد از سیزده بدر می ریختن اونجا. این قسمت از کوه تنها جایی از اون بود که درختی و آبی و رنگ و روی اِی ... بهتری داشت و اگه کسی میامد از اونجا بالاتر دیگه نمی رفت.
اونجا آب خوردیم، من برای از بین بردن گرمای بدنم کمی آب به صورتم زدم و دوباره به همون روال ادامه دادیم.
واقعاً کوهنوردی در یک همچین کوهی خیلی خسته کننده بود البته به لطف کلاغ اوضاع عالی بود. اونجا چند قرقی در حال پرواز بودند کلاغ حضور اونها رو به فال نیک می گرفت. یکی از قرقی ها به سمت چپ پرید. کلاغ گفت این برای ما شمنها به معنی سفر اقتدار و یک سفر معنویه. ( چون با نیت یک راهپیمایی معنوی به کوه آمده بودیم جهت حرکت پرندۀ شکاری به عنوان نشانۀ تایید این سفر بود.)

اونقدر خسته شدم و خسته شدم که کم کم احساس کردم نه می خوام متوقف بشم که خستگی در کنم نه می خوام بشینم و نه حتا می خوام حرف بزنم. خیلی هم مایل بودم کلاغ از منقار بیفته و ساکت بشه و در سکوت ادامه بدیم. من  افتاده بودم رو خلبان خودکار. احساس کردم ذهن و خستگی هر دو دارن از من دور می شن. شاید حالتی نزدیک به گرمازدگی بود ولی کلاغ مدام حرف می زد و گاهی انتظار داشت از من هم حرفی بشنوه و به عکس العملهای من در قبال حرفهای خودش توجه زیادتری می کرد ، احتمالاً متوجه شده بود سکوت نمی تونه برای آدمی در شرایط من علامت خوبی باشه. ما خیلی راه رفتیم خیلی خیلی زیاد. تا نزدیک به قله شدیم.
وسایل خُرد شدۀ واچر رو در جایی نزدیک به آخرین پیچ که به قله ختم می شد دفن کردیم و به سمت قله ادامه دادیم. اونجا دو تخته سنگ بزرگ بود. کلاغ انرژی یکی از اونها رو تست کرد و گفت : « لباست رو بالا بزن و با شکم روی سنگ دراز بکش ، هر دو دستت رو مشت کن و دست راستت رو بذار روی دست چپ ( دو مشت بصورت عمودی روی هم ) و انگشت شست دست راست رو خم کن که یک مثلث بالای مشت راستت درست کنه و نوک مثلث رو زیر گودی چانه ات بذار و روش تکیه بده ، فشار استخون انگشت زیر چانه انرژی زیادی رو از بدنت خارج می کنه و باعث میشه علاوه بر اینکه خستگی ات در بره ذهنت هم به سکوت برسه. وقتی انرژی سنگ یا سنگینی اش رو حس کردی بلند شو بیا بالا.» و خودش رفت بالا ... من کاری که گفته بود انجام دادم و واقعاً به سکوت رسیدم ولی بعد از چند لحظه تو اون ارتفاع مادرم با من تماس گرفت و ... مراقبه به هم ریخت ... آنتن نمی داد ، نتونستم باهاش حرف بزنم و یا ارتباطی برقرار کنم ، فقط همین شد که حس و حالم از بین رفت.
کلاغ اشاره کرد بیا بالا و منم رفتم . دیگه روی خود خود قله بودم گفت : « بشین روی زمین و کفش و جورابتو در بیار » و بعد دوتا چوب کوچک به ضخامت یک انگشت لای انگشتهای شست پاهام گذاشت و خواست که انگشتهامو بهش فشار بدم و مدتی همینطور بشینم. ( اینکار باعث می شه خستگی پاها از بین بره) و بعد از مدتی آمد و و کف پاهامو ماساژ داد.
قله و جایی که ما نشسته بودیم به گفتۀ کلاغ مکان اقتدار طبیعی بود. گفت : « وقتی روی سنگ دراز کشیده بودی هالۀ تو با هالۀ سنگ یکی شد و وقتی بلند شدی هالۀ یک گرگ پیر خاکستری زیبا بلند شد. سگها با انتهای بدنشون بلند می شن و برای ابراز رضایت از جایی که خوابیده بودن به مردم دُم تکون میدن ولی گرگها که رئیس مکان خودشون هستن و برای کسی دُم تکون نمیدن. گرگها با سینه بلند میشن. درست مثل تو که با سینه از روی سنگ بلند شدی. گرگ پیر نشانۀ اقتدار زیاد روح تو هست باید با استادت صحبت کنم شاید اون در زندگی گذشته ات اونها رو به تو یاد داده. در بین شنمها آنهایی که با هالۀ گرگ تلبیس انجام میدن مثل من که با کلاغ تلبیس می کنم، شمنهای قدرتمندی هستن به اونها « دیالبو» می گن، اونها حتا می تونن خودشون رو به گرگ تبدیل کنن.»
 
کلاغ در مورد بادها گفت : « مردها با بادهای فصلی قادر به سفرعالمی و یا تلبس هستن و زنها با چهار باد شمال، جنوب، شرق، غرب. باید ببینی باد مخصوص تو کدوم باد هست و کدام به تو اقتدار و قدرت میده.»
و بعد از انجام یک مراقبۀ تعادل ( کف پای راست رو به زانوی پای چپ در حالت ایستاده تکیه دادم و چشمها رو بستم و مدتی در این حالت موندم ) به سمت پایین حرکت کردیم.
در مسیر همون آموزشهای گیاهی البته در حد آشنا کردن من با گیاهان و دنیای گیاهان دارویی و بذر چینی اونها ادامه داشت و حرفها و خاطراتی که با استادش درخت کهنسال داشت رو برای من تعریف می کرد. ما سریعتر راه می رفتیم و در نتیجه سریعتر هم به پایین رسیدیم ولی کشالۀ رانم خیلی دردناک شده بود و احساس می کردم دارم گشاد گشاد راه می رم. به پایین رسیدیم ساعت 1 بعدالظهر بود. کلاغ منو از نزدیک مجتمع خودشون برد و بالکن پر از گیاهان خاص و جادویی اش رو نشونم داد. بلوک اونها بین دو بلوک دیگه بود و از نور خبری نبود ولی گلهای کلاغ به لطف انرژی اون بسیار سرزنده و خُرم بودن.
منو به آژانس رسوند و بهم گفت : « امروز تو کوه دیدم هاله هات و چاکراهات همه وهمه روبراه هستن و چشم سومت هم بازتر شده مقداری از قبل باز بود و الان این میزان بیشتر شده که همش با تلاش خودت بوده نه دخالت من و این خیلی عالیه. رفتی خونه دوش بگیر و آب روی چاکراهات بگیر و بعد هم بخواب.»

در مسیر برگشت تصویری در ذهنم دیدم یک سرخپوست میانسال با لباس پوشیدۀ سرخپوستی و کلاهی که پری به پشتش وصل بود در کنار یک چادر مخروطی سرخپوستی ایستاده ، بدنی قوی ، قد متوسط با چهره ای آرام و مصمم ، من رو که انگار از کنار اون در فاصلۀ 15 متری دور می شم رو با نگاه دنبال می کنه...

No comments:

Post a Comment