December 31, 2014

مراقبۀ خورشید - روز چهارم

چهار شنبه 90.06.30
مراقبه با نمک اسفند
طلوع :  5:53
دیشب با غم زیاد خوابیدم، یکهو غمگین شده بودم و دلیلش رو نمی دونستم، بیشتر مثل این بود که کلاغ در سیستم عواطف من اختلال ایجاد کرده باشه، این کارو قبلن برای نجات من از دردسرهای یک دوست قدیمی برام انجام داده بود و من صبح فرداش دیگه احساسی به اون دوست نداشتم. و امروز هم دیگه به کلاغ احساسی نداشتم در حالیکه شب و روزهای قبل تحت فشار احساسات شدیدی نسبت به اون بودم ( من مدتها بود به کلاغ علاقه داشتم ولی به دو دلیل به روش نمی آوردم یکی بخاطر حضور دوست دخترش و یکی هم بخاطر اینکه به نظر من بهتره آدم با استاد یا حامیش وارد روابط عاطفی نشه چون این روابط با روابط معمولی فرق داره، اگر یک آجر از بنایی که ساخته شده بیرون کشیده بشه همۀ بنا با هم فرو میریزه )، احساس کردم خودشو از من گرفته، طوری که روحم وکیوم شده بود و به شدت احساس تهی بودن می کردم. پیش خودم فکر کردم حتمن متوجه احساس من نسبت به خودش شده و فکر کرده براش دردسر ساز می شم یا شهودی بر این مبنا داشته که من رو از خودش خالی کرده ... بر خلاف گفته هاش بنظرم اومد اینجا شرط بقا براش مهم شده ! ... خب اصلن اشکالی نداره، اما من احساس کردم حتا از نوع بشر هم بیزار شدم ! 
با همین احساسات بیدار شدم و رفتم بالا ی پشت بام، مراقبۀ دقت دوم رو انجام دادم و منتظر طلوع موندم. 
احساس نفرت و انزوا طلبی از آدمها، احساس دوست نداشتنشون و یهو موجی از بی تفاوتی و بعد دوباره این سیکل تکرار می شد.
ذهنم غرغر نداشت چون همونطور که گفتم تمام وجودم وکیوم شده بود، روحم و هرچی که از ابتدای خلقتم تا الان با خودش گوله کرده بود و آورده بود.
خورشید طلوع کرد. با همون احساسات نا خوشایند مراقبه رو دنبال کردم.
از مراقبه احساس خاصی نداشتم ... مثل همیشه. فقط وسط قرص خورشید چیزی مثل اعضای یک چهره رو دیدم، ولی چون از نور خورشید که لحظه به لحظه داشت جوندارتر میشد چشمم تحت فشار بود و اون چهره هم زیاد واضح نمی شد، نتونستم درست و روشن اونو تشخیص بدم.
مراقبه تموم شد ولی احساس نیایش نداشتم چه بسا ممکن بود فحش و بدوبیراه هم بگم. همچنان با غم و اندوه دست به گریبان بودم، مدتی گریه کردم ... نشستم ... قدم زدم و برای جلوگیری ازبه زبون آوردن فحشهایی که قدم به قدم کاملتر و فجیع تر میشد بجای نیایش و سپاسگزاری، سریع گوله کردم و اومدم پایین.
در مورد احساسم با کلاغ صحبت کردم ولی نگفتم سوژه اصلی خودش بوده.
کلاغ در جوابم گفت : « سالک در مسیر سلوک با اینچنین احساسات متضادی زیاد روبرو میشه، حتا ممکنه شادی و غم در یک زمان اون رو غافلگیر کنه. اینکه یهو وارد احساس غم یا نفرت یا ... شدی و احساس کردی از روند تدریجی و طبیعی خودت خارج شدی به این دلیله که با حجم انرژی زیادی در حال روبرو شدن هستی و داری انرژیهاتو و حجم انرژی خودتو بالا می بری، در نتیجه ممکنه اگر قرار باشه بابت چیزی کم کم و به مرور غمگین بشی، یکدفعه وارد چنین حسی بشی. تنها راهش اینه که شاهد و ناظر باشی و با غم و اندوهت همراهی و همدردی نکنی. فقط و فقط نگاهشون کنی تا دلیلش رو پیدا کنی. تنها اون لحظه است که برای همیشه می تونی از شرشون خلاص بشی و اِلا هر روز باز از همون نقطه ( غم یا نفرت یا خشم یا ...) بیدار می شی و روزت رو به همون شیوه خراب می کنی و موفق نمی شی به این احساس غالب بشی »

غروب :  18:5
کلن انگار از مراقبۀ غروب شانسی در کار نیست. امروز هوا کلن ابری و نیمه ابری بود ولی غرب بطور کامل در ابر فرو رفته بود و شانسی برای شکار انرژی خورشید نبود. اما من به گفتۀ کلاغ سر قرارم با خورشید حاضر شدم. ابر، چیزیو که همیشه عاشقش بودم چون جلوی نور خورشید رو می گرفت و من رو که از آفتاب بیزار بودم رو خلاص می کرد برای دومین بار مزاحم خودم دیدم. جایگاه خورشید و ابر عوض شده بود، دلم میخواست ابری توی آسمون نباشه و فقط خورشید باشه و خورشید.
دومین باره که از حضور ابر تو آسمون ناراحتم. و اولین بار هست که از چشم تو چشم شدن با خورشید لذت می برم و منتظر لحظۀ مراقبه و نگاه کردن به خورشید هستم. تجربۀ جالبیه !
من مراسم رو در غیاب خورشید و اشعه های انرژی بخش خورشید انجام دادم. اما حالم بهتر بود. بعد از مراقبۀ صبح و نزدیک ساعت سه بعد از ظهر با کلاغ صحبت کرده بودم و کلی خندیده بودیم . با اینکه کلاغ حال مساعدی نداشت و درد تو صداش موج می زد ولی از شوخی کردن و شاد کردن من دست نمی کشید و باعث شده بود احساساتم متعادل بشه. بنابراین تونستم نیایش و سپاسگزاری جونداری انجام بدم و بیام پایین.

No comments:

Post a Comment