December 14, 2014

مراقبۀ آتش - نماد 3- روز سوم

جمعه 90.06.18
ساعت 23:25
امشب دفعۀ اول که روی کاغذ متمرکز شدم رنگ کاغذ زرد شد ولی بار دوم لکه های آبی کمرنگ کل صفحه رو پوشاند و لکه های زرد لابه لاش بود که گاهی کل صفحه رو آبی کمرنگ می کرد و گاهی زرد.
وقتی چشمم رو بستم از تصویر یک صلیب دیده میشد و زود هم محو شد، ولی جرقه های آبی لاجوردی ریزی شروع به خودنمایی کردند و بعد تبدیل به یک دایرۀ آبی کمرنگ شدند که بنظر می رسید در حال چرخش به حول مرکز دایره و به سمت راست بود و بعد هم کل صفحه رو آبی کرد و محو شد.
مرحلۀ بعد که روی تصویر فکوس کردم توی سفیدی لوگو، آبی کمرنگ بود و اطرافش زرد. ضمنن اون نور گردان و مشعشع سفید و زرد هم تقریبن یک دور کامل رو میزد و دور تصویر ( کاغذ حاوی لوگو) می چرخید.
...
نمی دونم توهم اسمشو میزارن یا واقعیت یا دریافتی از ناکجا، ولی از وسط مراقبه صدای اذان با صوت موذن زاده اردبیلی داره تو گوشم می خونه، البته از راه خیلی دور، فقط صوت و آهنگش به گوش می رسه. حتا گوشهامو گرفتم که مطمعن بشم از بیرون نیست ولی بازهمون نوای دوردست با همون کیفیت ادامه داره.
الان ساعت 12:35 شب هست و هنوز دارن اذان میدن !!! 
...
قبل از اینکه بخوابم کلاغ گفت : امشب به جای اینکه در خواب مهمان من در عالم اثیری باشی مهمان موجوداتی بسیار الهی و بسیار مقدس خواهی بود. ( کلاغ از اونها باا نام پلیسهای الهی یاد کرد. البته این اسمی بود که خودش روشون گذاشته بود )
( این موجودات به کلاغ اطلاع داده بودند که امشب قراره من تحت تعلیم اونها باشم).
بعد از مراقبۀ آتش و صوت اذان و ... شاید این موجودات الهی دلیل خوبی برای تعلیم دادن من داشتن !
... چشمهامو بستم که بخوابم ولی کاملن هوشیار بودم. در تاریکی چشمهام دون دونهای سفید شروع به شکل گرفتن کردن. یعنی یک صفحه که بافت اینچنینی داشت ولی حرکت مردمک چشمهام مدام اون فضا رو تحت تاثیر قرار می داد تا بالاخره تصویر مقاومت کرد و جون گرفت. اون سطح دون دون خاک بود از زاویه کلوزآپ. 
من در حال راه رفتن و نگاه کردن به خاک زیر پاهام بودم. و بعد بوته های کوتاهی که گلهای زرد رنگ و پنج پر به شکل یاس داشتن دیدم. گلهایی با طیف رنگی زرد تا صورتی در بوته هایی کوتاه ولی اندازۀ گلها کوچک نبود و اندازۀ گلهای معمولی بود.
ظاهرن زیر پاهای من یک باغ وسیع بود. حتا اونجا برای آبیاری گلها چاه آب هم وجود داشت. یک کانال آب بزرگ هم اونجا بود ( مثل کانال گیشا) که دهانه اش رو به باغ بود و اونور کانال دریا بود. من جلوی دهانۀ کانال رسیدم و دیدم یهو دریا موج عظیمی برداشت و آب وارد کانال شد، درست عین سونامی. یادمه مدتی با حیرت به این صحنه نگاه کردم و مثل اینکه دوباره به راهم ادامه دادم ... دیگه چیزی یادم نمیاد.

همونموقع با کلاغ تماس گرفتم و شهودم رو براش تعریف کردم.
کلاغ گفت : « در شهودهای اینچنینی 360 درجه دور خودت بچرخ تا اطرافت رو خوب ببینی، به آسمون نگاه کن و به زیر پاهات، در یک چنین شهودی نوع و رنگ گلها و رنگ خاک و آسمون اهمیت زیادی داره. دیدن کامل اطراف بهت کمک می کنه که بفهمی اونجا کجاست و چرا اونجا حاضر شدی. »
همینطور گفت : « اگر در شهودهات کسی رو دیدی که مثلن شبیه من بود ولی تو می دونستی که من نیستم یا گفت مادرته ولی هیچ شباهتی به مادرت نداره بدون که موجودی از اونها یک کپی برداشته و تو اگر با انگشت کوچک دست راستت به اون موجود اشاره کنی، ماهیت و شکل اصلی خودش رو بهت نشون میده.»

با این آموزشها رفتم که بخوابم تا پلیسهای مقدس بتونن کارشونو انجام بدن.
کلاغ منتظر بود بعد از اینکه اساتید یا به قول خودش پلیسهای محترم منو به دنیای خودشون بردن تا چیزی رو به من آموزش یا نشون بدن، من کل داستان یادم بمونه و یا حداقل دستپختشون یک خواب پر معنا برای من باشه و ... البته این حدس رو هم زد که چون هنوز سطح انرژی جسم و روحم یکی نشده ممکنه یک خواب بی معنی هم ببینم که فقط یک نکته حائز اهمیت توش باشه و یا اصلن هیچ و ظاهرن هم همین اتفاق افتاد ...

من خواب خاصی ندیدم توی خوابم من، مادرم و پدرم و چند نفری که می شناختیم با هم همسفر بودیم و در یک هتل اقامت داشتیم. بین اونها پسری همسن خودم بود و ظاهرن همه با هم درگیر یک ماجرای اکشن و پلیسی یا چیزی شبیه این فرم ماجراجوییها بودیم. چشم چپ و شقیقۀ پسر رو دیدم  که خون مُرده و کبود و سرخ رنگ بود انگار بیماری تراخُم داشت و این زخم داشت کل نیمۀ چپ صورتش رو می گرفت. بهش گفتم صورتت مشکل داره. گفت مال توام همینطوره ! 
من تو آینه نگاه کردم و دیدم درسته. چشم چپ و شقیقۀ چپم سرخ شده و انگار زیر پوستم خون لخته شده. نام سرطان رو برای بیماریم شنیدم. ولی بیماری من در اندازۀ بیماری اون نبود و تا اونجا که یادم مونده بود گفته شد بیماری من رو به بهبود یا متوقف شدن هست. چون این قرمزی وقتی جلوی آینه رفتم تا خودمو ببینم خیلی سریع در اون لحظه داشت پیشرفت می کرد !

با ناکامی رویایی که دیده بودم رو برای کلاغ تعریف کردم.
کلاغ گفت : « رنگ سرخ در صورتت بعنوان یک مشکل یا بیماری، بر می گرده به مسئله ای در روان تو. ولی باید دید و پیدا کرد که کدوم قسمت از روانت دچار چه مشکلی شده و اونو حل کرد.» 

نا امید کننده بود که نفهمیدم پلیسها چی بهم آموزش دادن و آیا اونها واقعن در وجودم ثبت شده یا نه و ... هزاران سوال بی جواب دیگه !

1 comment: