May 28, 2014

مراقبۀ آتش - نماد 1 - آزمایشی

کلاغ لوگوها، چگونگی ساخت مکان اقتدار و یک سری اطلاعات رو برام ایمیل کرد (و من همشونو در پستهای قبل براتون گذاشتم). من هم طبق نوشته ها کارها رو انجام دادم. قبلن مکان اقتدار اتاقم رو پیدا کرده بودم. به این شکل که کلاغ گفته بود ببین کجای اتاقت هالۀ زرد فسفری یا سبز و یا صورتی داره که حدالمقدور اطرافش باز باشه و نزدیک دیوار یا چسبیده به اون نباشه که وقتی میخوای مندل رسم کنی به مشکل نخوری. همینطور گفت اول هر جای اتاقت رو که دوست داری امتحان کن، یه مدت اونجا بشین ببین چه حسی داری، اگه حست خوب بود و احساس آرامش کردی اونجا رو اسکن کن و هاله اش رو ببین. بالاخره من چند مرکز اقتدار تو اتاقم با همین تکنیک پیدا کردم که یکیش برای رسم مندل مناسبتر از بقیه بود و جایی بود که معمولن در اون قسمت نیایش می کردم. هالۀ اون، روی فرش به رنگ صورتی بود. احتمال میدم به دلیل نیایش های خودم اون محل رو به مکان اقتدار تبدیل کرده بودم. مکانهای اقتدار دیگۀ اتاقم هم بیشتر جاهایی بود که اونجا پشت میز ژاپنی روی زمین می نشستم و تصویر سازی می کردم و یا طرح میزدم. 
خلاصه اینکه بعد از پیدا کردن مکان اقتدار اون قسمت رو پاکسازی کردم و همۀ اونچه در ایمیل کلاغ بود و من برای شما گذاشتم رو انجام دادم. و یه کوسن بزرگ که معمولن روی اون می شینم رو اونجا گذاشتم بعنوان نشان.
کلاغ بهم گفت که تا اونجا که ممکنه نذارم کسی اونجا بشینه و یا در اون مکان مشغول کاری بشه. خب اینکار برای منی که زندگی خلوتی دارم و فقط با مادر و پدرم و رُژه ( کاسکوی دانشمندم ) زندگی می کنم کار چندان سختی نیست.
ساعات مراقبه ام رو هم انداختم ساعات آخر شب یا اوایل بامداد.

جمعه 1390.06.04
روی لوگو خیره شدم، بار اول :
هالۀ سرابی لوگو رو روی خود کاغذ دیدم ( مثلن هالۀ سرابی یک پر به شکل خود پر هست که کمی از پر اصلی بزرگتر شده و به رنگ سفید یا با لبۀ نازک زرد رنگ و کاملن مشخص نه محو، اطراف پر رو گرفته ) ولی وقتی چشمم رو بستم چیزی از لوگو در خاطرم و در فضای بستۀ چشمم ضبط نشد.
بار دوم : مدت طولانی تری نسبت به دفعۀ قبل بهش خیره شدم. این بار هالۀ زرد رنگ رو دیدم و بعد از اون هالۀ سبز و آبی روشن روی تصویر شروع به موج زدن کرد ولی در اطراف خود لوگو. بعد از بستن چشمهام لوگو به شکل یه تصویر صلیب یونانی قرمز رنگ در سیاهی جا موند و بعد خط افقی شروع به ضخیمتر شدن کرد تا جاییکه کل صلیب رو پوشوند. رنگش اول سرخ بود، بعد زرد، بعد سبز، بعد سبز آبی و بعد هیچ.
در اون لحظه یکهو یک احساس انتظار همراه با نا امیدی تموم وجودم رو گرفت. حسی که هیچوقت نداشتم. احساس کردم پدرم مارو گذاشته و رفته. نه به مفهوم مرگ و نه پدری که الان دارم. ظاهرن  ارتباط عمیقی بین ما بود که با رفتنش کلی غمگین شده بودم و انتظار داشتم برگرده. احساس می کردم بسیار بچه سال هستم. شاید یه کودک که هنوز نیاز به محبت و حمایت پدرش داره و اونو دوست داره ولی پدر به دلایل شخصی که هنوز برای یک کودک خردسال مفهوم نیست اون و خانواده رو رها کرده و رفته. احساس کردم که به غیر از من فرزندان دیگر هم در خانواده هست و من خواهران یا بردارانی دارم و مثل موقعیت کنونی تک فرزند نیستم.

No comments:

Post a Comment